کی دیگر میآید که دلش برای تخمهفروش بیبضاعت بسوزد و خرج زندگی او را بدهد. تا سالهای سال ،کدام ورزشکاری است که بعد از زمین زدن حریف، چشمهایش تر شود، چرا که: «مادرش آنجا روی سکوها نشسته بود. من جلوی رویش پسر را شکست دادم. من دلش را شکستم.» کی دیگر این چیزها ممکن است اتفاق بیفتد؟ اینها همه قصه است. افسانه است. کی دیگر یک تختی پیدا میشود که همه عاشقش باشند.
این روزها که میشود، همه دوباره یادش میافتیم. برایش مرثیه یا مدیحهای مینویسیم و میشود الگوی اخلاقیمان. اگرچه به حرف. دوربین را دوباره برمیداریم میبریم ابن بابویه دوری میزنیم و مصاحبهای میگیریم و... تمام.
میرود تا سال بعد. تا دوباره اواسط دی ماه که برسد و مرگ او 40 ساله شود و بار دیگر داستانهایش را تکرار کنیم و بار دیگر از او بگوییم. از غلامرضا تختی، پهلوان بیبدیل همة تاریخ، تنها قهرمانی که وقتی باخت هم از روی دوش مردم که دوستش میداشتند، پایین نیامد. قهرمانی که رفت توی دل مردم و دیگر بیرون نیامد.
سهمی از عشق که به خاطر آن مدالها و عضلهها نبود. نه که نبود. بود. اما فقط به خاطر قهرمانیهایش نبود. بیشتر به خاطر قلبش بود که همیشة خدا برای مردم زد. به خاطر روحی که به وسعت یک ملت بود و خودش را سنجاق کرد به سینة تاریخ. او رفت توی تاریخ و دیگر بیرون نمیآید. بس که بین تمام همگنانش تنها و غریبه بود. بس که انسانیتاش کمیاب و استثنایی بود.
افسانه در روزنامه نمیگنجید
فرهاد عشوندی: پیرزن، تنها گوشهای از اتاق روی مبل نشسته. ضبط میخواند و پیرزن غرق در افکارش، تمام خاطرات کابوسبار سال اول ازدواجاش را مرور میکند. یاد آن روز لعنتی...
ساعت 12:30 ظهر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد؛ «الو، سلام آقای تختی منزل هستند؟»
- شما؟
من از روزنامه کیهان زنگ میزنم...
- نه خیر، مگر شما خبر نداشتید که او برای مسافرت به رامسر رفته است. این مکالمه درست یک ساعت پس از باز شدن در اتاق شماره23 هتل آتلانتیک بوده است.
کیهان در شماره 18دی 46 این عبارات را نقل کرده. آن لحظه شهلا هنوز ماجرای فوت شوهرش را نشنیده بود.
چند دقیقة بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در میآید و این بار بدترین خبر تمام سالهای عمرش به او داده میشود. بابک را بغل میکند و با فرزند دو ماههاش به پزشکی قانونی میرود.
شوهرش که سه روز قبل به حالت قهر خانه را ترک کرده بود، حالا بیجان روی سنگ سردخانة پزشکی قانونی افتاده.
زندگی حالا 10 ساعتی است که برای غلامرضا به پایان رسیده و از حالا، همین حالا که شهلا بالای سر شوهرش اشک میریزد، قصة بیپایان دردهای او شروع میشود. قصة سیاوش و سودابه. سیاوش از آتش گذشته و حالا زمان جشن سیاوشانه است!
پیرزن به یاد میآورد. از همان پزشکی قانونی نگاههای سنگین و پچپچها شروع شد و خیلی زود همه او را مسبب اصلی معرفی کردند.
هنوز جنازة غلامرضا دفن نشده بود که روزنامهها شهلا را متهم ردیف یک معرفی کردند؛ «غلامرضا تختی خودکشی کرد».
این تیتر اصلی صفحه یک کیهان 18دی بود که همراه با 10 تیتر فرعی دیگر مربوط به مرگ جهان پهلوان روی جلد برده بود. «وصیتنامه تختی، نوشتههای تختی پیش از مرگ، علت خودکشی مشکلات خانوادگی بوده است و...»
اطلاعات هم که در چاپ دوم روز 18دی 46 این خبر را با اشتباهی فاحش روی جلد برده بود نوشته بود: «خودکشی یک قهرمان! غلامرضا تختی به دلیل مشکلات خانوادگی پیش از ظهر امروز خودکشی کرد.»
کیهان ورزشی هم روی عکس تمام قد تختی تیتر زده بود: «دل «شیر» خون شده بود.» تیتری که برای اولین بار خبر مرگ پهلوان را منتشر کرده بود.
آن روز همة جلدها پر بود از خرده خبرهای مربوط به تختی. اطلاعات، روی جلدش ماجرای مرگ را لحظه به لحظه با توصیف چگونگی آن شرح داده بود.
کیهان سه صفحة کامل از روزنامه را به این اتفاق اختصاص داده بود. در یکی از صفحات داخلی، عکسی از عروسی شهلا و تختی چاپ شده بود که در شرحش چنین آمده بود: «یک شب در یک میهمانی اشرافی گوشهای ایستاده بودم و باقی همه مشغول بزن و برقص بودند. در تمام آن جمع، تنها یک دختر که کنار من ایستاده بود مثل من بیگانه با این شلوغی بود و این شروع آشنایی ما با هم و ازدواجمان بود.» پیرزن این جمله و این عکس را در ذهن تداعی میکند و پس از لبخندی تلخ، دوباره به گریه میافتد.
اما این 19دی بود که روزنامهها شهلا را با مطالبشان برای همیشه منزوی کردند: «یادداشتهای تختی از تصمیم تا مرگ»، «اختلافات خانوادگی تختی چه بود؟» مادرزن تختی: «من دخالت نمیکردم.» خواهر تختی: «آنها با هم اختلاف زیادی داشتند.» همة این تیترها در کنار تیترهای ریزتر و کنار عکس آخرین دست نوشتة تختی و عکس شهلا که بابک را در دست گرفته،مهر تأییدی بود که کیهان آن روز بر خبر خودکشی به عنوان علت مرگ غلامرضا میزد.
آخرین دست نوشتة غلامرضا این بود: «خودکشی کاری سخت است... خداحافظ. حالا که این نامه را مینویسم میدانم که فردا دیگر زیر خاک هستم.» این تنها بخشی از دستنوشتههای تختی در چهار ماه آخر زندگی بود که آن روز کیهان چاپ کرده بود: چهار ماه قبل: «شهلا رژیم گرفته و شیرش کم شده» سه ماه قبل «امروز باز با شهلا دعوا کردم». یک ماه قبل «شیر شهلا به دلیل رژیم قطع شده، نگران بابکم هستم.» دو روز قبل:... اگرچه بعدها بعضیها سراغ این یادداشتها را گرفتند ولی موفق به دیدن آنها نشدند، بههر حال موج بدی علیه شهلا راهافتاده بود.
همة دست نوشتههایی که کنار هم قرار گرفتنشان تنها یک معنی دارد: «من از دست زنم خودکشی کردهام.» مادر و خواهر غلامرضا هم به شدت علیه شهلا موضع گرفتهاند. شهلا هم آن روز شاید در یکی از معدود گفتوگوهایش گفته: «ما با هم اختلاف داشتیم.» ولی نه او و نه هیچکس دیگر باور نمیکردند که اختلافها بتواند روحیة محکم تختی را شکسته باشد.
روی جلد اطلاعات هم آمده بود که تختی از دو ماهونیم قبل به دلیل اختلاف با همسرش قصد خودکشی داشته است. در صفحات داخلی اطلاعات هم پر از اخبار مربوط به جدیدترین خبرهای مرگ تختی است. گزارش روز دفن و اظهار نظرها.
حتی هفتهنامة فردوسی هم در دو گزارش جدا به تحلیل علل خودکشی قهرمان پرداخته و در یکی از آنها مشکلات را دلیل این تصمیم معرفی کرده است و در دیگری به ستایش این تصمیم و به وصف جاودانگی این مرگ پرداخته. بخش دیگری از مطبوعات کمکم شروع کردند به بحث دربارة علت خودکشی و پیش کشیدن این سؤال که چنین اختلافاتی مگر میتواند عامل خودکشی باشد؟
صفحاتی که پر از عکسهای خانوادگی تختی است. خاطرات و شعرها هم مطالب دیگر این هفتهنامه برای پهلوان مرده بودهاند که همگی پس از تیتر: «هفته درد، هفته غم» آمده بودند.
چند روز بعد، کیهان تنها یک خبر کوتاه از مراسم شب هفت در صفحة ورزشی کار کرده بود، درست مثل اطلاعات. اتفاقات و شعارهای مردم در مراسم شب هفت علیه رژیم حاکم، نوشتن دربارة تختی را ممنوع کرد.
اتفاقی که شاید کمی از درد هجمة خبرهایی که علیهاش در روزنامهها نوشته میشد کم میکرد، اما همان نوشتههای چند روز اول کافی بود که شهلا در صف اول متهمین برای مرگ قهرمان محبوب ملی باشد. اتهامی که شهلا را برای همیشه زیر سایة سنگین بار گناه مرگ غلامرضا، از جمع گریزان کرد و به انزوا کشید.
این دردی است که او همة این سالها هر روز و هر روز با خود کشیده و هنوز به پایش اشک میریزد...
تختی همیشه تنها بود
بهروز افخمی: از من خواستهاید درباره تختی یادداشتی بنویسم. من ترجیح میدهم درباره مرگ او بنویسم که موضوع فیلمی که ساختهام بوده است.
در واقع فکر میکنم مهمترین اصل زندگی این پهلوان غمگین، مرگش بود و معمایی که با از دنیا رفتن در ذهن مردم به جا گذاشت.
تختی در زمان زندگی و در اوج پهلوانی، همانقدر که برای مردم تمثال پهلوانان آرمانی بود و مورد محبت و ستایش، از بسیاری از رقبایش در عالم کشتی و مدال و جایزه مورد حسادت و حتی نفرت قرار میگرفت.
بعضی از این رقبا در آزار دادن او با هم مسابقه گذاشته بودند و هیچ حیا نمیکردند. بنابراین اگرچه باور کردنش سخت است، اما پهلوان ما در عالم ورزش و در میان کسانی که کباده پهلوانی میکشیدند، تنها و منزوی بود. و خیلیها از مرگش خوشحال شدند و زیر تابوتش نفس راحتی کشیدند.
مرگ او همانطور مورد سوءاستفاده و مصادره به مطلوب قرار گرفت که زندگیاش. در زمان مرگش خیلیها هیاهو کردند و پیش از اینکه تحقیق درستی صورت بگیرد، شایعه کردند که او به دستور شاه کشته شده است.
حالا بعد از گذشت نزدیک به چهل سال، توی پچپچهها و گفتوگوهای محفلی میگویند که تختی خودکشی کرده و هیچکس از ایادی رژیم سابق، مسؤول مرگ او نیست. در حالی که نه برای نظریه قتل تختی تحقیقی صورت گرفته بود و نه برای این تصور که او خودکشی کرده، دلایل محکمی در دست است.
در واقع، زندگی تختی و مرگ او مثل زندگی و مرگ خیلی از شخصیتهای بزرگ و افسانهای، به دلخواه مردم و مطابق اقتضائات زمانه تعبیر میشود و در هر دوران، تفسیری مجدد پیدا میکند.
مردم در آینة زندگی و مرگ او آرزوها و تصورات خود را میبینند و شاید اصلا نمیخواهند بدانند که حقیقت چه بوده است. شوخی تلخی است این که تختی در اذهان و تصورات مردم نیز تنها مانده است و کسی به حقیقت وجودی و شخصی او اهمیت چندانی نمیدهد.
روز مرگش محشر کبری بود
ایرج بابا حاجی: خبرنگار روزنامه مانده بود از کجا شروع کند. بغض فروخورده مجال نمیداد تا خودکار را روی کاغذ خیس شده از اشک بگرداند. نمیتوانست باور کند که پهلوان مرده است.
یادش به خیر برای زلزلة بوئینزهرا همراه او از جنوب تا شمال تهران را پای پیاده رفته بودند و کمکهای مردم را جمع کرده بودند. قطره اشکی دوباره روی کاغذ چکید و جوهر نام تختی را پخش و پلا کرد.
مانده بود چطوری شروع کند. قرار بود یادداشت اول صفحه روزنامه شود و ادامة ماجرا در صفحة حوادث؛ نمیدانست از کجا بنویسد. از دهان غلامرضا شنیده بود که یک روز پدر دستش را گرفته و به باشگاه پولاد رفته بودند.
پدر دوست داشت غلامرضا کشتیگیر شود. پیاده از خانیآباد تا شاهپور را آمده بودند و نزدیکیهای خیابان فرهنگ سر نبش کوچهای به باشگاه رسیده بودند. پدر، صاحب یخچالی در محلة خانیآباد بود و کاروبار تا قبل از آن قرض لعنتی خوب بود.
اما واخواست سفتههای آن قرض ادا نشده، زندگی پدر را زیر و رو کرد و اوضاع به هم ریخت. نویسنده لحظهای قلم را روی کاغذ گذاشت و سیگاری کشید و از پنجره به نقطهای خیره ماند. یاد روزی دیگر افتاد که برای گزارش به سالن کشتی پارک شهر رفته بود و شاهپور غلامرضا هم آنجا بود.
مردم توی لاک خودشان گرم مسابقات بودند. ناگهان زمزمهای سالن را برداشت. تختی از آن طرف خیابان رد شده و وارد سالن شده. همه از بالکن و طبقات، تماشاچی این صحنه بودند که با ورود او همه چیز تا مرز انفجار پیش رفت و همه فریاد میکشیدند و «تختی... تختی» میکردند.
شاهپور غلامرضا پهلوی هاج و واج در میان آن معرکه پرسیده بود چه خبر است و از آن بالا تختی را دیده و متوجه شده بود. چند لحظه بعد، سیاه و کبود از فرط عصبانیت سالن را ترک کرده بود. بیسر و صدا درست مثل اجلال نزولش(!) به سالن که صدایی در نیامده بود.
نویسنده قلم را برداشت تا دوباره بنویسد. ذهنش به میان شایعات پرت شد. یعنی کار دربار و ساواک است. شاید از بابت آن روز ماجرای سالن و عصبانیت شاهپور انتقام گرفتهاند. پهلوان عضو جبهة ملی هم بود، شاید از آن بابت بلا سرش آوردهاند.
نمیدانست چه بنویسد و چگونه روایت کند. پیچیده در افکار خود به در و دیوار میخورد. از آن حادثه و مرگ جهان پهلوان تختی سالها گذشته و ماجرا همچنان در پس ابهام و تردید به دی ماه میرسد و سالگرد مرگ و پرسوجو دربارة او که ماجرا چه بود.
در پس این سالگرد سری به روزنامهنگاران قدیمی زده و دربارة آن روز پرسیدیم. سردبیر یکی از نشریات پرتیراژ آن زمان دربارة آن روز و انعکاس در مجلهاش میگوید: «یادم هست مجلة ما یکشنبهها چاپ میشد و باید تا چهارشنبه آن را تحویل چاپخانه و امور فنی و توزیع میدادیم. زمانی که خبر مرگ تختی آمد، مجله برای چاپ رفته بود و کاری نمیتوانستیم بکنیم. تنها کاری که کردیم، یک عکس کوچک از او کنار لوگو چاپ کردیم.
تصادفا عکس روی جلد، تصویر یک مسجد و گنبد و بارگاه بود و بعد از چاپ، ساواک مرا احضار و از بابت آن سینجیم کردند که حالا تختی را تا حد قدیس بالا میبرید. هی توضیح میدادیم که عمدی نبوده و تصادفی بوده تا بالاخره بیخیال شدند.
از بابت شمارة بعد و ویژهنامه دربارة او نیز نمیشد کاری کنیم. چون کیهان و اطلاعات دو روزنامة بزرگ کشور تمام مسائل و ماجرا را تحت پوشش دادند و تا هفتة بعد سوژة سوختهای بود.»
اما به گفتة آقای سردبیر، آنها عکاس خود را فرستادند پزشکی قانونی تا برای آخرین بار عکسی به یادگار برداشته باشند. پهلوان خوابیده بود. انگار که هزار سال است خوابیده. غلامحسین ملک عراقی اشکریزان سعی میکند عکسی بگیرد.
عکاس دربارة این صحنه میگوید: «مردم زیادی آن بیرون ایستاده و منتظر بودند. شدت ازدحام به حدی بود که نمیشد کاری کنی.» در همین حین عکاس دیگری یک دست لباس سفید پزشکی به تن کرده و سعی میکرد به داخل اتاق نفوذ کند.
اما ملکعراقی موفق شده بود از لای در نیمه باز، برای آخرین بار غلامرضا را ببیند و عکسی بگیرد. «در میان آن همه آدم سفیدپوش که به دور جنازه حلقه زده بودند، تنها موهای سیاه و صورت سیاهش را دیدم و سریع گرفتم.» عکسی که بعد از انقلاب در بحبوحة سالهای57 و 58 چاپ شده بود.
در سالهای پیشتر و خفقان نمیشد مانور زیادی دور و بر اسم او داد. او محبوب بود و همة مردم دوستش داشتند. یک بار رفته بود دربار و شاه از او پرسیده چیزی لازم نداری؟ هر چه میخواهی بگو برایت انجام بدهم. تختی در جواب گفته بود: «قربان دستور بدهید وضعیت استخدامی مرا در راهآهن معلوم کنند تا نگران آب باریکة روزهای بازنشستگی نمانم.» همین و والسلام. چیز اضافهای نخواسته بود و شاه که منتظر یک خواهش بزرگ بود، دستور داده بود رسیدگی کنند و او استخدام رسمی شده بود.
یکی دیگر از روزنامهنگاران آن سالها سردبیر مجلة جوانان اطلاعات بود. میگوید:«فیروز مجللی به همه خبر مرگ او را داد. او با خانوادة تختی دوست و آشنا بود و رفتوآمد داشت. وقتی خبر خودکشی در هتل آتلانتیک را شنید به همه خبر داد. همان روز گزارش در روزنامة اطلاعات چاپ شد و خبرنگاران به هتل آتلانتیک در خیابان تخت جمشید (طالقانی) هجوم بردند. فضا به گونهای بود که هیچکس قبول نمیکرد او خودکشی کرده و همه به چشم شهید به او نگاه میکردند.
«نمیتوانستیم ماجرا را به صورت ویژهنامه در مجله چاپ کنیم چون روزنامة اطلاعات هر لحظه آن را دنبال میکرد. در شرایط سیاسی آن روزگار، هر گروه و دستهای این قضیه را به نوعی تفسیر میکردند. مثل مرگ محمد مسعود سردبیر روزنامة مرد امروز که هر گروه و حزب یکجور تفسیر میکرد و همة گناهها متوجه دربار و اشرف پهلوی بود. در مورد تختی هم انگشت اتهام به سوی دربار بود.»
از روزنامهنگار قدیمی دیگری میپرسم: آیا به شایعات هم توجه داشتید؟ میگوید: «کار روزنامهنگاری نوشتن حقایق است. اما به جو هم توجه میکردیم. تختی آدم کمی نبود. یادم است روز خاکسپاری مانده بودند که او را کجا دفن کنند. مکانی که درخور نام و شایستة او باشد. خاندان ثروتمند شمشیری، آرامگاه اختصاصی در ابنبابویه را در اختیار او گذاشتند.
روز خاکسپاری محشر کبرا بود. انگار او و آرامگاهاش را با اشک چشم طهارت دادند. در آن زمان گورستانهای تهران همین ظهیرالدوله و مسگرآباد و ابن بابویه و امامزاده عبدالله بود و از بهشتزهرا خبری نبود. بعدها که ظرفیت این مکانها تکمیل شد، شهرداری زمینهای بهشت زهرا را خریداری کرد و به این امر واگذار کرد.»
با این حرفها و یادآوریها به شهرری پرت میشوم. هنوز آنجاست، بالاتر از سهراهی ورامین. جنوب دولتآباد و صفائیه آنجا که امامزاده ابن بابویه واقع شده. در مرکز امامزاده در میان گورها، اتاقکی بر پا و دورش نردهای کشیده و بر بالایش نوشته آرامگاه خانوادگی خاندان شمشیری که از همه سوی امامزاده حتی از پشت دیوار دور امامزاده در خیابان هم پیداست.
پهلوان در میان اعضای خانوادة شمشیری خفته و دوستدارانش به هر بهانهای سری هم به او میزنند و محو در عکس و شمایل او سنگی را میخوانند که نام او بر رویش نوشته و فاتحهای نثارش میکنند.
تک نگاریهای مرگ
نکتة مشترکی که در نشریات زمان مرگ تختی به چشم میخورد، اشارهای است به دست نوشتههای او . اگرچه هیچکجا سند یا عکسی در مورد اصل این دست نوشتهها یا دفترچة یادداشت دیده نمیشود. آنچه میخوانید در روزنامه کیهان به چاپ رسید.
تدارک برای مرگ
یادداشتهای خصوصی «تختی» نشان میدهد که او از مدتها پیش تدارک «مرگ» را میدیده است. تقویماش را ورق به ورق بخوانیم:
2فروردین
همةشادیهایم تمام شده است.
3فروردین
باید خود را برای رفتن آماده نمود.
4فروردین
زندگی برای هر کس یک طور لذت دارد. چه بهتر که کار خوب کنیم...
11فروردین
زندگی موقعی شیرین است که خود را برای ترک آن آماده کنیم.
18فروردین
در ماه فروردین اختلاف داشتیم. کدام ماه اختلاف نداشتهایم؟
1اردیبهشت
حقیقت همیشه روشن است.
8اردیبهشت
در شهریور ماه خداوند به ما فرزندی میدهد.
15اردیبهشت
خدایا، عاقبت همه را به خیر کن.
22اردیبهشت
اوقاتت را صرف قمار نکن.
29اردیبهشت
چرا مرا آفریدی؟
5خرداد
چه وقت خواهم مرد؟
12خرداد
خدایا کمکم کن.
19خرداد
راستی برای همه نیکوست.
در نظر من رنگ، پوست و مذهب مطرح نیست. باید انسان بود. چند روز بعد:
باز هم با شهلا دعوایم شد. برای شکایت پیش مادرش رفتم. او در جواب من عوض اینکه میانه را بگیرد گفت: «برو تو یک گدا زادة بیسوادی، ما از روز اول هم تو را دوست نداشتیم...»
16تیر
یک روز با شهلا یک اختلاف مختصری داشتم. تلفن کرد به مادر و پدرش
30 تیر
مادرش بدون مقدمه گفت: «ما هیچکدام از روز اول تو را دوست نداشتیم و...»
6مرداد
من خودم احساس میکردم که چه کسی قبلا مرا به خانهاش راه نمیدهد.
20مرداد
هیچ مبارزهای مرا خسته نکرد. جز از موقعی که به فکر ازدواج افتادم.
27مرداد
در این ازدواج، خوشبختانه یا بدبختانه هیچ یک از اقوام و آشنایان دخالتی نداشتند.
3آذر
هر چه قسمت باشد همان است.
10آذر
امیدوارم سرنوشت بابک عزیزم خوب باشد.
17آذر
فرزند یکی کم است. دلم میخواهد چند تا باشند.
24آذر
شهلا دارد وزن خودش را کم میکند.
1دی
با کم کردن وزن، شیرش هم کم شده است.
8دی
نه، همین یکی اولاد کافی است.
جمعه 15دی
یهودی سرگردان – از خانه بیرونم کرد، به برادرش گفت این مردیکه...
16دی
یهودی سرگردان
17دی
همه چیز تمام شد...
متن وصیتنامه اول غلامرضا تختی
این وصیتنامه را روزنامة اطلاعات در صفحه چهار شماره12481 مورخ نوزده دی ماه به چاپ رساند. در روزی که تیتر یک روزنامه این بود: «تختی دو ماه و نیم قبل تصمیم به خودکشی گرفت».
«بسمالله الرحمنالرحیم. سپاس خدای را که برانگیخت بندگانش بر وصیت و درود بر پیغمبر و آل او(ص). خدای در قرآن کریم فرموده هر شخصی که شربت ناگوار مرگ را میچشد باید برای سفر دور و دراز تهیه توشه کند.
لذا توفیق رضا ربانی شامل حال غلامرضا تختی فرزند رجب شماره شناسنامه500 از بخش5 تهران شده در حال صحت بدن و کمال عقل پس از احراز به وحدانیت خدا وصی شرعی و قائم مقام قانونی خود قرار داده برادر! ابوینی آقای محمد مهدی تختی را که ثلث مالش را به مصرف دفن، کفن و چهلم او برساند و مابقی این ثلث را به دو خواهر و یک برادرش بدهد و دو سوم مالش را طبق قانون بین وراث تقسیم کند.»
متن وصیتنامه دوم غلامرضا تختی
تلفن داخلی هتل را میگیرد و از مسؤول شیفت هتل برای اتاق23 درخواست قلم و کاغذی میکند و روی کاغذ آرمدار هتل در غروب 16دی، وصیتنامة دوماش را اینگونه تنظیم میکند:
«خانه شمیران به دو خواهرهایم واگذاردم، تا موقعی که زنده هستند از آن استفاده نموده در صورتی که پسرم باقی بود بعد از مرگشان به بابکم واگذار نمایند. مدالهایم را البته اگر بابک عزیزم بزرگ بود مال ایشان بود ولی چون چهار ماه بیشتر ندارد به اسم فرزند دلبندم بگذارید در موزه حضرت رضا(ع) دیگر عرضی ندارم صورت بدهیهایم این است:
بانکها – آنها رهن است
اشخاص:
شرکت مریخ 5بنز 50000 ریال
نیکو سلیمی 40000 ریال
امیر خان 2000 ریال
پرویز خان بیضایی 2000 ریال
روحالله سلیمی 5000 ریال
حاج حسین خاله 5000 ریال
طلب از خسرو ضابطی 20000 ریال
غلامرضا تختی
16 /10 /46
با مدیر هتل آتلانتیک که اتاق شماره 23اش به تاریخ پیوست
فرهاد عشوندی: بنز180 مشکی به آرامی عرض خیابان تخت جمشید را از ولیعصر به سمت سفارت طی میکند. هتل آتلانتیک؛ اینجا مقصد است. مرد با تفنگ شکاری وارد هتل میشود. در همان آستانة در به رزروشن میرسد.
مرد اینقدر چهرهاش آشنا هست که صاحب هتل برای خوشامدگویی خودش را به او برساند؛ «تازه از شکار برگشتهام و چون دیر وقت است نمیخواستم خانواده را از خواب بیدار کنم.» مسافر این جمله را میگوید و تقاضای اتاق میکند. مدیر هتل هم کلید اتاق شماره23 را به او میدهد؛ «بردن اسلحه به داخل هتل ممنوع است. اگر لطف کنید تفنگ شکاریتان را پیش ما بگذارید.»
مرد به اتاق23 میرود و تنها یک بار از پیشخدمت هتل تقاضای خودکار و کاغذ میکند. او شب بعد را هم در هتل میماند. بیش از 24 ساعت است کسی از او خبر ندارد. بنز180 جلوی در، پنچر شده است. مستخدم هر چه در اتاقش را میزند صدایی نمیشنود: «از هتل با من تماس گرفتند و گفتند که هر چه در اتاقش را میزنیم جواب نمیدهد،گفتم با کلانتری تماس بگیرند. خودم هم سریع برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. در را که باز کردیم دیدیم او به پشت روی تخت افتاده و تکان نمیخورد.»
اتاق شماره23 این نقطة پایان تختی است. اتاقی مثل همة اتاقهای دیگر هتل آتلانتیک که نامش شده اطلس. اتاقی که سالها درش را قفل کرده بودند. درست بعد از همان حادثة لعنتی 17دی 1346.
دختر جوان پشت گیشه ایستاده و به مشتریها پاسخ میدهد. درست پشت سر او پیرمردی تقریبا 70 ساله با کت و شلوار طوسی و پالتو بارانی مشکی و دستمال گردن قرمز ایستاده و همه چیز را به دقت زیر نظر دارد: «امرتان را بفرمایید؟» به محض شنیدن اسم خبرنگار، یادآوری خاطره 17دی و اتاق شماره23، دختر جوان جایش را به پیرمرد میدهد؛
«این اتاق را خراب کردم، رنگش کردم و حالا هم به مسافر میدهم، لطفا مزاحم نشوید.»
پیرمرد با خشونت میهمانان ناخوانده را پس میزند. او علاقهای به حرف زدن ندارد: «29 [؟!]سال است که انقلاب شده، هر سال این موقع که میشود سر و کلة شما خبرنگاران پیدا میشود. مگر نمیخواهید حرفهای من را بشنوید؟ اگر میخواهید سری به آرشیو روزنامههای قدیمی بزنید.»
«وضعیت اتاق مرتب بود. جسد که کبود و متمایل به سیاه شده بود به پشت روی تخت قرار داشت و روی جسد پتویی کشیده بودند. کنار جسد لیوانی روی میز بود که ته آن محلولی کدر دیده میشد.» خبرنگار کیهان که اولین خبرنگار حاضر در محل جنایت بوده، اتاق شماره23 را در روز 17دی 46 اینگونه توصیف کرده بود.
«چند بار باید قصة مرگ او را تعریف کنم؟ این ماجرا دیگر برای من تمام شده. چرا تمامش نمیکنید؟» پیرمرد صاحب هتل میلی به یادآوری دوبارة آن روز ندارد.
روزی که آرامش را از زندگی او برده است؛ «من از مرگ تختی هم لطمة مالی خوردم و هم معنوی. لطمهای که هیچگاه جبران نمیشود. من با او دوست و بچه محل بودم. بارها با هم سفر رفته بودیم و از اروپا ماشین آورده بودیم. ما دوستان خوبی برای هم بودیم.»
پیرمرد راست میگفت. مروری در آرشیو روزنامهها کافی است تا حرفهایی را که او بارها تکرار کرده است به دست آورد: «هر دوی ما مذهبی بودیم. تختی زیاد به هتل من میآمد.
یکی دو بار که از نروژ و دانمارک آمده بودند که مربیشان شود، من در هتل از میهمانانش پذیرایی کردم و مترجمشان بودم. اما واقعیت اینطور نشان میدهد که او را کشتهاند و به ایناتاق آوردهاند یا به اینجا کشیدهاند و شبانه کشتهاند.»
در صورت پیرمرد میتوان دید که خود را در صف مسببین آن اتفاق تلخ میداند. حادثهای که زندگی او را طوری دیگر رقم زد. « بعداز مرگ تختی بعضیها شعار دادن که چه نشستهاید ملت؟ فلانی که رئیس باشگاه است در هتلش تختی را کشته.»
شایعهای که کار خودش را کرد و روند زندگی آرام او را از سالها قبل جوری دیگر رقم زد. تختی یک بار مرد. اما پیرمرد در آن سالها، هر روز چند بار میمرد و زنده میشد: «جوانمرد نباید برای رفیقاش دردسر درست میکرد.
نباید کاری میکرد که بعد از مرگش اینقدر به من لطمه بخورد و اینقدر مرا عذاب بدهند. برای رفاقتمان هم که شده نباید اینجا را برای مرگ انتخاب میکرد. این شایعه که ساواک تختی را در هتل آتلانتیک کشت، کافی بود تا بعد از انقلاب هر روز عدهای جلوی هتلم شعار بدهند و ماجرا را پیگیری کند. هفتهای نبود که بچههای کمیته که فکر میکردند شاید بتوانند ردپایی از ساواک در مرگ تختی پیدا کنند. اینجا را در جستوجوی شکنجهگاههای زیرزمینی زیرورو نکنند.»
او سه سال قبل یک بار این جملهها را برای خبرنگار همشهری توضیح داده بود. همان حرفهایی که 40 سال قبل به خبرنگار کیهان و اطلاعات گفته بود. برای پیرمرد، مرگ تختی یک کابوس است. کابوسی که البته نمیتواند ویرانش کند.
هر چند اتاق را به کلی زیرورو کرده و شمارة اتاقها را تغییر داده، اما هنوز همه او و هتلش را تا ابد به نام اتاق شماره23 میشناسند...
خانیآباد دیگر نشانی از اسطوره ندارد
فرهاد عشوندی: نام تختی با محلة قدیمی خانیآباد در یکی از جنوبیترین مناطق تهران عجین شده است. خیابانی که حالا به یاد او «جهان پهلوان تختی» نامگذاری شده.
خاندان پدری غلامرضا سالهای سال در این خیابان زندگی کردهاند. ارباب رجب صاحب خوشنام یخچالِ خانیآباد که حکومت وقت، اموالش را غصب کرد و برادرانش و نسل بعد از او همه در خانة اجدادی نبش کوچة پهلوان حسین، روبهروی بازارچة سعیدی در فاصلة 30 متری از مسجد قندی به دنیا آمده و بزرگ شده بودند.
بنایی که حالا 20 سالی است به آپارتمانی کلنگی با نمای سنگی سفید تبدیل شده... ساختمانی که خود نیاز به مرمت دوباره دارد.
تابلوی جهان پهلوان در ابتدای خیابان نشان میدهد که درست آمدهایم. کمی بعد از فضای سبز ابتدای خیابان در دو طرف خیابان پر است از مغازههای عمدهفروشی رطب.
خانه پدری غلامرضا باید جایی در همین خیابان باشد. خانهای که او سالها با پدر و مادر و برادران و خواهرانش در آن زندگی کرد.
اما کدام خانه و کجای خیابان؟ رطبفروش میانسال جواب این سؤال را نمیداند و پیرمردی که با موتور قدیمی یاماها80 خود میرود، فقط میگوید: «کنار مسجد قندی».
مسجدی که درست وسط خیابان واقع شده است. صاحب بقالی کوچک کنار مسجد قندی میگوید: «فکر نمیکنم اینجا باشد.» متولی مسجد هم جوابی برای این سؤال ندارد.
درست روبهروی مسجد قندی جگرکی کوچکی است که قاب عکسی از تختی به دیوار آن آویزان شده. «پدر جان میدونی خونه تختی کجاست؟» همین سؤال کافی است تا او هر چه از تختی به یاد دارد از 60سال قبل برایمان بازگو کند.
«یادش بهخیر خدا بیامرز خیلی مرد بود. ده دوازده سال بیشتر نداشت با اینکه پدرش آدم پولداری بود، خودش کار میکرد. تو همین مغازة روبهرو که حالا صافکاری شده، تو نجاری کار میکرد. بعدها هم که قهرمان شد همیشه رفتارش طوری بود که همه دوستش داشتند. خانة پدریاش در همان کوچة مسجد قندی بود.» او هم تا حرف از مردانگی تختی میزد، خاطرة زلزله بوئین زهرا را به یاد میآورد.
صافکاری روبهروی جگرکی، جایی بوده که سالها قبل غلامرضای جوان زیردست استاد نجار، شاگردی میکرده. این باید مغازة همان استاد محمد نجار باشد. البته آنطور که پیرمرد صاحب جگرکی میگفت.
تا عکسی بگیریم، صاحب صافکاری سر میرسد. پیرمردی با لباس کار روغنی و چهرهای خندان: «اینجا که نه آن مغازة پایینتر، نجاری بود. ولی نمیدانم تختی آنجا کار میکرده یا نه!»
پیرمرد 40 سالی میشود که در خانیآباد صافکار است. خودش میگوید: «تقریبا از کاسبهای قدیمی غیر از من و چهار نفر دیگر کسی نمانده. این جگرکی روبهرو هم خیلی بعد از ما باز شده.»
پس او هم باید از جهان پهلوان خاطراتی داشته باشد؛ «میدیدمش تو محل، یک بنز 170 مشکی داشت. خانة پدریاش هم کنار مسجد قندی بود. خانوادة خیلی معروفی بودند. پدرش و عموهایش را اینجا همه میشناختند. خودش هم هر بار قهرمان می شد، مردم، تمام محل را برایش چراغانی میکردند.»
پیرمرد ادامه میدهد. «سرکوچه یک باشگاه کوچک بود که گاهی تختی برای تمرین به آنجا میرفت. الان آن باشگاه را خراب کردهاند و شده فضای سبز. چند سال است که میخواهند مجسمة تختی را بسازند و آنجا نصب کنند.
کنار آن باشگاه یک کبابی بود که صاحبش حاج محمد بود. این حاج محمد خدا بیامرز هر بار که تختی از مسابقهای برمیگشت، تمام خیابان را چراغ میزد. از نسل همدورههای تختی تو محل، دو سه نفری بیشتر نماندهاند. یکی از آنها حسین ریزه است، یکی هم محمد کوچیکه.»
و چند دقیقه بعد در کوچة باریک پشت مسجد قندی و جلوی خانهای که تقریبا ویرانه شده هستیم. پیرمردی در را باز میکند. پیرمرد با قامتی خمیده و ریشهایی که خاکستر بر آنها نشسته، منقلی از زغال به دست دارد. او محمد کوچیکه است.
کسی که همباشگاهی و از نزدیکان غلامرضا بوده است: «ما با هم به زورخونه میرفتیم. وضع اونها تا قبل از اینکه اموال پدرش رو بگیرن خوب بود. اما بعد که ارباب رجب مریض شد، غلامرضا هم مجبور بود برهِ نجاری کار کنه. او همون موقع میرفت باشگاه فولاد و مربیاش هم فعلی خدا بیامرز بود.»
پیرمرد از دوران قهرمانی جهان پهلوان هم حرفهایی برای گفتن دارد. «همیشه برایش جشن میگرفتیم. اما اون بار که قهرمان المپیک نشد از همیشه بیشتر محل رو چراغونی کردیم و شیرینی پخش کردیم. چون اون مدال برامون ارزش بیشتری داشت.
یادش به خیر از میدون اعدام تا ته خانیآباد همه جا رو چراغونی کرده بودند و پرچم زده بودند.» پیرمرد وقتی با این سؤال روبهرو میشود که تختی خودکشی کرده یا کشته شده با ابروهایی گره خورده میگوید: «این حرفهایی که میزدند حرف مفت بود. مشکل خانوادگی کدومه. از روزی که غلامرضا رفت تو جبهة ملی، و کار سیاسی و مذهبی کرد. شاه باهاش بد شد. اون بار هم که تو ورزشگاه مردم به جای شاهپور غلامرضا، تختی رو تشویق کردن شاه ترسید و آخرش هم تو هتل کشتنش.»
پیرمرد از میان خاک و خل راهی برای رسیدن به اتاقش باز میکند. در مسیر وقتی نگاههای متعجب ما را میبیند، توضیح میدهد: «تمام خونوادم این جا به دنیا اومدن. خودم هم با اینکه سالهاست تنها زندگی میکنم نمیتونم از اینجا برم.» پیرمرد از لابهلای خرت و پرتهای کف اتاق، قاب عکسی را بیرون میآورد:
«این عکس رو 45 سال قبل تو زورخونه سر محل گرفتیم. اینی که زیردست غلامرضا ایستاده منام. یادش به خیر از این عکس فقط سه نفرشون زندهان که فقط من یکی تو خانیآباد هستم. الان رفیقهاش زیاد شدن. هیچ کدومشون اصلا تختی رو ندیدن اما تا دوربین میبینن میپرن جلو برای حرف زدن. ولی من ترجیح میدهم خیلی حرف نزنم. اگه شما هم با آشنا نیومده بودید حرف نمیزدم.»
و حالا نوبت به سؤال آخر میرسد، قصة روز مرگ تختی: «اون اواخر دیگه کمتر میاومد تو محل. اما وقتی خبر مرگش تو محل پیچید، همه جا تعطیل شد. برای تشییع جنازهاش همة محل و بچه محلهای اطراف از خانیآباد تا ابن بابویه صف کشیده بودن. همه گریه میکردن. هیچکس باورش نمیشد مرده.»
چهل سال پس از فوت تختی در خانیآباد، غیر از اسم خیابان و یکی دو پیرمرد، نشانی از جهان پهلوان نمانده. یخچال، خانة پدری و حتی زورخانه را خراب کردهاند.
اگر ده سال بعد کسی بخواهد در خانیآباد نشانی از تختی بگیرد، چه چیزی هست که به دنبالش برود؟ شهر چون او تنها یکی دارد و حالا از هر نشانهای از او تهی است. یل ایران، پهلوان همة دورانها.
گذری بر ابنبابویه که پهلوان در آن آرام گرفته است
«پدر جان، قبر تختی کجاست؟» گوشهای از قبرستان، پیرمردی کنار سنگ قبری کهنه روی چهارپایهای نشسته است. اورکتی آمریکایی به تن دارد و ماسکی به صورت زده و عصایی در دست دارد. «دقیقا آن طرف قبرستان. یک مقبرة سقفدار است، باید بروید آنجا.»
شروع به حرف زدن که میکند داستانش هم آغاز میشود. «پدر جان چند سال است که در این قبرستان کار میکنید؟» این سؤال شروعی است تا او از تختی بگوید؛ «50 سال است که این بخش از قبرستان دست من است.» و حالا سؤال اصلی: «روزی که تختی را اینجا دفن کردند یادت هست؟» پیرمرد برای لحظهای در خاطراتش جستوجو میکند و میگوید: «من آن روز اینجا نبودم. شنیدهام که خیلی شلوغ شد. ولی برای شب هفت او اینجا بودم. انگار تمام تهران به ابن بابویه آمده بودند.
تمام پشتبامهای اطراف را مأمور گذاشته بودند تا جمعیت از کنترل خارج نشود. نه تنها تمام قبرستان که همة خیابانهای اطراف پر از جمعیت شده بود. مردم از هیچچیز نمیترسیدند و بدون ترس علیه شاه و خانوادهاش شعار میدادند. از نظر شلوغی تنها یک مراسم تشییع جنازة دیگر را به یاد دارم که چنین جمعیتی آمده بودند.» و سپس از یک خواننده عامهپسند میگوید.
سؤال آخر همان سؤال کلیشهای است. «فکر میکنی خودکشی کرده یا کشته شده؟» و پیرمرد جوابش را انگار سالهاست آماده کرده. چون خیلی زود پاسخ میدهد: «معلوم است که شاهپور غلامرضا او را کشته. این را که دیگر همه میدانند. اصلا مگر میشود پهلوانی مثل او خودکشی کند. این یک گناه کبیره است...»
باران شب قبل خیلی از سنگها را زیر آب برده. بسیاری از سنگ قبرها همان سنگهای قدیمی هستند. درگذشتگانی که تاریخ فوتشان به دو دهه30 و 40 بر میگردد. با عبور از میان درختانی که شاخ و برگهایشان تا نزدیکی زمین به پایین برگشتهاند، اتاقکی کوچک روبهرویتان میبینید.
اتاقکی که سنگ قبرهای مشکی در آن روی هم چیده شده است. پیرمردی دستانش را روی علاءالدین قدیمی گرم میکند. «پدر جان قبر تختی کجاست؟» و او پاسخ میدهد: «همین اتاقک جلوی رویتان، اسمش مقبرة شمشیری است.»
ده قدم جلوتر مقبرة شمشیری است. اتاقی 20 متری که دور تا دورش را نردههای فلزی محصور کرده. نردههایی که با قفلهای بزرگ به حصاری نفوذناپذیر تبدیل شدهاند. وسط اتاقک، سنگ قبری قرار گرفته که 30 سانتی متری از سطح زمین ارتفاع دارد.
سنگی که نرگسهای زرد رویش هنوز پژمرده نشدهاند. گلها نوشتههای روی قبر را هم پوشاندهاند و تنها در قسمت بالایی سنگ میتوان دید که نوشته شده: «جهان پهلوان، غلامرضا تختی.»
پیرزنی از دور نزدیک میشود: «پسرم یک چیزی ازت میخوام» ، «جانم مادر؟»
«من یک بخاری دارم که میخوام تعمیرش کنم. ولی پول ندارم. هزار تومن به من میدی؟»
«مادر، تختی رو میشناسی؟»
«اسمشو شنیدم. همون کشتیگیره نیست؟»
«آره، میدونی چه جوری مرده؟»
«اِه، مگه مرده؟ کی مرد؟»
چطور ممکن است؟ یعنی کسی هست که فکر کند پهلوان هنوز نمرده است؟ شاید هم حق با پیرزن باشد. مگر پهلوان مرده است. تختی که نمیمیرد.
برای رفتن به داخل مقبره، تنها یک راه وجود دارد. این را نه تنها خادمین مقبره شیخ صدوق؛ که تقریبا تمام قدیمیهای ابن بابویه میگویند: «کلید مقبره را فقط سید جلال داره. همون پیرمرده که پشت مقبرة شمشیری سنگ قبر میفروشه.»
سید جلال همان پیرمردی است که در اتاقکی کوچک کنار علاءالدین دستانش را گرم میکرد. پیرمردی که یک چشمش نابیناست و پای چپش هم میلنگد: «از وقتی تصادف کردم اینطوری شدم. حالا بگو چی میخوای؟»
اما او از همان لحظة اول میداند که دنبال چه میگردیم. اینکه بتوانیم وارد مقبره شمشیری بشویم. «به جان خودت کلیدشو ندارم.»
پیرمرد لنگان لنگان از میان قبرها به راه میافتد و سعی دارد مزاحم را از سرش باز کند: «اینقدر که آدمهایی مثل تو اومدن هی گفتن در مقبره رو باز کن، بردم کلیدشو تحویل دادم.»
او با لهجة غلیظ گلپایگانیاش از هر سؤالی طفره میرود: «بابک کیه؟ من اصلا کاری به خانوادة تختی ندارم. کلید رو صاحبای مقبره (خانواده شمشیری) به من داده بودند. من هم خسته شدم، پسشون دادم. چی کار به بقیه دارم؟» و جوابی که پایان یک تعقیب و گریز ناموفق است: «الان فقط پول، پهلوونی میآره. ببین پول کجاست. تختی رو کی کاری به کارش داره. برو دنبال پول.»
فقط این میماند که کنار مقبره بگردی و تنها به عکس و شعرهای آویزان از دیوار نگاه کنی. به دری بکوبی که باز بشو نیست. میتوانی زل بزنی به نوشتههای روی شیشهها. همان چند جمله که قابل خواندن است: «تختی دوستت دارم، شهید تختی و دلم برایت تنگ شده» که رهگذران بر شیشهها نوشتهاند.
دو روز بعد دوباره 16 دی است. روزی که در مقبره باز میشود. جمعیت زیادی هم میآیند. دوباره شعار «مقبرهای درخور برایش میسازیم» را خیلی از مسؤولین به زبان میآورند و هنوز این مقبره مکانی محقر است با شیشههای شکسته و نردههایی که زنگ زده...
یا آدم یا قهرمان
حبیبه جعفریان: قهرمانها آدمهای بدبختیاند. قهرمانها آدمهای خوشبختیاند. خیلی وقتها بهشان حسودی میکنیم. خیلی وقتها خوشحالایم که به جای آنها نیستیم. حسرتبرانگیزند و همزمان قابل ترحماند.حسرت برانگیزند، چون سمبل همة چیزهاییاند که آدم همیشه دلش میخواسته داشته باشد یا به دست بیاورد. توجه. احترام. محبت. تحسین. حسرت. حسادت و قابل ترحماند چون باید بابت تکتک اینها حساب پس بدهند. چون آن غولی که اسمش اجتماع، مردم، فرهنگ، عرف یا هر چیز دیگری است با کسی شوخی ندارد و امکان ندارد این دُر و گوهرها را به پای تو حرام کند بدون آن که چیزی از تو بگیرد، به اکراه یا رغبت.
مثل هر بازیای این یکی هم قواعد خودش را دارد و اولین قاعده این است «تو یا قهرمانی یا آدمی». این «یا» مهم است. چون این دو تا با هم فرق دارند. چون یکی به بهای دیگری تمام میشود.
وقتی قهرمانی نمیتوانی هر کاری بکنی. نمیتوانی هر طور میخواهی زندگی کنی. نمیتوانی اشتباه کنی. نمیتوانی شکست بخوری. نمیتوانی ضعیف باشی. نمیتوانی گریه کنی. نمیتوانی حسودی کنی. نمیتوانی جمب بخوری. نمیتوانی هیچ غلطی بکنی.
چشمی هست که همواره مراقب تو است و دربارة «باید» یا «نباید»ات تصمیم میگیرد. چون تو قهرمانی. تو مسؤول تمام آن نگاههایی که به چشمهایت و احتمالا دهانت خیره شدهاند.
مسؤول تمام رؤیاهایی هستی که پیش از این تعبیر نشده بودند. تمام آرزوهایی که مقابل دیوارها متوقف شده بودند. تو حتی حق نداری همین طوری بیفتی و بمیری. چون دراین هم یکجور ضعف، یکجور عادی بودن هست در حالی که تو عادی نیستی.
تو مثل همه نیستی. قرار نیست سرطان بگیری و بمیری. قرار نیست سکته کنی. قرار نیست خودت را بکشی. نه! نباید خودت رابکشی. این، خیانت است. خیانت به تمام آن تحسینها و حسرتهاست. خیانت به تمام آن رؤیاهایی است که در تو و با تو تحقق پیدا کرده بودند.
قهرمانها آدمهای بدبختیاند. قهرمانها آدمهای خوشبختیاند. حسرت برانگیزند و همزمان قابل ترحماند. تمام مدتی که داشتم دربارة تختی میخواندم تا آن زندگینامه را بنویسم، این حس متناقض یقهام را چسبیده بود.
وقتی میخواندم پلیسهای سر چهارراه با دیدنش توی ماشین، چراغ را به سرعت عوض میکردهاند، حسودیام میشد و درعین حال وحشت میکردم. چطور توانسته سی وهفت سال، سنگینی این همه نگاه، توجه و حسرت را با خودش این طرف و آن طرف ببرد؟ چطور توانسته تحمل کند؟ این تصویر چراغ قرمز، وحشتناکترین تصویر قهرمانی تختی بود. چون آن تناقض را بیشتر از هر جای دیگر در آن میدیدی.
چون پشت چراغ قرمز ماندن، یکی از روزمرهترین و بیهودهترین موقعیتهایی است که یک نفر در آن قرار میگیرد. اما نه زمانی که «تختی» باشد. نه زمانی که قهرمان باشد. برای قهرمان، روزمرگی وجود ندارد. بیهودگی وجود ندارد. این را افسر راهنمایی رانندگی هم میداند. چیزی که او و هیچکدام از ما نمیدانیم – میدانیم ولی نمیخواهیم باور کنیم – این است که او«آدم» است. نه!
نمیخواهیم این را باور کنیم چون به اندازة کافی آدم دیدهایم. چون از آدمها خستهایم . چون به قهرمان احتیاج داریم. چون با وجود آنها دنیا به جای قابل تحملتری برای زندگی تبدیل میشود. آنها بهانههای بزرگ زندگیاند. آنها قربانیهای بزرگ زندگیاند.