رنگینکمانی به ناگاه از نوک کوه تا نوک انگشتان دخترک پل زد. مادر که اشاره نوک انگشتان ماهورِ شیرینزبانش به بیرون را دید به حرف او برای دنبال کردن و گرفتن رنگینکمان گوش کرد. مجبور شد داخل راهروی آپارتمان با گفتن «هیس» فتیله هیاهوی دخترک برای رسیدن به رنگینکمان را کم کند. دخترک هم آرامتر و پاورچین پاورچین پلهها را یکی یکی پایین رفت. بعد از چند دقیقه رانندگی و پیادهروی، ماهور هنوز قانع نشده بود که رنگینکمان را نمیشود گرفت و به مادرش طعنه میزد که «تو حوصله نداری اگه پدر بود تا شب میرفتیم رنگینکمان را میگرفتیم بهش دست میزدیم».
در بازگشت از این سفرِ علمی، همسایه بالایی را دیدند که یک گالن بنزین کفِ کوچه گذاشته بود و میخواست آنرا داخل صندوق عقب بگذارد. در توجیه این کار به همسرش میگفت در طول مسافرت جایگاههای سوخت شلوغ است. مرد گالن را برداشت، داخل صندوق گذاشت و رفت. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که دخترک داد زد: «رنگینکمان! رنگینکمان!». دستش را گذاشته بود کف پیادهرو وجیغ میزد مامان مامان بیا تو هم دست بزن رنگینکمان زیر ظرف بنزین قایم شده بود. چند روز بعد که فهمیدند همسایه طبقه بالا بر اثر تصادف و انفجار خودرو هیچوقت از آن سفر باز نخواهد گشت مجبور شدند برای دخترک یک تفنگ حبابساز بخرند تا رنگینکمان را به جای زیرظرف بنزین داخل حبابهای هفترنگ ببیند.
خواستگاری و بدبیاری
جلوی پدرِ دختر که قاضی دادگاه بود کلی در مورد لزوم قانونمداری سخنوری کرده بود و قرار بود عصر آن روز برای خواستگاری به خانهشان بروند. وارد ورود ممنوع شد و برای اینکه راننده روبهرویی به قول خودش جا بزند تخت گاز رفت. وقتی دید طرف خیال ندارد کنار برود ترمز کرد و ماتش برد. بدبیاری آورده بود وپدر دختر مورد علاقهاش داشت از پشت فرمان با تاسف نگاهش میکرد.
عیدی مشدی
پول از پارویش بالا میرفت اما فقط در کارواش عیدی و انعام میداد؛ آن هم از ترس اینکه کارگرها بیدقتی کنند و بدنه خودرو را خط بیندازند. بعضیها میگفتند از وقتی بچهاش سرطان خون گرفت و مرد اینطوری شده است. چند سالی میشد که مشهدی که مَشابوالقاسم صدایش میزدند با چرخدستیاش کلی از فرشهای مغازه او را مدام از این خیابان به آن خیابان میبرد و سرِ دستمزد هم هیچوقت بحث نمیکرد. میگفت خدا بده برکت. پیش از عید یکی از شاگردهای مغازه بعد از اینکه آبِ دهانش را قورت داد، گفت: « اوستا، مشابوالقاسم بچهش لباس عید نداره امسال بهش عیدی بده براشون یهچیزی بخره. جای دوری نمیره». آن سال هم گوش نکرد تا اینکه یک روز پیش از عید بچه مشدی آمد دنبالش و گفت پدرش نیامده خانه. چشمش که به پسر افتاد بندِ دلش پاره شد. همان موها، همان چشم و ابرو. انگار اصلا نمرده بود. به خودش که آمد دست بچه را گرفت و رفتند سر چهارراه تا عیدی این چند سال مشدی را یکجا بهش بدهد. سر چهارراه که رسیدند رفقای مشدی گفتند، مشدی حالش بد شد، یک ماشین گرفتیم بردنش درمانگاه.
بوفه خیس
دیروز مرخصی ساعتی گرفت تا زودتر به خانه برسد اما تاکسی خالی غیردربستی گیرش نیامد. بههرحال کلی زیر باران ماند تا بالاخره تصمیم گرفت دربستی بگیرد؛ قرار بود بوفه چوبی را که چند روز پیش سفارشی خریده بود امروز به خانه بیاورند. همین که به خانه رسید راننده وانت، زنگ در را زد. هنوز موهای سر و لباسش خیس بود. وقتی که بوفه را تحویل گرفت و راننده رفت از خیس بودن چوب بادکرده بوفه مو به تنش سیخ شد.