سه‌شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۲
۰ نفر

مادر همیشه تا دو کوچه بالاتر که سرویس مدرسه می‌ایستاد، پسرش را با مهربانی همراهی می‌کرد. مثل همیشه محمد را قبل از رفتن کلافه می‌کرد و سفارش پشت سفارش: «محمد، دفتر علومتو بردی؟»

«محمد، سر امتحان دیکته عجله نکنی یه کلمه جابندازی!»

«محمد، تغذیه تو گذاشتم تو جیب بغلی کیفت. نبینم دست نخورده برش گردونی خونه. هوا سرده. کلاهتو زنگ تفریح در نیاری سرما بخوری! .... محمد.... محمد... محمد!»

مادر هیچ چیزی را از قلم نمی‌انداخت و تمام سفارش‌ها را هر روز رادیو‌وار می‌گفت بدون آن که کلمه‌ای جا بگذارد. آن روز هم دست پسر کوچکش را گرفت و مثل همیشه با مهربانی و البته با عجله از خانه بیرون رفت... سر کوچه با خنده بچه‌هایی که منتظر سرویس مدرسه بودند به خودش آمد... نگاهی به پایین انداخت. یک لنگه دمپایی زرد، یک لنگه دمپایی سبز!

مادر قرمز شد و خندید.

نه کتاب علوم محمد و نه تغذیه‌اش!

نه کلاه گرم و نه دیکته‌اش!

مادر هیچ چیز را هیچ وقت از قلم نمی‌انداخت. مادر فقط خودش را از قلم می‌انداخت.

کد خبر 130322
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز