حالا دیگر همه چیز عوض شده است؛ آدمها در آسمان پرواز میکنند، روی رودخانهها سد میسازند و آب را سربالا میبرند. پرندگان را هم خشک میکنند و آنها را میچسبانند به دیوار خانهها.
حالا دیگر کوچروها هم هر چند هنوز نام قدیم خود را حفظ کردهاند، دیگر به کوچ نمیروند. بیش از یک دهه از زمانی میگذرد که اجرای طرح اسکان عشایر در بخشهای مختلف کشور آغاز شد و عشایر، آرامآرام دست از کوچ کشیدند و خانهنشین شدند.
انگار آسمان کرمان هم در انتظار همین بود تا دست از باریدن بردارد و همه چشمههایی که زندگی کوچنشینان قدیم را سیراب میکرد، خشک شود.
هرکدام، از یکی از روستاهای دور یا نزدیک آمدهاند؛ برخی با خودرو و برخی دیگر پیاده. تعاونی عشایری عنبرآباد (از شهرستانهای جنوب استان کرمان) میزبان عشایری است که برای گرفتن سهمیه جو، آرد و قند به اینجا آمدهاند. با آنانیکه در تعاونی جمع شدهاند، حرف از بیآبی است و آنچه در این خشکسالی 14 ساله بر عشایر منطقه میگذرد.
لیلا نظمالدینی، معلم مدرسه عشایری یکی از این روستاهاست که وقتی صحبتها را میشنود، میگوید: «آقا اگر میخواهید درباره خشکسالی تحقیق کنید به منطقه ما بیایید و مشکلات ما را از نزدیک ببینید. برای رسیدن به روستای ما 2 ساعت هم باید
پیاده برویم.»
بخشی از راه را با وانت باید رفت تا رسید به طرح اسکان عشایر «لرد میدان» واقع در منطقه تل شیراز از توابع شهرستان عنبرآباد. از سال 72 طرح اسکان عشایر در این منطقه اجرا شده است و حالا 100 خانوار در آن سکونت دارند. اما ساکن شدن عشایر با آنچه ما در شهرها بهعنوان سکونت میشناسیم، تفاوت زیادی دارد. بهدلیل نبود امکانات و کمبود شدید آب، چند سالی است که کشاورزی این منطقه نابود شده و دامی هم برای عشایر باقینمانده است.
تعدادی از خانوادهها هنوز هر سال از بیستم اردیبهشتماه کوچ خود را شروع میکنند و به «جشار» و «تیغ سیاه» از توابع جبال بارز جنوبی میروند؛ کوچی که 14 روز طول میکشد. هزینه کوچ با خودرو آن قدر نیست که عشایر به آسانی از پس آن بربیایند، آنان برای رفت و برگشت از قشلاق به ییلاق باید 300 هزار تومان بپردازند.
اهالی با دیدن غریبهها از کپر بیرون میآیند. نگاههای جستوجوگر آنان، نشان از ناگفتههایی دارد که تو نمیدانی و انگار حتی با دانستنشان هم، معنای آن را نخواهی فهمید. خشکسالی با کسی تعارف ندارد و رد آن را میشود بر همه صورتهایی دید که مثل خاکی که روی آن ایستادهاند، شیار شیار شده است.
همه با هم صحبت میکنند، یکی میگوید:«بهدلیل بیآبی، مجبوریم کوچ کنیم. اینجا در تابستانها ناامن هم میشود. مدتی قبل 50 رأس بز را از یک خانواده دزدیدند. از 2 سال پیش که خلع سلاح شدیم، امنیتمان هم کم شد. اشرار وقتی میبینند دستمان خالی است، دام را میبرند و ما نمیتوانیم دفاع کنیم.»
هنوز حرف نفر قبلی تمام نشده است که یک نفر دیگر از بین جمعیت صدایش را بلندتر از دیگران میکند: «مهمترین مشکل ما فقر، بدبختی و بیچارگی است. زنها هر روز برای آوردن آب باید چند فرسخ راه بروند. از نظر دارو و درمان مشکل داریم و خانه بهداشت هم اینجا وجود ندارد.»
18 سال پیش برای ساکنان این منطقه، چاه آب حفر شد اما خشکسالی، نفس آن چاه را هم به شمارش انداخت. هرسال چاه را 10 متر عمیقتر میکنند ولی بهدلیل پایین رفتن سطح آب سفرههای زیرزمینی، این کار هم چاره بیآبی خانوادههای عشایر
نشده است.
دادخدا سرحدی، نماینده 14 خانوار عشایری منطقه میگوید: «شما را به خدا به داد این مردم و مشکلات آنها برسید. ما دیگر برای خودمان و دامهایمان آب نداریم. اداره عشایری فقط یک تانکر 20 هزار لیتری برای ما نصب کرده است که هر 2 هفته یکبار آن را پر میکند، از آن برای خوردن استفاده میکنیم که ظرف چند روز تمام میشود. برای شستن ظرفها، لباسها و دیگر امور، به ناچار از روستای «دوساری» در فاصله 3، 4 کیلومتری اینجا آب میآوریم.»
خشکسالی 14 سال گذشته در استان کرمان برای عشایری که به دامداری وابستهاند چارهای غیر از این نگذاشته است که یونجه و جو را از دلالان بخرند تا دامهایشان از گرسنگی تلف نشود.
به گفته سرحدی، خانوادههای این منطقه هر «من» جو را 1200 تومان میخرند: «از دلال خرجی میگیریم، به دام میدهیم و آخر سر دام را به قیمت ارزان به دلال میفروشیم. بله آقا، خشکسالی زندگی، دام و همه چیز ما را گرفت. غذای خودمان و
بچه هایمان نان خشک، دوغ و کشک است، آن هم با بدبختی. به مسئولان که مراجعه میکنیم، جوابی نمیشنویم. ما توان حرف زدن نداریم. به مسئولان هم دسترسی نداریم.»
عباس سرحدی، پیرمرد70 سالهای است که فرورفتگیها و برجستگیهای صورت آفتاب سوختهاش، حکایتی طولانی دارد از سختیهای زندگی عشایری و سازگاری با ناسازگاریهای طبیعت.
سرحدی هم از درد دلهایش میگوید، از غم تکراری آب و نان، از وضع زندگی در کپرها، نبود امکانات، سرقت گوسفندها و بیدفاعی، از درماندگی برای خرید یک کیسه آرد به قیمت 6 هزار تومان و حتی از مشکلات رعایت کردن نظافت و طهارت در این سرزمین خشک و بیآب؛ «برای آبشخور دام و کشاورزی، مشکل لوله داریم. موتور آبمان که گازوئیلی است، سوخته است و نیاز به تعمیر دارد، اما هزینه آن از توان ما خارج است. تا چند سال پیش اینجا گندم میکاشتیم، یونجهکاری میکردیم و باغ پرتقال داشتیم اما خشکسالی و بیآبی همه را از ما گرفت و حالا با بدبختی زندگی میکنیم.»
هنوز حرفهایش تمام نشده است: «آقا، اگر مسلمانی، صدای ما را، ندای ما را به آنجا که دلت میخواهد برسان. بیا بهخاطر خدا این صدایی را که از گلوی خشک من در میآید به گوش کسی که حامی این مردم و غمخوار این مردم است، برسان. ما چه بدی کردهایم که باید اینطور باشیم؟ ما همیشه پیشقدم بودهایم، شهید دادهایم، جانباز دادهایم و جان فدا بودهایم. »
در این دیار پرت و تنها، که شاید حتی برخی ساکنان استان کرمان هم نام آن را نشنیده باشند، فرقی نمیکند زن باشید یا مرد، چون کار روی زمین یا دامداری، توان همه را میخواهد و روی دست زنان همان پینههای کلفتی را به یادگار میگذارد که بر روی دست مردان است. یکی از زنان جلو میآید و از کم شدن سهمیه ارزاق عشایر شکایت میکند: «سهمیه قند 4 کیلو بود که حالا شده است یک کیلو. بچههای ما بیکارند و حیران. دخترانم از بیمالی و بیخرجی ازدواج کردند، اما بهدلیل نداشتن جهیزیه دوباره به خانه پدرشان برگشتند. برای رضای خدا درد دل ما را به گوش مردم برسان.»
دخترها جلو نمیآیند و از دور نظارهگر جریان هستند. نامهای را به دستم میدهند که زیر آن را دختری بهنام فتانه امضا کرده است: «من دختر عشایری هستم، حدود 2، 3 سال رفتیم کلاس آموزشی برای صنایعدستی، حالا که تمام آموزشهای صنایعدستی را فرا گرفتم، قول یک وام به من دادند و هیچ پولی و درآمدی ندارم که بتوانم یک قالیبافی راه بیندازم.... لطف کنید یک وام بلاعوض به من بدهید تا بتوانم کارم را شروع کنم.»
این روستا مدرسه هم دارد، اما از همان مدرسههای عشایری که چند سالی است همه از لزوم بهبود وضع آنها صحبت میکنند و هراز گاهی اخباری منتشر میشود از تبدیل شدن این مدارس به جایی که دستکم شبیه به مدرسه باشد. مدرسه روستا در واقع یک اتاق است با سقفی کوتاه که دیرکهایی چوبی آن را سرپا نگه داشتهاند؛ اتاقی با سقف و دیوارهایی پوشیده از پیش (شاخه و برگ نخل) که به سبک عشایری روی شن ساخته شده است.
علی، یکی از 13 دانشآموز این مدرسه میگوید: «پدرم پیر است و هیچچیز ندارد، پول خرید دفتر و کتاب هم نداریم. ما در کپر درس میخوانیم. هر موقع باد میآید «پیش»ها را خراب میکند و مجبوریم در گرما، به زحمت برویم و دوباره «پیش» بیاوریم. اینجا مار و عقرب هم زیاد دارد. وقتی روی شن مینشینیم باید خیلی مواظب آنها باشیم.»