شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۶
۰ نفر

محمد رفیع ضیایی: مادربزرگ گرد و خاک را خیلی دوست داشت!

دوچرخه شماره 605

توی خانه از کنار هر چیزی که رد می‌شد فوراً با یک انگشت روی آن می‌کشید و می‌گفت: «چه گرد و خاکی! یک وجب گرد و خاک نشسته روی این بیچاره!» بعد به آشپزخانه می‌رفت، پارچه‌ای را نم می‌کرد و می‌افتاد به جان گرد و خاک.

پدربزرگ وقتی می‌خواست توی اتاق در جایی بنشیند، فریاد می‌زد: «خانم، بیا این‌جا را جارو بزن که بعداً ما را بلند نکنی.» و مادربزرگ جارو برقی را مثل یک تانک به دنبال خود می‌کشید و به دقت جایی را که پدربزرگ می‌خواست بنشیند جارو می‌کرد و باز کهنة نم‌دار به دست می‌افتاد به جان گرد و خاک!

پدربزرگ در دور بعدی گردگیری وقتی مادربزرگ از جلویش رد می‌شد، باز فریاد می‌زد: «خانم این جا را جارو زدی؟ باز من‌را بلند نکنی.» و مادربزرگ می‌گفت: «حواست کجاست مرد؟ دوباره مثل آن هندوانه نشود.» و پدربزرگ می‌گفت: «کدام هندوانه؟» و مادر بزرگ می‌گفت: «آن هندوانه‌های اصغرآقای بیچاره.» و پدربزرگ می‌گفت: «ها بله، آن هندوانه‌ها.» و بعد تعریف می‌کرد.

من چه‌قدر آن داستان پدربزرگ را دوست داشتم. درست می‌رفتم جلوش می‌نشستم و می‌گفتم:«خوب پدربزرگ آن هندوانه‌ها چه شد؟» و پدربزرگ می‌گفت: «ها بله، آن هندوانه. اصغرآقا یک وانت هندوانه را داده بود دست پسرش که بیاید توی میدان بفروشد. پسر اصغرآقا می‌رود کلاس ورزش یک چیزی، اسمش چی بود؟»

پدرم گفت: «کلاس کونگ فو!»

پدربزرگ گفت: «ها بله. کلاس کونگ‌فو. و به جای کارد یک شمشیر سامورایی با خودش می‌آورد توی میدان.» و بعد پدربزرگ طول شمشیر سامورایی را با عصایش نشان می‌داد و می‌گفت: «یک شمشیر سامورایی به این هوا! بعد هندوانه را می‌گذاشت لبة وانت و می‌رفت عقب و با چند ضربه چپ و راست پوست هندوانه را می‌گرفت و هندوانه بدبخت که انگار وسط آن‌همه جمعیت لباسش را کنده باشند به خودش می‌لرزید و پسر اصغرآقا دور می‌زد و می‌خواند: «هندونه دارم هندونه». و شمشیر سامورایی را دور سر می‌چرخاند.»

پدربزرگ می‌گفت:« ما با چند پیرمرد دیگر دور پارک قدم می‌زدیم. هر دفعه که به وانت می‌رسیدیم، می‌گفتیم پسرجان هندوانه‌هایت قرمز است یا سفید بی مزه؟ و او نگاهی به ما می‌کرد و یک هندوانه را می‌گذاشت لبه وانت، بعد می‌رفت عقب و شمشیر سامورایی را مثل برق توی هوا چپ و راست می‌کرد و با چند ضربه هر چه پوست هندوانه بود می‌کند و هندوانه بیچاره جلو آن همه آدم از شرم بی پوستی به خودش می لرزید و پسر اصغرآقا می‌گفت: همه هندوانه‌های ما به همین سرخی است. سرخ و شیرین، مثل قند!»

پدربزرگ می‌گفت: «هر دوری که می‌زدیم من یادم می‌رفت که به پسر اصغرآقا گفتم که هندوانه‌هات قرمز است یا نه! برای همین هر بار پسر اصغرآقا مجبور بود یک هندوانه را با ضربه‌های شمشیر سامورایی لخت و عور کند تا ما ببینیم.»

داستان بابابزرگ که به این‌جا می‌رسید همه می‌خندیدیم و پدربزرگ با عصایش ادای پسر اصغرآقا را درمی‌آورد. در تمام این مدت حتی مادربزرگ که دربه‌در به دنبال گرد و خاک می‌گشت هم پارچه نم‌دار به‌دست به قصه شمشیر سامورایی پسر اصغرآقا گوش می‌داد. بعد من می‌گفتم: «پدربزرگ بعدش چی‌شد؟» و پدربزرگ با تأسف می‌گفت: «تا نزدیک ظهر، پسر اصغرآقا نصف هندوانه‌های وانت را با ضربه‌های شمشیر سامورایی تکه پاره کرده بود و بعد که اصغرآقا خبر شد، غوغایی به پا شد! اصغرآقا هنوز به روش قدیمی کار می‌کرد. او دم در مغازه شکم هندوانه‌ها را با کارد پاره می‌کرد و بعد یک برش از هندوانه را می‌زد سر کارد و می‌برد توی صورت مشتری و می‌گفت: میل بفرمایید، مثل عسل می‌ماند! وقتی به اصغرآقا خبر دادند که پسرت توی میدان معرکه گرفته و هندوانه‌ها را با شمشیر سامورایی جر و واجر می‌کند، اصغرآقا، تیغة کارد را با پیش بندش پاک کرد و کارد به دست آمد توی میدان. پسرش که او را دید، شمشیر سامورایی به دست پا به فرار گذاشت و بعد اصغرآقا دید که همه روی نیمکت‌های پارک نشسته‌اند و هندوانه قاچ شده به روش سامورایی را می‌خورند. بیچاره اصغرآقا مانده بود و یک ماشین هندوانه تلف شده .

داستان که به این‌جا می‌رسید، مادربزرگ آهی می‌کشید و می‌گفت: «مرد، این فراموشی تو ما را هم از کار و زندگی می‌اندازد. گرد و خاک دارد ما را می‌خورد. خوب ببینم تا کجا تمیز
کرده بودم؟»

پدربزرگ فریاد می‌زد: «خانم، حالا راحت بنشینم یا باز من‌را بلند می‌کنی که این‌جا را جارو کنی؟»

***

تازه صبحانه خورده بودیم که گفتم بروم سری به پدربزرگ و مادربزرگ بزنم.مامان گفت: «مامان‌بزرگ را کمک کن، سر و صدا نکن!» و یک عالمه خط و نشان دیگر که وقتی من به پدربزرگ می‌گفتم، خودش آنها را فوت آب بود و با عصایش که روی گل‌های قالی می‌گذاشت، یکی یکی تکرار می‌کرد: «بپر بپر نکنی‌ها، آتش نسوزانی‌ها، جیغ نزنی‌ها.» و یک عالمه دستورهای این‌جوری نکن، آن‌جوری نکن به اندازه تمام گل‌های قالی که دست پدربزرگ همراه با عصا به آن می‌رسید.

در آپارتمان باز بود. به آرامی از لای در وارد شدم. هیچ‌کس را در آپارتمان ندیدم. چندبار گفتم: «پدربزرگ... پدربزرگ...» و بعد: «مادربزرگ...» ناگهان صدای مادربزرگ را شنیدم. صدایی خیلی آهسته. بعد گفتم: «مادربزرگ تو کجایی؟» همان صدا به آرامی گفت: «من همین‌جام، توی قفسه آشپزخانه.»

توی آشپزخانه را که نگاه کردم، کسی نبود. گفتم: «مادربزرگ کجایی؟»

صدا گفت: «توی قفسه.»

در یکی از قفسه‌ها باز بود. نشستم و توی قفسه را نگاه کردم. مادربزرگ توی قفسه بود. یک جاروی دسته بلند دستش بود و لای درز قفسه را پاک می‌کرد. مادربزرگ به اندازه یک استکان کوچک شده بود. گفتم: «مادربزرگ چرا کوچک شدی؟»

گفت: «می‌بینی که، همه جا را گرد و خاک برداشته. دستم به ته کمد نمی‌رسید. آمدم تو که حسابی این‌جا را تمیز کنم. یک پارچه خیس کن به من بده.»

یک کهنه برداشتم. خیلی خودم را سر پا بلند کردم. دستم به شیر آب رسید. پارچه را خیس کردم. وقتی پارچه خیس را به طرف مادربزرگ بردم، از دستم آب می‌چکید. مادربزرگ فریاد زد: «چه بارانی، داری مرا غرق می‌کنی.»

پارچه را به زور در ظرف‌شویی چلاندم. مادربزرگ گفت: «این پارچه اندازه یک چادرشب است! یک تکه کوچک بده.» مادربزرگ را نگاه کردم دستش را برده بود لای درز و شکاف قفسه و داشت خدمت گرد و خاک‌ها می‌رسید. مادربزرگ وقتی خواست از کمد بیرون بیاید از میان دو استکان گذشت و از یک قندان خالی بالا رفت بعد افتاد توی قندان. بعد گفت: «بهتر است ته قندان را هم پاک کنم. بعد من‌را از این‌جا در بیاور.»

من مادربزرگ را از قندان درآوردم. رفتم به پدربزرگ بگویم که مادربزرگ افتاده بود توی قندان. اما پدربزرگ نبود. با عجله به آپارتمان خودمان رفتم. پدرم آمده بود روی مبل نشسته بود و روزنامه می‌خواند. از بالای روزنامه‌اش نگاهم کرد و گفت: «چه خبر؟ پدربزرگ خوب بود؟»

گفتم: «بابابزرگ نبود و مامان بزرگ رفته بود توی کمد که آن‌جا خدمت گرد و خاک برسد، بعد افتاد توی قندان. من درش آوردم. حالا ممکن است بیفتد توی یک کاسه بزرگ...» بعد نفسم بند آمد ...

پدرم ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «که گفتی مامان بزرگ افتاده توی قندان، درست است؟! این هم حتماً از آن قصه‌های سامورایی است خانم.»

مامان که آمد، پدرم با سر اشاره کرد و گفت: «خانم ببین آقا پسرت چه می‌گوید؟» بعد باز شروع کرد به روزنامه‌خواندن. دلم می‌خواست خیلی خوب برای مامان توضیح بدهم. این بود که روی پنجه پا بلند شدم و در حالی که هر دو دستم را تکان می‌دادم، گفتم: «ببین مامان، مامان بزرگ رفته بود توی کمد که خدمت گرد و خاک برسد. بعد من پارچه را خیس کردم و نزدیک بود مامان بزرگ را آب ببرد. بعد از وسط استکان‌ها رد شد و افتاد توی قندان. من درش آوردم. حالا شاید بیفتد توی کاسه!» بعد مامان را نگاه کردم. دلم می‌خواست اول یک جیغ بزند و بعد بدود به طرف آپارتمان مامان بزرگ!

مامان گفت: «خوبه خوبه! بس‌است دیگر! اینها چیه که سر هم کردی؟!»

گفتم: «شما بیایید خودتان نگاه کنید.»

پدرم گفت: «خانم بیشترش مال این بازی‌های کامپیوتری است. ما قبلاً الک دولک بازی می‌کردیم.مامان‌بزرگمان هم نه می‌شد اندازه یک استکان و نه توی قندان می‌افتاد.»

وقتی مامان را کشان کشان به خانه پدربزرگ می‌بردم، به پدرم هم گفتم: «بابا تو هم بیا.» بابا روزنامه به دست بلند شد و گفت: «باشد، برویم ببینیم مامان بزرگ یک وقتی توی کاسه نیفتاده باشد!»

در آپارتمان باز بود. مادربزرگ روی یک مبل نشسته بود. مامان و بابا به من نگاه کردند و من گفتم: «مامان بزرگ!»مامان بزرگ گفت: «نمی‌دانید توی کمد را چه گرد و خاکی گرفته بود. انگار ده قرن است کسی توی کمد نرفته آن را پاک کند.»

پدرم گفت: «و شما مامان حتماً رفتی توی کمد!»

مامان بزرگ گفت: «پس چی، بگذارم گرد و خاک از همه زندگی من بالا برود پسرم!»

پدربزرگ هم همان موقع وارد شد. پدرم گفت: «پدر شما کجا رفته بودید؟»

پدربزرگ گفت: «امان از این شمشیر سامورایی. رفته بودیم اصغرآقا را با پسرش آشتی بدهیم. پسرش قول داده که بعد از این شکم هندوانه را با همان کارد سنتی خودمان پاره کند و با شمشیر سامورایی نیاید توی کوچه.» من گفتم: «پدربزرگ شما نبودید، مادربزرگ افتاده بود توی قندان.»

پدربزرگ گفت: «مامان بزرگت شمشیر نمی‌بیند وگرنه خودش یک پا سامورایی است. حالا چرا خانم توی قندان؟ راستش آن جارو برقی هم کمتر از شمشیر سامورایی‌ها نیست. خوب کجا بنشینم که من را بلند نکنی.» پدرم وقتی از در بیرون می‌رفت به مادرم گفت: «بیشتر مواظب این بچه خیال‌باف باش.»

رفتم توی آشپزخانه. در قفسه هنوز باز بود. توی قندان را نگاه کردم. کاملاً تمیز شده بود. مادربزرگ توی کمد را برق انداخته بود .

کد خبر 137330
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز