- ای کاش ها
تعداد قابل توجهی وبلاگ بودند که نامشان« مادر» بود و بیشتر آنها را فرزندانی راه انداخته بودند که دیگر مادر در کنارشان نیست. در این وبلاگها تصویرهایی از مادرها و یا حتی مزار آنها گذاشتهاند در کنار شمع روشن یا یک دستة گل. متن این وبلاگها پر از تنهایی و غم است. ایکاشهای نویسندگان وبلاگها... و اینکه قدر مادرمان را بدانیم.
-
گلایه
ازش ناراحتم که نگذاشت این بار هم جشن تولد بروم. هرچه اصرار کردم قبول نکرد. دلیلش هم برای من پذیرفتنی نیست. اصلاً مگر میشود به آن همه مهمان بگویم با موبایل عکس و فیلم نگیرند. تولد ملیناست و همه بچه ها دعوتاند. این پنجمین تولدی است که من نمیروم. از مدرسه که آمدم، ناهار نخوردم و الان هم میخواهم بخوابم.
هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
-
روح مادرم کجاست؟
بخشی از وبلاگ سارا رها:
حدود هفت سال و اندی میشود که مادرم آلزایمر گرفته است... هنوز تقریباً همه را میشناسد ولی در عرض دو سال گذشته بیماری با سرعت بسیار بیشتری پیش رفته است. مثلاً شش ماه گذشته که پیش او بودم بهنظرم قوای ذهنیاش در حد یک کودک شش ساله شده بود، ولی اکنون در حد یک کودک دو یا سه ساله است. او که زمانی ریاضیاش بسیار قوی بود، دیگر حتی مفهوم ضرب را هم نمیداند. تا شش ماه پیش کمی هندسه را بهخاطر داشت و میتوانست مساحت را حساب کند، اکنون فقط بعضی از اشکال را میشناسد. ...
الان که این سطور را مینویسم از معدود زمانهایی است که مادرم آرام است و در سکوت نگاهم میکند. نمیدانم چه در ذهنش میگذرد که دیگر نمیتواند چندان توضیحی بدهد. کلمات را به سختی پیدا میکند.
من دوران نوجوانیام با این مادر خیلی جنگیدم. خیلی با کارهای انقلابیام آزارش دادم. از کارهایم پشیمان نیستم، ولی افسوسِ این را میخورم که چرا آن زمانها که او متوجه میشد هرگز به او نگفتم که همیشه چهقدر او را تحسین کردهام. چهقدر خود را همیشه مدیون او دانستهام که هر قدرتی که داشتهام از اوست و علیرغم همه اختلافات آن سالها چهقدر من شبیه او هستم و خلاصه چهقدر به او احترام میگذارم. الان دستش را میبوسم و به او اینها را میگویم و او با لبخند نگاهم میکند و نوازشم میکند، ولی همچنان این حسرت روی دلم مانده که کاش این حرفها را به آن مادرِ مقتدر سالهای گذشته هم گفته بودم.
-
لالایی
بعضیها دنبال زبان ملی بودند. مثلاً این متن را از وبلاگ «سص» برداشتیم:
بچه که بودم خیلی دوست داشتم مادرم میتونست مثل مادر دوست فارسم برام لالایی بخونه که بخوابم. اون بیچاره اما از بر آوردن آرزوی من عاجز بود...بعضی وقتها تلاش میکرد آنچه از برنامه کودک که به زبان فارسی برنامه داشت، یاد گرفته بود بخواند: «لای لای لای لای ، گول پونه ، پلنگ در کوه چه می ناله...» من سعی میکردم پلنگ وکوه و...مجسم کنم ، اما در مورد بسیاری از لغتها که او ناشیانه و غلط (با لهجه) تلفظ میکرد مشکوک بودم. خلاصه ذوق لالایی ما تبدیل میشد به یک کلنجار زبانی لهجه ای و ...که خواب پر آشوب یک پلنگ خوش خط و خال که فارسی حرف میزد، محصول آن بود!.
از مادرم دلگیر میشدم، اما دلم به عجز او میسوخت ...خوب او تلاش خود را میکرد ! اما یک حقیقت تلخ در دنیای کودکانه و معصومم جوانه زده بود: مادرمن در مقایسه با مادر رویا ، ضعیف است ، چون یک آهنگ را نمیتواند درست حسابی بخواند. وقتی رویا خونه ما بود بزرگترین اضطراب من این بود که مادرم پیش او زبان باز کند و فارسی حرف بزند. خجالت آور بود ، چون میدانستم رؤیا ته دلش به او و ما میخندد...
-
مادر ها هم
مادرها هم دفترچه خاطرات دارند و البته این روزها دیگر نیازی نیست در خانه به دنبال جایی برای پنهان کردن دفترچهشان بگردند! مانند «والریا»، مادری که در کتاب «دفترچه ممنوع» آلبادسس پدس، نویسنده ایتالیایی، خاطراتش را در دفترچهای مینویسد و....
مادرها میتوانند در وبلاگها به راحتی مسائلشان را بنویسند. مثلاً این مادر مینویسد:« دختر نازنینم، گفتنیهای زندگی بسیار است و ناگفتنیها بیشتر. برایت با عشق مینویسم. پس تو نیز با عشق بخوان. هر زمان که دوست داشتی بخوان و من نگاهم به آیندهای روشن است تا شاید روزی با دیدهای بیناتر از امروز باز هم بنویسم...»
این مادر جایی دیگر برای فرزندش مینویسد:«صدای خنده پدر و مادرت را ضبط کن...»
جمله ای که با خط درشت نوشته شده بود: ماشینها با سرعت از کنارش عبور میکردند
خیلی عادی...اما این جمله اصلاً عادی نبود!به راستی کلمهها چه میکنند؟!صدا ... خنده ... پدر ...مادر...ضبط...عجیب منقلب شدم...چشمم به زیباترین تابلوی گوشة قلبم افتاد..
پدر ... مادر...بوسیدمش و بر چشمم نهادم...قدرش را دانستم ...بیشتر و بیشتر
اما نه آنقدر که شایستهاش باشد دلم تنگ شد...امان از فاصلهها که همیشه زیادند! و امان از زمان ...که هیچ وقت زیاد نیست!نمیدانم! چرا امروز از خودم نوشتم. شاید چون من هم روزی دختر کوچک پدر و مادری جوان و مهربان بودم و امروز در شهری دیگر و دور از پدر و مادر مهربانم هستم ...