در این قیل و قال و در تلاش برای نو شدن یا تفریح، اتفاقهای بامزهای هم میافتد؛ اتفاقهایی که اگر چند سالی از آنها بگذرد، تبدیل به خاطراتی خواهند شد که شنیدنش لبخندی را مهمان دلتان میکند.
خانهتکانی
ظروف تفلون تازه وارد بازار شده بود ولی برای ورودش به خانه ها هنوز کمی وسواس و نگرانی وجود داشت. اکرم خانم - همسایهمان - یک ماهیتابه بزرگش را خریده بود و آنقدر که از خوبیها و فوایدش موقع سرخ کردن سیبزمینی یا درست کردن کتلت تعریف کرده بود، مادرم هم به هوس افتاده بود یکیاش را بخرد تا اگر خوب بود و به قول معروف میارزید، با خرید یک دست کاملش از شر ساییدن قابلمههای رویی و آلومینیومی خلاص شود.
نزدیک سال نو بود و وقت خانهتکانی. مثل نیمه دوم هر اسفندماه همه وسایل داخل کمدها و کابینتها ریخته شده بود وسط اتاقها و آشپزخانه. بعضی از ظرف و ظروف هم توی حمام بود تا اول حسابی در آبوکف داخل تشتها خیس بخورند و بعد از آن مراسم شستوشویشان انجام شود. توی همین هیری ویری یکی از دوستان پدرم -که عجیب مرد تنومندی هم بود- مهمان ما شد. وقتی وضع خانه را به آن شکل آشفته دید با اصرار خواست کمکی کرده باشد. آستینها را بالا زد و پاچهها را تا کرد و شیرجه زد توی حمام وسط ظرفها و قابلمههای خیسخورده! در را روی خودش بست و اجازه نداد هیچ کس برای کمک وارد شود...
یک ساعت بعد که خسته و عرقکرده نتیجه زحماتش را به مادرم نشان میداد، برق سفیدی کف ماهیتابه تفلون بیشتر از همه توی ذوق میزد.
ماهی شب عید
آن سال عید تنها بودم. یادم نیست چرا و چهطور از سفر خانوادگی جا مانده بودم؛ فقط یادم است که در خانه تنها نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم. تا تحویل سال نو هنوز چند ساعتی مانده بود که تلفن زنگ زد. خاله پیری داشتم که او هم تنها بود. زنگ زده بود تا برای شام دعوتم کند. قبول کردم و راه افتادم. دیدهاید بعضیها در میان فامیل به بعضی چیزها معروف میشوند؟ مثلاً میگویند «اقدس خانم شلهزردش حرف نداره!» یا «سلیقه میخوای، سلیقه مهری جون!» خاله من هم تمیزیاش زبانزد بود. آنقدر تمیز بود که گاهی فکر میکردم نکند دچار وسواس شده باشد. خلاصه اینکه از تمیزی خانه و زندگیاش هر چه بگویم کم گفتهام. مخصوصاً که حالا شب عید هم بود.
برای شام سبزیپلو آماده کرده بود و ماهی. ماهیها را تازه توی تابه انداخته بود. حرارتش را کم کرد و مشغول صحبت با من شد. از خاطراتش میگفت. از شبهای عیدی که همه فامیل جمع میشدند منزل پدربزرگش و این که آن موقعها بیشتر برای شام شب عید رشتهپلو میپختند. همین طور که صحبت گل کرده بود و غرق در خاطرات خوش قدیمش بود، نگاهش افتاد به تابه که روغنش کم شده بود. خواست کمی روغن مایع به آن اضافه کند. دستش را برد سمت بطری و... تا خواستم عکسالعملی نشان دهم، کار از کار گذشته بود. چشمتان روز بد نبیند. به جای بطری روغن، بطری آب را برداشته بود و در یک چشم به هم زدن در و دیوار و سقف و پرده آشپزخانه شده بود غرق روغن!
سفر
سمند را تازه خریده بودیم. هنوز نو بود و آببندی نشده بود. پدرم خیلی به سمندش میرسید. یک روز روکش برای صندلیهاش میخرید؛ روز بعد کف ماشین را نمد میانداخت. یک روز برای شیشههای جلو سایبان نصب میکرد و یک روز...
تصمیم داشتیم روزهای اول عید را مشهد باشیم، پابوس امام رضاع. طوری برنامهریزی کرده بودیم که برای تحویل سال حرم باشیم.
مدرسهها که تعطیل شدند، بار و بنه را جمع کردیم و سوار شدیم. نزدیک نبود که! ده، دوازده ساعتی راه بود که با توجه به نظارت مادرم به رانندگی آقای پدر، بیشتر از این هم میشد.
نزدیکهای زنجان بودیم که هوا رو به تاریکی رفت. مختصر شامی خوردیم و دوباره راه افتادیم. هرچه پیشتر میرفتیم، جاده به وضوح خلوتتر میشد. چشمهای مادرم را کمکم خواب گرفت. پلکهایش سنگین شد و روی هم که افتاد، سرعت ماشین بیشتر شد. مدتی بود یک زانتیای سفید همراهیمان میکرد. گاهی او سبقت میگرفت، گاهی ما از او جلو میافتادیم. نمیدانم چه شد که رقابت پدرم با راننده زانتیا گل کرد و نمیخواست به هیچ قیمتی از او عقب بماند. عقربه سرعتسنج ماشین مرتب بالاتر میرفت. 130... 140... 150... کم مانده بود برسد به 160 که یک دفعه صدایی از بلندگویی که نمیدیدیم بلند شد: «سمند سفید، بزن کنار... راننده سمند نگه دار...»
پلیس نامحسوس را دست کم گرفته بودیم!