دلیل این امر بهغیر از پیشینه ایجاد اولین کرسیهای جامعهشناسی در ایران، به فلسفه وجودی دانش جامعهشناسی نیز بازمیگردد؛ به این معنا که «جامعهشناسی» جدای از روششناسی عام خود، معطوف به جامعهای است که در آن رشد میکند؛ بههمین دلیل، جامعهشناسی در آغاز در غرب، از مسائل جامعه اروپا نشأت گرفت و در آنجا بالید، اما هنگامی که به آمریکا وارد شد، با مسائل خاص آن سامان درآمیخت و تبیینگر آنها شد.
بر همین منوال، نیز میتوان از جامعهشناسی جوامع گوناگون سخن بهمیان آورد، اما وقتی از «جامعهشناسی ایرانی»سخن میرود، باید به فرضها و مبانی آن توجه داشت؛ به این معنا که «جامعهشناسی ایرانی»، امری خارج از روش عام و علمی جامعهشناسی نمیتواند باشد و دیگر آنکه پرسشها، مسائل و فرضیههای آن، متوجه بسترهای اجتماعی ایران است، بنابراین «جامعهشناسی ایرانی» از مسائل کلی و کلان جامعهشناسی و بهتبع آن از بحرانهای کنونی آن بیرون نیست و از آنها تأثیر میپذیرد و از دیگر سو تبیینکننده مسائل اجتماعی خاص ایران است. بر همین اساس هفته گذشته، جهاد دانشگاهی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نشستی را با عنوان «مختصات جامعهشناسی ایرانی» برگزار کرد. سخنران این نشست که دکتر «مهدی منتظر قائم» بود، «جامعهشناسی ایرانی» را امری ممکن و حتمی دانست و به بحث در مبانی نظری، فلسفی و تاریخی آن پرداخت. آنچه از پی میآید، چکیده گزارشی است از این نشست.
در آغاز میخواهم تعریفی از جامعهشناسی بدهم. البته- همانگونه که خواهید دید- این تعریف بهجای اینکه به روشنشدن آن کمک کند، بیشتر به ابهام آن میافزاید؛ اما برای بحث بومیسازی علوم اجتماعی در ایران ضروری است.
علوم اجتماعی در سادهترین تعریف، علم شناخت، روششناسی و نظریههایی است که معطوف به شناسایی حیات اجتماعی و جمعی انسانها میشود. با وجود این تعریف، علوم اجتماعی امری متناقضنماست. پارادوکس علوم اجتماعی از «انسان»، «علم» و «اجتماع» ناشی میشود. اما چرا این سه واژه پیچیدهاند؟ از 200، 300سال گذشته، همین پارادوکس، مسائل گوناگونی را پدید آورده است. اگر بخواهیم به بومیسازی برسیم، باید هم از تجربههایی که بشر تا به اکنون داشته بهره ببریم و هم بر انبوه تجربههای بشری بیفزاییم، نه آنکه با حذف و نادیدهانگاری تجربه دیگران، به توهم برسیم. بر همین اساس، 3 مفهوم «انسان»، «علم» و «اجتماع» آنگونه که باید در جامعه ایران کاویده و پیوندهای جهانیاش نیز شناخته نشد... .
از سویی؛ جامعه یک مفهوم مقطعی تاریخی است. یکی از بحرانهای جامعهشناسی معاصر در همینجاست؛ به این معنا که جامعه (Sociey) برخلاف اجتماع (Community) فراورده دوران مدرن است و اصالت خود را از مفهوم دیگری بهنام ملت (Nation) میگیرد. بنابراین انسان دارای زندگی اجتماعی است، اما الزاما به جامعه نمیرسد. بهتبع این نکته، ما براساس یک شکل از زندگانی بشر، مفهومی بهنام جامعهشناسی را بنیان نهادیم. پس، اگر ابژه جامعهشناسی، یعنی جامعه، روزی از میان برود، در نتیجه علم جامعهشناسی هم از میان خواهد رفت! این نشان میدهد که هم سوژه و هم ابژه جامعهشناسی مشروط است، مگر آنکه انسان در صیرورت خود به قطعیت برسد یا آنکه تعریف خود را از علم عوض کنیم؛ البته این پارادوکسی است که کل بشر با آن روبهرواست.
حال ما در ایران میخواهیم با طرح «جامعهشناسی بومی» یا «جامعهشناسی ایرانی»، یک ابهام دیگر به ابهامات جامعهشناسی وارد سازیم. درست است که جامعهشناسی در آغاز ماهیت اروپایی داشت و سپس ماهیت آمریکایی گرفت، اما هنوز بحرانزده است. پرسش این است که ما چگونه میخواهیم این الگوی بحرانزده را در یک زمینه پسااستعماری وارد سازیم؟ بحث خیلی پیچیدهتر از آن است که میاندیشیم. پارادوکس معرفت بشری در این است که اگر یک زمان از منابع جزء به علم رسیدیم، یک وقت دیگر، هم میتوان از منابع کل به «علم» رسید؛ مثلا از عرفان و وحی؛ به این معنا که آن تجربههای عام و خاص را از خلال عقل کمینگر و مشروط گذراند و به یک علم نسبینگر مطلق دست یافت. اتفاقا غرب این مسیر را پی گرفت، اما تفسیری که ما از این رخداد در غرب ارائه دادیم، مادیگرایانه (ماتریالیستی) بود. درواقع ما تفسیر ماتریالیستی علم در غرب را برگزیدیم و همین وجه هم در ما رشد یافت؛ بهاصطلاح از خود غربیها ماتریالیستتر شدیم.
علم از ترکیب 8مؤلفه شکل میگیرد. یکی از آنها، مبادی متافیزیکی است. این مبانی اشاره به تعریف فلسفی مفهوم انسان و جامعه دارد. از دل همین مبانی متافیزیکی است که مؤلفه پرسشها و مسائل سربرمیآورند و سپس به فرضیهها تبدیل میشوند و در تعامل با روششناسی در میدان عمل به محک گذاشته میشوند. از دیگر سو، خود مبانی متافیزیکی در نهادهای انتقالدهنده علم عمل میکنند. محتوای این نهادها، ارزشها، تفسیرها، مفاهیم و نگرشهای علمی و غیرعلمی است. نهاد علم در بستر زمان حرکت میکند، جامعه هم در حال حرکت است؛ بنابراین، علم و عالمان ممکن است به شناخت چیزی برسند که دیگر نیست یا عوض شده است. درنتیجه عالمان رابطهای متناقضنما با ابژه مورد مطالعه خود دارند. این پارادوکس در عمل، علوماجتماعی را تحتتأثیر قرار میدهد.
اکنون که به اینجا رسیدیم، میتوانیم بپرسیم که آیا ما امکان بومیسازی علوماجتماعی را داریم؟ اگر داریم به چه معنا؟ و اصولا علوم اجتماعی بومی چقدر با الگوی کلان علم تطابق دارد؟ بر این اساس، گام اول، علمآفرینی است. اگر علم، علم باشد، خودبهخود بومی خواهد شد. بحث دیگر آن است که آیا علم «Universal» است یا «Particular»؟ بهنظرم، علم هیچکدام از ایندو به تنهایی نیست؛ چرا که اگر علم را «Particular» بدانیم، «علم بومی» ما مثلا سوژهاش به ایران 89 محدود خواهد ماند و این جامعهشناسی ما را در معرض داوری و نگرش جهانی قرار نخواهد داد.
به نظرم؛ بومیسازی علوم- باتوجه به آنچه درباره مؤلفههای شکلدهنده علم گفته شد- کاملا ممکن و امری محتوم است. دلیل اول آن، این است که چون مبانی متافیزیکی ما متفاوت است، بنابراین، به فرضیهها، مفاهیم و واژگان متفاوتی هم خواهیم رسید. با این حال، توجه داشته باشیم که آنچه «علم» را «علم»میکند، «روششناسی» است. «روششناسی» یعنی کشف اصول و معیارهای نظری در میدان عمل و داوری و نظارت مفهومشناختی بر تجربهای که در میدان انجام دادهایم. یک پژوهشگر و جامعهشناس ایرانی در جامعه ایران با مبادی متافیزیکی و معرفتی خاصی، امر تحقیق را پیش میبرد، اما اینکه چگونه مفاهیم را تعریف کند و به محک تجربه بگذارد و داوری کند، علمی بودن آن(تحقیق) را مشخص میسازد.
هم بر این اساس، زنان به علم متفاوتی از مردان خواهند رسید و هم اقلیتهای قومی و نژادی رویکردهای متفاوت علمی خواهند داشت. روششناسی کانال و مسیر معرفتیای است که انسانها از طریق آن و برخوردار از متافیزیکهای متفاوت و با مسائل و سؤالهای گوناگون، میتوانند به مقصدهای مختلفی برسند. بنابراین راه علم دقت و وسواس بهخرج دادن در روششناسی است نه دقت در مبانی متافیزیکی. با این حال، شرط مهم تولید علم، وجود یک بستر عقلانی است. عالمان جامعه در چنین بستری باید تربیت شوند تا حیات اجتماعی آنها معطوف به مشارکتشان در تولید علم شود. سلطههای اقتصادی، بوروکراتیک، ایدئولوژیک و... دامی است برای علم. همهچیز باید درخدمت علم قرار گیرد. مهم نیست که چه کسی،
چه میگوید. مهم آن است که آن حرف در بستر اجتماع چه اثری میگذارد. جامعهای میتواند مسیر علمی را طی کند که بتواند در شرایط زمانی و مکانی مختلف نسبت آنها را تشخیص دهد.
برای رسیدن به علم باید نخست مبانی متافیزیکی خود را روشن کنیم. از این جهت علوم اجتماعی ما به انحراف رفته است. هیچ دانشمندی در غرب نیست که مطالعات متافیزیکی نداشته باشد. نیوتن 20سال مطالعه پیگیر روی «کیمیاگری» داشت.
کانت و هگل هم استادان مسلم عرفان نظری بودند. مشکل ما از زمانی آغاز شد که راویان اولیهای که علم غرب را وارد ایران کردند، به علم و کاربرد آن توجه نداشتند. آنها فقط به کاربرد بوروکراتیک آن میاندیشیدند یا اهداف سیاسی و اجتماعی داشتند. آنها این اندیشه را رواج دادند که علم با مبادی متافیزیکال ارتباطی ندارد. بر همین منوال، عالمان، علم تجربی را از علم به معنای سنتی خود بیش از آنچه باید تفکیک کردند. آیا میتوان استاد جامعهشناسیای در ایران داشت که مطالعات فلسفی و متافیزیکی نداشته باشد؟ آیا به این طریق میتوان به جامعهشناسی بومی رسید؟
این تازه اول راه است. آیا در تفکر پایه خودمان بهعنوان یک انسان ایرانی، مفهوم فرضیه و نظریه، عملیاتی شده است؟ آیا نهادهای هدایت و کنش و داوری عالمان که وظیفهشان انتقال علم است، معطوف به ارزشهای عالمانه هستند یا هنجارهای سیاسی یا ارزشهای آرمانگرایانهای که با آرمانهای علم تطابق ندارد؟ ما خطیرترین وظیفه علم را که روایت درست از هستی است به افرادی میسپاریم که استقلالی از خود ندارند. نهاد علم موکول به آزادی است. در غرب اگر علم رشد کرد، بهخاطر وجود انسانهای آزاد بود؛ افرادی که دغدغه معاش نداشتند. سوژه مولد علم، باید عاشق علم باشد.