مینو کریمزاده سال 1343 در شهر کرد به دنیا آمده و تا امروز چند فیلمنامه و 10 کتاب از او منتشر شده است.
«قلبهای نارنجی» به نظر اسم جذاب و نوجوانانهای میآید، اینطور نیست؟
راستش من، هم نوجوانان را خیلی دوست دارم، هم رنگ نارنجی را. همیشه احساس میکنم برخلاف بزرگسالان، این قلب نوجوانان است که برایشان تصمیم میگیرد. از طرفی هم مطمئنم قلب آنها با قلب بزرگسالان خیلی فرق دارد؛ حتی رنگش. احساس میکنم رنگ قلب آنها نارنجی است و نارنجی، شفافتر از قرمز است. هنوز تجربههای زندگی آلودهشان نکرده و مثل بزرگسالان نگاهی محافظه کارانه به زندگی ندارند. البته بزرگسالانی هم هستند که هنوز قلبهای نارنجی دارند؛ اما خب خیلی کم هستند؛ خیلی. مثلاً توی همین داستان، پدر «ساده» هم هنوز یک قلب نارنجی دارد.
اسم «ساده» هم از آن اسمهای خاص است. او را از کجا آوردید؟
دلم میخواست در باره دختری بنویسم که اسمش «ساده» باشد و خودش هم شبیه اسمش باشد. البته نه ساده با آن مفهومی که بار منفی دارد و معنی سادهلوحی و سادهانگاری میدهد. میخواستم در باره دختری بنویسم که نگاهی ساده و بیغل و غش به جهان دارد. بعد همین «ساده» خودش دست بقیه را گرفت و آورد؛ خانوادهاش را؛ آلما را و بچههای مدرسه را و با آنها ماجراهایی را شکل داد.
شما فیلمنامه هم مینویسید، تجربه فیلمنامهنویسی چهطور است؟
بله. گاهگداری مینویسم؛ ولی راستش در این زمینه جواب خوبی نگرفتهام. یعنی اغلب آنچه نوشتهام، با آنچه که ساخته شده، تفاوت زیادی داشته. البته من یک فیلمنامهنویس حرفهای نیستم و بیشتر دلی کار میکنم و اغلب هم در زمینه بزرگسال کار کردهام. در زمینه نوجوان فقط دو کار دارم. یکی فیلمنامه سریالی که براساس کتاب «نگاهی رو به دریا» ساخته شد و چندان خوب از کار در نیامد و همینطور فیلمنامه «وقتی یلدا نبود» که براساس کتابی به همین نام است که سالهاست در کانون تصویب شده، اما به مرحله ساخت نرسیده.
فکر میکنید نوجوانهای ما بیشتر به خواندن رمانهای ایرانی تمایل دارند یا خارجی؟
خب معلوم است، به رمانهای خارجی؛ چون آنها جذابتر و واقعیتر مینویسند. در باره خود بچهها و دنیای خودشان مینویسند. ما در این زمینه، مثل خیلی از زمینههای هنری دیگر از مسیر طبیعی خودمان خارج شدهایم. اسیر فرم و اطوار شدهایم. من مطمئنم قلبهای نارنجی بچهها از این اطوارها خوششان نمیآید و با داستانی که پیچشهای بیمورد دارد، ارتباط برقرار نمیکند.
از نوجوانیتان بگویید و این که اولین جرقههای نوشتن شما از کجا شروع شد؟
توی خانواده ما استعداد ادبی تقریباً در همه بچهها وجود داشت. حتی پدرم که تحصیلات چندانی نداشت، اطلاعات ادبی و عمومی خیلی خوبی داشت. همکارانش به او میگفتند دایرهالمعارف. راستش در خاطراتم جرقهای وجود ندارد که بگویم یکهو کشف کردم که میتوانم بنویسم. فقط میدانم زنگهای انشا، زنگهای من بود. هر موقع انشا میخواندم، بچهها سراپاگوش بودند. یادم است یک بار دبیرمان بعد از خواندن انشایم، پرسید منبع مورد استفادهات چی بود؟ من هم گفتم یک خودکار بیک. همة بچهها و خود دبیرمان هم خندید.
چهطور نوجوانی بودید؟ شلوغ و شاد و یا آرام و ساکت؟
راستش من همه اینها بودم. بستگی به جو داشت. آن روزها من خیلی شعر میگفتم و خب شعر، آدم را آرامتر و عمیقتر میکند. اصلاً من نوشتن را با شعر گفتن شروع کردم و گاهی آنها را در مجلهها چاپ میکردم. فکر کنم وقتی نوجوان بودم، دوستانم فکر میکردند من خیلی عاقلم؛ چون اغلب مشکلاتشان را که معمولاً مشکلات عاطفی بود، با من در میان میگذاشتند و روی قضاوتهای من خیلی حساب میکردند. این برای خود من خیلی عجیب بود؛ چون نه آن موقع و نه حالا، خودم را چندان عاقل نمیدانم.
از عادتهای نویسندگیتان بگویید. چهطوری، کی و کجا مینویسید؟
عادت خاصی ندارم. فقط میدانم اگر یک گوشه خلوت داشته باشم و سرم هم درد نکند، نوشتن برایم از راحتترین و لذتبخشترین کارهای دنیاست.
در حال حاضر مشغول نوشتن چه کاری هستید؟
تازگی نوشتن یک رمان نوجوان به اسم «پیش از بستن چمدان» را تمام کردهام و آن را به کانون تحویل دادهام و الان در مرحله حروفچینی است. امیدوارم بچهها خوششان بیاید و همساز قلبهای نارنجی آنها باشد.