جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۰
۰ نفر

رفیع افتخار: میان آن همه دفتر، رسید به دفتر من و ورق زد. قلبم مثل پتک شروع کرد به زدن. احساس کردم همه نگاهم می‌کنند. «کارت درآمد!»

«هی، و ابده! و این‌قدر مرا بالا نفرست.»

«مینیاتور» درست روی قلبم نشسته بود. آرام زیپ جیبم را تا نیمه کشیدم. سرش را بالا آورد و زل زد به من. انگشتم را روی لب‌هایم گذاشتم و اخم کردم. شانه‌هایش را بالا داد. «از دست من کاری ساخته نیست.» و یکهو ولو شد. بال‌های کوچکش باز شدند ولی تعادلش را حفظ کرد. چشم‌هایم را چپ کردم و زیپ را تا ته بستم. صدای خفه‌اش را شنیدم: «بگذار هوا بخورم.»

دلم سوخت و یک کوچولو برایش راه باز کردم. با ترشرویی بالش را بالا آورد و نوکش را زیر آن مالید.

توی کلاس ما فقط بیژن است که پرنده ندارد. عبدالرضا یک عالمه کبوتر بغ‌بغوی پرگوشت دارد. علیرضا یک خرگوش سفید با پوزه قرمز دارد. شهاب اسم بلبلش را گذاشته حنجره طلایی، از بس چهچهه‌های باحال می‌زند و بقیه که هر کدام پرنده‌ای دارند ولی با خودشان به مدرسه نمی‌آورند چون می‌ترسند لو بروند.

مینیاتور من  یک گنجشک دست‌آموز است که از وقتی سروکله‌اش پیدا شد، جیب زیپی من لانه‌اش شد. مینیاتور طلایی است با راه‌های مشکی اطراف صورتش. خیلی کنجکاو و زبان باز است. ما با هم اوقات خوشی داریم و جایش در جیب زیپی من- همان‌طور که خودش می‌گوید- کاملاً راحت است.

اوه! سر آقای طهماسبی از پشت دفترهای ریاضی پیدا شد و نگاهم کرد. انگشتش را جلو صورتش گرفت و اشاره کرد بیا. چه بدبختی بزرگی! پایم را کشیدم و از نیمکت بیرون گذاشتم و یک وری ماندم. کنارم بیژن نشسته بود. با آن کلة گنده و موی مجعد، گونه‌های برجسته و عینک ذره‌بینی، شکل جغد چاقی است که فقط هوهو نمی‌کند.

بارها شنیدم: «از بیژن یاد بگیر! نمونه یک بچه محصل منظم و درس‌خوان!»

او هم سرش را به طرفم چرخاند و با تمسخر لبخند زد. مینیاتور روی سینه‌ام باز هم ورجه وروجه کرد. نگاه موذیانه بیژن را رها کردم و پایم را تکان دادم. پاهایم توان نداشت مرا از ردیف پنجم به میز او برساند. روی پاهای بی‌حسم جلو می‌رفتم.

«وا نده! بار اولت که نیست.»

تکیه کلام مینیاتوربود و من خیلی از آن خوشم می‌آمد، اما وقتی پای ترس و لرز در میان باشد آن هم نمی‌توانست چندان روحیه‌بخش باشد. حالا همه سرشان را از روی کتاب‌هایشان بلند کرده بودند و به من نگاه می‌کردند.

«تو که جگرش را نداری دَرست را خوب بخوان.»

با عصبانیت آن یک ذره زیپ را  هم کشیدم و خفه‌اش کردم.

با هر بدبختی‌ای بود خودم را رساندم به میز معلم. سرش را کرده بود توی دفترم و تکان‌تکان می‌داد. جیغ کشید: «مرا آزاد کن!»

پابه‌پا شدم. دلم برایش سوخت و گذاشتم هوا به‌ش برسد. آقای طهماسبی سرش را بلند کرد و از پشت عینک بزرگش جوری به من خیره شد که دلم ریخت و مهره‌های پشتم تیر کشید. اشاره کرد نزدیک‌تر بایستم. گفت: «آقای کیانی، خجالت آور است که تو...» و نفسش را بیرون داد. چه بوی بدی! دهانش بوی تخم‌مرغ گندیده می‌داد. بی‌اختیار سرم را عقب کشیدم، دماغم را جمع کردم و حالت بیزاری به خودم گرفتم. فکر کرد ترسیدم. تا لبة صندلی‌اش جلو آمد. فاصله‌اش با صورتم یک کف دست بود: «لازم است همان‌طور که پدر و مادرت نوشته‌اند، دست از بازیگوشی برداری و یک خرده به وضعیت خودت سروسامان بدهی.»

خفه شدم از بوی دهانش! صدای مینیاتور در سرم زنگ زد: «می‌خواهی مرا بکشی؟» سعی کردم بر خودم مسلط باشم. جابه‌جا شدم و پشت کپه دفترها یک لحظه زیپ جیبم را کمی بیشتر باز کردم. آقای طهماسبی گردن کشید و با صدایی خفه گفت: «بنابه خواسته پدر و مادرت نمی‌خواهم کسی از قضیه بویی ببرد!»

دوباره زنگی توی سرم به صدا درآمد. پدر و مادرم!

من و من‌کنان گفتم: «من معمولاً اجازه می‌دهم مادرم توی دفتر ریاضیاتم نکته‌هایی را به من یادآوری کند.» ابروهایش بالا پریدند. «خوشحالم این را می‌شنوم.» و دفتر را صاف جلوی چشم‌هایم گرفت تا بتوانم نوشته‌هایش را بخوانم. مادر نوشته بود پسر بدجنس و سر به هوایی هستم و به تنها چیزی که اهمیت نمی‌دهم ریاضیات است، چون به طرزی باورنکردنی از آن بیزارم و از نظر او بیشتر وقتم را با چیزهای بیهوده هدر می‌دهم و اگر به خودم باشد اصلاً سر درس ریاضی حاضر نمی‌شوم. و برای آقای طهماسبی نوشته بود هر جور خودش صلاح می‌داند مرا تربیت و تنبیه کند.

صدای آقای طهماسبی در سرم پیچید: «خوب، گفتی می‌گذاری مادرت یا یک نفر دیگر یک صفحه از دفترت را کاملاً سیاه کنند.» و انگشتش را به زبان زد و روی صفحة دفتر گذاشت.

یک نفر دیگر! امروز واقعاً روی دور بدشانسی بودم!

نگاهی مشکوک به او انداختم. قیافةیک ژنرال پیروز در جنگ را داشت.  روی پیشانی و صورتم قطره‌های ریز عرق نشسته بود. ادامه داد: « یعنی مسئله‌های ریاضی این‌قدر مشکل‌اند؟ مطمئناً نه. در غیر این صورت بیژن فرهادی هم از حلشان عاجز است.»

یک لحظه برگشتم طرف بچه‌ها. همة نگاه‌ها آوار شده بود روی من  و نیش بیژن تا بناگوش باز بود. صدای پچ‌پچ یکنواختی در گوشم می‌پیچید. با بیچارگی سرم را تکان دادم.

«در این صورت الان جواب مسئله‌ها را به من می‌دهی. امیدوارم لااقل یک سری از جواب‌هایت درست باشند.» بدجوری توی هچل افتاده بودم. انتظار نداشتم مامان ضایعم کند. خوشبختانه مینیاتور ساکت بود و صدایش در نمی‌آمد. گمانم داشت اوضاع را سبک و سنگین می‌کرد. آقای طهماسبی ورق زد. «اوه، خدای من! خط پدر! چه افتضاحی!»

با خودم فکر کردم: چه روز وحشتناکی!

معلم مستقیم به من زل زده بود: «تو گفتی همین حالا به همة سؤالات جواب می‌دهی، درست شنیدم؟» صدایش خشک و بدخلق بود. با مسخرگی سرش را تکان داد: «ریاضیات آن‌قدرها هم که تو فکر می‌کنی بد نیست. پس زودباش! با آن هوشت جواب‌های درست را به ما بده.»

دنبال راهی برای فرار می‌گشتم چون بدجوری تو تله افتاده بودم. یادم نمی‌آمد در مورد جواب‌ها چیزی گفته باشم و او داشت از خودش در می‌آورد. نمی‌دانم چه شد که یکهو از دهنم پرید:« بله، فکر می‌کنم همین‌طور باشد.»  تقریباً فریاد زدم.

«بله!» چنان تعجب کرد که همراه صندلی‌اش پساپس رفت و پایه‌های صندلی روی کف موزائیکی کلاس غیژغیژ صدا دادند. «پس شروع کن مرد جوان!»

با درماندگی به اولین سؤال نگاهی انداختم. یک تقسیم کسری گسترده! من از جمع بستن یک کسر ساده هم ناتوان بودم. دور و برم را نگاه کردم. کلاس ساکت بود و مرکز تمام نگاه‌ها من بودم. جوری نشان دادم انگار فکر می‌کنم.

گفت: «آقای کیانی، من می‌خواستم طبق خواسته پدر و مادرت موضوع میان خودمان باشد، ولی بدبختانه آنها حالا همه چیز را می‌دانند.» و با صدایی خشک و سرد ادامه داد: «دوستانت بی‌صبرانه منتظر یک پاسخ احمقانه هستند تا از خنده منفجر بشوند.»

صدای مینیاتور توی گوشم پیچید: «وا نده و از فکر پدر و مادرت بزن بیرون.»

ناگهان فریاد زدم: «ولی من از ریاضی خوشم نمی‌آید...» و مثل بادکنکی که بادش در برود به فس و فس افتادم. آقای طهماسبی صدایی از خودش در آورد که به نظرم شبیه خرناس بود. از میان دندان‌های کلید شده‌اش گفت: «به چه جرئتی... شرم‌آور است!...»

اصلاً قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگویم چه‌قدر از این که در ریاضی نمره بالایی ندارم و کارم آن‌طوری که او می‌خواهد پیش نمی‌رود، متأسفم. اجازه نداد و با انگشتش که می‌لرزید دیوار را نشان داد. سرم را پایین انداختم و به طرف دیوار رفتم. پشت به دیوار روی یک پا ایستادم. دو دست و یک پا بالا، تمام وزن روی یک پا. از دست پدر و مادر خیلی عصبانی بودم و آنها را مقصر می‌دانستم.

مینیاتور یواش گفت: «وا نده! قسر در می‌روی.» ولی همین که دست‌هایم را بالا بردم جیغش درآمد: « اوخ! داری مرا می‌کشی، بیاورم بیرون، جا ندارم.»

پیرهنم بالا جسته بود و جیبم تنگ و کوچک شده بود. کمی بعد، مینیاتور داد کشید: «اگر کاری نکنی، تا چند دقیقه دیگر مجبوری جسد من را تحویل بگیری.»

تحویلش نگرفتم و روی پایم لی‌لی کردم. توی جیبم پر زد. می‌دانستم خیلی ناراحت است، ولی نمی‌توانستم کاری برایش بکنم. دوباره پرپر زد و چنگ‌های تیزش را در سینه‌ام فرو کرد و خودش را بالا کشید و تقلا کرد تا لبه جیبم آمد و وقتی ظاهر شد جیک بلندی کشید و نفس تازه کرد. بچه‌ها که ریز ریز می‌خندیدند، با دیدنش نفسشان را با صدای بلند بیرون دادند و یکهو شوکه شدند. آقای طهماسبی سرش را از میان دفترها در آورد و عینکش را از روی میز برداشت و با اخم به سمت من نگاهی کرد. اگر مینیاتور را می‌دید مطمئناً از کلاس اخراجم می‌کرد.

چشم غره‌ای به مینیاتور لجباز رفتم و از لای دندان‌هایم غریدم: «برگرد سرجایت، وضعیت قرمز است.» اما او افتاده بود سر قوز لجبازی و بی‌توجه به من نفس چاق می‌کرد. آقای طهماسبی عینکش را روی چشم‌هایش گذاشت. چه فاجعه‌ای!

ناگهان از سمت دیگر کلاس صدایی بلند شد. بیژن بود. وسط راهروی نیمکت‌ها دست‌هایش را پشت سرش گذاشته بود و کلاغ‌پر به طرف میز آقای طهماسبی می آمد و با لحنی مسخره قد‌قد می‌کرد. از تعجب نزدیک بود شاخم از کله‌ام بزند بیرون. به معلممان نگاه کردم. او هم با دهان باز هاج و واج نگاهش می‌کرد. چند بار عصبی عینکش را روی چشم‌هایش میزان کرد و داد کشید: «می‌شود یکی برای من توضیح بدهد این‌جا چه خبر است؟»

رو به بیژن ‌گفت: «از تو یکی انتظار نداشتم...» من  از فرصت استفاده کردم و مینیاتور را چپاندم تو جیبم و زیپ را کشیدم و ساکتش کردم و دست‌هایم را بلافاصله بالای سرم بردم. آقای طهماسبی به بیژن اشاره کرد کنار من بایستد و دست‌ها و یک پایش را بالا بدهد. کاملاً گیج و مات و مبهوت بودم، چون کارش غیرمنتظره بود؛ اما من‌را نجات داد، چون آقای طهماسبی نمی‌خواست دو شاگرد را در یک زمان تنبیه کند.

پیشانی‌اش را مالید و با اخم و ترشرویی اجازه داد سرجایم بنشینم و چپ‌چپ بیژن را نگاه کرد و وقتی نتوانست به جوابی برسد سینه‌اش را پر از هوا کرد و پرصدا بیرون داد: «اوووه...»

بیژن دست از قدقد و خل‌بازی برداشت و گفت: «ببخشید، در یک لحظه خون به مغزم نرسید.»

آقای معلم بدجوری نگاهش کرد و گفت دفعه آخرش باشد. دوتایی با هم پشت میزمان برگشتیم. چند دقیقه بعد آقای طهماسبی بلند شد و دفترهایمان را پس داد. یک‌دفعه انرژی کلاس آزاد شد و داد و قال بچه‌ها فضا را پر کرد.

رو به بیژن برگشتم و لبخند زدم: «ممنون. خیلی با معرفتی!»

سرش را آورد نزدیک‌تر و بیخ گوشم گفت: «قابلی نداشت. امیر، من عاشق مینیاتورم.»

با تعجب فریاد زدم: «هان؟»

«گناه داره طفلکی، بیارش بیرون تا هوا بخوره.»

کد خبر 131611
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز