شهری که او ترینها را برایش ساخته بودند، حالا او را در خود میبلعید؛ چه گوشه چشمش اشک بود یا نبود، چه فرح به دنبال دست و پا کردن مراسم استقبالش در آسوان مینمود و چه دو سگ درشت هیکلش اطرافش میپلکیدند، او که خوب تاریخ میدانست و ذهناش انبانی از خاطرات بود، میفهمید که این رفتن را بازگشتنی نیست، همه آن پایین، به درک رفتناش را میخواستند؛ حتی اطلاعات که پارسال در همین روزها، مقاله رشیدی مطلق را چاپ کرده بود و آن آتشها را برپا، حالا شجاعانه و مسرور، تیتر زده بود: شاه رفت. او دیگر به تاریخ همه سلاطین جابر و خونخوار پیوسته بود.
هیچ بدرقهای
یکی دو هفته قبلتر، تمام تلاشاش مصروف آن شده بود که جایی پذیرایش شود، نه آمریکا، نه آلمان و نه حتی اردن، دیگر نمیخواستندش و این برایش سخت و دردناک بود؛ سهل است که اگر سازشکار کمپ دیوید (انورسادات) هم به سراغش نیامده بود و اعلیحضرت را پذیرا نمیشد، دیکتاتور (که حالا موجودی مفلوک و ترسو شده بود)، راهی جز ماندن در تهران پیدا میکرد.
شب پیش، به سفیر آمریکا (سولیوان) گفته بود که میخواهد مراسم باشکوهی در بدرقهاش برگزار شود؛ هایزر(معاون ناتو و مامور حفظ انسجام ارتش شاهی در آخرین روزها) هم در آن دیدار بود، ولی هیچکس این درخواست را جدی نگرفت و بیرون که آمدند، خندهشان را نمیتوانستند کنترل کنند. او از نظر غرب مهره سوخته بود و هنوز خیال میکرد مفتخر به ژاندارمی آمریکا در خاورمیانه است!
رفتن بار گران
به پاویون همایونی که رسید، هیچ کس حاضر نبود، بختیار در مجلس بود تا رای اعتماد نمایشی را بگیرد و امرا هم در این سو و آن سو، گریزان و مشغول حراج مایملک. شاهزادهها، شاهپورها، شهبانوها و... همه رفته بودند و کسی در ایران نمانده بود؛ در حقیقت او از همهشان خواسته بود تا اموالشان را بردارند و بروند تا دست انقلابیون به نزدیکانش نرسد و تقاص سالهای غارت و اسارت را پس ندهند.
۲ ساعت معطلی در فرودگاه بزرگ و البته متروک مهرآباد (که آن روزها کارکنانش در اعتصاب بودند) اعصابش را به هم میریخت. تازه از سان و تشریفات و امام جمعه تهران (برای دعای سفر خواندن) و... هم خبری نبود. او تصاویر شهر را مرور میکرد که چند لحظه قبل با هلیکوپتر از بالای سرش میگذشت؛ شهری که در آن فریاد مرگ بر شاه لحظهای قطع نمیشد.
چند روزی بود که اصلا نمیتوانست بخوابد، تماسهای پی در پی راکفلر و برژینسکی و جرالفورد و همه غولهای سرمایهداری هیچ تاثیری در روحیهاش نداشت. کاخ (قلعه نظامیمدرناش در شمال تهران) هم برایش امن نبود؛ صدای اللهاکبر تا آن بالا هم میآمد. دیگر خواب هم سراغش را نمیگرفت.
بی بازگشت
فرار آن روز حکایت 25مرداد 32 را به یادش میآورد؛ شبی که کودتایش به نیم حرکتی از سوی مصدق (مردی که اگر قدر فرصتها را میدانست، ایران قطعا مسیری دیگر گونه را میپیمود) نافرجام مانده بود و او به همراه ثریا (دومین زنی که به طور علنی و رسمیدر زندگی شاه حضور داشت) از کاخ کلاردشت، سوار بر هواپیمای کوچک و مخصوصاش شده و از ایران گریخته بود.
پشت آن سفر برنامهریزی نشده، جریانی میخزید که دو سه روز بعد، دولت مردمی مصدق را به زیر آورد و دیکتاتور را به تخت بازگرداند. اما این بار از این خبرها نبود؛ هیچ کس نمیخواست به نام او بازی کند.
حتی ازهاری (آخرین نخستوزیر پیش از بختیار) هنگامی که چند ماه قبل، شاه برای صدارت وزیران خواسته بودش، خود را خاک بر سر شده و بخت برگشته خوانده بود.
از لنگه کفش تا ...
برخلاف آن فرار 25 سال قبل، که شهبانوی آن روزگار، در گریزی ترسناک (که اگر با تاخیر همراه میشد، جان او و شوهرش را به دست روستاییان خشمگین شمالی میسپرد) نتوانست حتی لنگه کفش پاشنه بلندش را بردارد، این شهبانو (فرح) خوب میدانست چه ببرد و چه نبرد و شاه با همه بیحوصلگیاش، حواسش جمع بود که چگونه اسبها، تابلوها، اشیای عتیقه و... را در روزهای آخر، با پروازهای مخصوص نظامی، به مصر بفرستد.
حالا فرح که تا دیر وقت این روزها، اثاثیهاش را جمع میکرد، به همراه خدمه و ندیمههای فراوانش، چهار گاوصندوق بزرگ از جواهرات را سوار جمبوجت سلطنتی میکرد، تا در فرصتی مناسب، به بانکی در سوئیس سپرده شوند. صندوقهایی که هیچ کس نمیدانست، چه میزان از ذخایر مملکت را در خود نهفته دارد و در این خیال خام که شاید در فرصتی، برای بازگشت شاه یا خودش به قدرت به کار آید. دخایری که هنوز هم، شاهدوستهای فسیل شده، ریزخوار خوان آن هستند.
بیداری و خواب
هلیکوپتر که نخست وزیر و رئیس مجلس را به پاویون رساند، شاه بلند شد؛ گریان و لرزان، به سمت پلکان رفت. بختیار که بر دستش بوسه نیمبندی زد و ۲ افسر گارد مخصوصاش که بر پاهایش افتادند، دیگر همه چیز تمام شد. حتی اعضای شورای سلطنتاش هم به فرودگاه نیامده بودند.
پیش از او، لوسی و آریان، دو سگ محبوباش در هواپیما جاخوش کرده بودند؛ سگهایی که در تمام این روزهای آخر، هنگام بیداری و خواب، پشت در اتاقش منتظر مینشستند و اکنون شاید فقط آنها بودند که برای خیرمقدماش در بالای پلکان، انتظار میکشیدند.
همه چیز از نو
کمی قبلتر از آنکه رادیو در خبر 13 خبر دهد: «محمدرضا فرار کرده است»، مردم شادمان در خیابانها بودند. اطلاعات در چاپ پیش از موعدی، این خبر مسرتبخش را پخش کرده بود. حالا اسکناسها سوراخ میشد، مجسمهها پایین میآمد و... ایران در شادی وصفناپذیری غوطهور بود که حتی صدای شلیک گلولههایی در اهواز و دزفول (که جان بیش از 20 نفر را گرفت) نتوانست مردمان خوشحال از رفتن دیکتاتور را از شادمانی باز دارد.
آمریکاییها هم که از قبل خبردار بودند، مینیبوس کارکنان سفارت را با عکسهایی از امام، آذین بسته بودند. دیگر هیچکس، جز مردمانی که محکم و منظم و منسجم، در خیابانها، مرگ شاه را میخواستند، کسی او را نمیخواست.
تکرار ماجرا
مرد قدر قدرت دیروز، جنازهاش را از مصر به مراکش و از آنجا به باها ما و مکزیک میکشید. دیری نگذشت که چندی در نیویورک مانده، آمریکاییها هم عذرش را خواستند و ناچار به پاناما و از آنجا دوباره به مصر رفت. همانجا هم مرد؛ قارهای که پدر مستبدش را نیز در خود داشت، به همان غربت و عسرت.
... حالا آن شاعر، شعرش را میگفت، مردم آمدن امام را فریاد میکردند و دیپلماتهای غربی و شرقی، در حال گمانهزنی شرایط پس از ورود آیتالله بودند. انقلاب، در آستانه طلوع کردن بود.