خودروها کنار خیابان و در محل توقف ممنوع ردیف شده بودند و بهجای آگهیهای تبلیغاتی که آموزش زبان انگلیسی در 2ماه را وعده میداد، زیر برفپاککنها یک برگه جریمه خودنمایی میکرد. ما هم وقتی قیمتهای خطخورده روی برچسب لباسها را دیدیم برای خرید به صرافت افتاده و خودرو را کنار خیابان پارک کردیم. با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدیم که خرید کتوشلوار 300هزار تومانی به قیمت 150هزار تومان صرفه اقتصادی دارد و 10هزار تومان جریمه شدن توسط پلیس زیاد مهم نیست. داخل مغازه جای سوزنانداختن نبود و صندوقدار مغازه از صندوقدار بانک سرِ چهارراه بیشتر پول میشمرد. کت و شلوار را خریدیم، برگه جریمه را برداشتیم و برای دیدن فیلم به سینما رفتیم. موقع بازگشت همان کتوشلوار را در مغازهای دیگر با قیمت 100هزار تومان دیدیم و چشمانمان حسابی گرد شد. با لب و لوچه آویزان وقتی جریان را جویا شدیم فروشنده در توضیح گفت که آنها حراج واقعی و زیر نظر اتحادیه دارند. برگه مجوز و تایید حراج را که دیدیم تازه متوجه شدیم که در مغازه اولی چه کلاه گشادی سر ما رفته است.
دبههای ترشی
با اینکه رسانهها مدام در مورد مضرات خرید موادغذایی غیر بستهبندی شده هشدار میدادند اما بقال محل اصرار خاصی داشت که ترشیهای دبهای را جلوی مغازه بچیند و آنها هم هر روز کلی آفتاب میگرفتند. بوی ترشیها هر روز خیابان را پر میکرد و دیگر کسی بوی دود اگزوز خودروها را تشخیص نمیداد. با وجود این، اهالی محل انگار از بوی دود اگزوز خودروها هیچ شکایتی نداشته باشند برای شکایت از بوی ترشیها ابتدا اتحادیه مربوط به فروشندگان خواربار را در جریان قرار دادند و بعد از آن نیز با سامانه 137تماس گرفتند. شاید همین تماسها باعث شد در خیابان دیگر بوی ترشی نیاید.
فندک بنزینی
فندکِ پشت ویترین زیبا بود و مارک معروفی داشت. فروشنده گفت با بنزین پر میشود و آن را پر کرد و به دستش داد. خوشدست بود. پشت چراغقرمز برای این که اهل خانه نگویند ترسو است کلی فشفشه و ترقه خرید و گذاشت روی صندلیِ سمت شاگرد. پشت چراغ قرمز بعدی شروع کرد با فندک بازی کردن. چراغ که سبز شد فندک را روی فشفشهها گذاشت و راه افتاد. سر راه همکارش را سوار کرد و او هم نیامده خواست سیگاری آتش کند که مرد فندک را برداشت و آنرا روشن کرد. کار به تعریف از فندک نکشید. بنزینِ فندک نشت کرده بود و پوشش خود و فشفشهها را به بنزین آغشته کرد. به محض روشن شدن، پوشش نقرهای آن نیز شعله ور شد و مرد آن را پرت کرد. فندک روی فشفشهها و ترقهها افتاد و آنها مجبور شدند برای خاموش کردن آتشِ روی صندلی عقب، کپسول یکی از رانندهها را قرض بگیرند. کپسول خودشان تاریخ انقضایش گذشته بود و کارایی نداشت.
پاتوق تیز
با اینکه شهرداری کنار بوستان محل، مکانی را به عنوان پاتوق فرهنگی برای سرگرمی جوانان در نظر گرفته بود اما 3نفر از جوانهای محل که نه شطرنج بلد بودند و نه با فرهنگ کاری داشتند همچنان سرِ کوچه را ترجیح میدادند. استدلالشان هم این بود که در چند سال گذشته عادت کردهایم سرِ کوچه، رفقا را ببینیم و روی حفاظهای فلزی آن چمباتمه بزنیم. تمام اینها در حالی بود که ساکن پلاک شماره8 که آنها جلوی منزل وی را تبدیل به پاتوق کرده بودند مدام از این مورد شاکی بود. بالاخره یک روز ساکن پلاک شماره 8رفت آهنگر محل را آورد و کلی مثلث آهنی روی نردهها جوش داد. جوانها که این صحنه را دیدند از لج او هم شده باز هم با کتانی روی آن چمباتمه میزدند و تخمه میشکستند. چند روز بعد اما یکیشان روی مثلثهای فلزی افتاد و مجروح شد. با اینکه جوانان دیگر آنجا پاتوق نمیکنند اما ساکن پلاک 8بعد از کلی رفت و آمد به دادگاه محکوم شد و نردههای تیز را هم جمعآوری کرد.