جان میدهد برای این که خبرهای خوب بدهی. حرفهای خوب بزنی. چیزهای خوب بنویسی.
بلوط رودباری را میشناسی؟ بغلدستیام را میگویم! الآن چند وقتی است که ننوشته. من و بلوط دوستهای خوبی هستیم. من و بلوط کنار هم مینشینیم و گنجشکهای ذهنمان را دانه میدهیم. حالا قرار شده چند وقتی من به جای بلوط بنویسم. تجربه جالبی میتواند باشد. هم برای من و هم برای تو که داری روزهای زندگی مرا برای اولین بار میخوانی...
امروز باران آمد. امسال پاییز، آسمان ناخنخشک بود، اما امروز باران آمد. من خوشحال بودم. من خدا را دوست داشتم. خدا خیلی خوب است. همیشه جلوی اسمش یک عالمه ستاره دارد. خدا خوبترین خوبهاست. میدانی چرا؟
دیشب ماجیجی (مادرم را میگویم) سرفه میکرد. سرفههایش پر از دود سیگار و اتوبوس و کارگاههای مرکز شهر بود. ماجیجی سرفه میکرد و من دلم گرفت. رفتم توی اتاقم. در را محکم به هم کوبیدم. پردهها را کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن.
گفتم خدایا، من باران میخواهم. گفتم هوا سنگین شده و تو برایمان باران نمیفرستی؟ گفتم ماجیجی گناه دارد. گنجشکها گناه دارند. بابای آرزو که بیماری قلبی دارد، گناه دارد. گفتم خدایا، هوا بد رنگ شده و نفسها تنگ!
گفتم خدایا، تگرگ میفرستی بفرست، به بیشتر از باران راضیام، اما کمتر نه! من یک روز کامل باران میخواهم. باران بیاید، من بروم توی کوچهمان بدون ژاکت تا سر تقاطع اول بدوم و خیس خیس شوم.
گفتم خدایا، باران ناگهانی بفرست. بارانی که مردم را بدون چتر غافلگیر کند. کارمندها را، رانندهها را، دانشجوها را، بچههای دوم تجربی را، سومهای انسانی را. همهمان یکجور، یک اندازه خوب شویم. خوب خوب و گلوهای گرفته و هوای گرفته و دلهای گرفته باز شود.
امروز باران آمد. عینکم خیس شد. روزنامه دستم، کفش پارچهایام خیس شد. خدا دعاهای بیرودربایستی را زود قبول میکند. خدا دوست دارد بایستی پای خواستهات و چانه بزنی. خدا دوست دارد از آن چیزی که میخواهی کوتاه نیایی. خدا اینجور دعا کردنی را دوست دارد. ماجیجی میخندد. توی بالکن ایستاده است. چای دستش است و دارد دعا میکند باران ببارد. ماجیجی سرفه نمیکند و من خوشبختترین دختر دنیا هستم.