کافی است سفارشمان را بدهیم و زیر کولر بنشینیم و موسیقی گوش کنیم، تا شاگرد سوپرمارکت محله وسایلمان را تا در آپارتمان بیاورد. یا نه، میتوانیم فرزندمان را سوار سبدهای چرخدار فروشگاههای بزرگ کنیم و مثل گردش در پارک، لابهلای ردیف خوشبو و خنک انواع و اقسام کالاها قدم بزنیم و هر کدام را که میخواهیم برداریم؛ بیآنکه حتی پولی همراهمان باشد. کارت را میکشیم، رمز را میگوییم و... تمام. دوره و زمانه عوض شده است.
حالا اما در همین دوره وقتی بخواهیم بعد عمری کتاب بخریم ماجرا عوض میشود. تقریبا هیچ چارهای نداریم که از هر کجای ایران که هستیم کار و زندگیمان را رها کنیم و نام کتابهایی را که میخواهیم روی برگهای بنویسیم و به خیابانهای انقلاب یا کریمخان تهران برویم و برگه را از این کتابفروشی به آن کتابفروشی ببریم و جلوی فروشنده بگیریم و... شاید سرانجام کتاب مورد نظرمان را پیدا کنیم و شاید هم البته نه. هنوز که هنوز است، در زمانه فروش اینترنتی و فروشگاههای زنجیرهای غولپیکر، فروش کتاب در کتابفروشیهای کوچک جلوی دانشگاه اتفاق میافتد؛ فروشگاههایی که بزرگترینشان دستبالا همقدوقواره سوپرمارکتهای نونوار و تروتمیز شهرند. این شاید حکایت نخست است؛ کتابفروشیها محقرترین فروشگاههای شهرند.
فرض کنید فروشگاهی به بزرگی شهروند میدان آرژانتین یا هایپراستار پونک وجود داشت که در آن بهجای از شیرمرغ تا جان آدمیزاد، کتاب عرضه میشد. کتابها را تفکیکشده و منظم در قفسهها میچیدند و موضوع هر قفسه را رویش مینوشتند و خلاصه درست مثل شهروند فروشگاه را اداره میکردند. میتوانستیم دست بچهمان را بگیریم و ببریم برای گشت وگذار و خرید در فروشگاه بزرگ کتاب. بچه را سوار چرخ میکردیم و خودمان بیعجله و خونسرد لابهلای قفسهها میچرخیدیم. از جمله و حتما قفسههای کتاب کودک و نوجوان. بعد در صف صندوق میایستادیم و کارت میکشیدیم و... تمام.راستی کارت. این حکایت دوم است. کافی است سری به شهروند، اتکا و باقی فروشگاههای بزرگ بزنید؛ بیشتر مشتریها بن و کارت هدیه دارند.
تمام سازمانها و مؤسسات و نهادهای دولتی و برخی از خصوصیها، به کارمندانشان کارت هدیه و بنخرید از فروشگاههای زنجیرهای میدهند. فرض کنیم قرنی یکبار هم بن ویژه خرید کتاب از فروشگاه خیالی بالا میدادند. ماجرا کمی شبیه آلیس در سرزمین عجایب شد اما فقط فرض کنیم که این اتفاق بیفتد. آنوقت شما که بن مخصوص فروشگاهی با این شکل و شمایل دارید، شاید هر دوسه قرن یک بار بنتان را نمیفروختید و میرفتید برای بچهها (خودتان که طبیعتا نیازی به کتاب ندارید. تازه، وقتش را از کجا بیاورید؟) حقهباز دمدراز و آلیس در سرزمین عجایب میخریدید.
البته احتمالا ادارهتان به جای بن، کارت میداد تا هیچ چارهای نداشته باشید جز خرید کتاب.حکایت سوم را میتوان به همین موضوع اختصاص داد؛ وقتی چارهای نداشته باشیم، حتما خرید میکنیم. اما موضوع از این جالبتر و البته پیچیدهتر است. چیزی که به اقتصاد و تجارت مربوط باشد، حتما پیچیده و جالب است و از هر سمتش که وارد شویم، نهایتاً به فرایند عرضه و تقاضا میرسیم. همان طور که شما از همان حکایت اول به این فرایند فکر کردهاید: آخر در زمانهای که همین فروشگاههای محقر در آستانه تعطیلی قرار دارند و هیچکس کتاب نمیخرد و سبد خانوار معطل گوشت، مرغ، پیاز و سیبزمینی است، فروشگاههای بزرگ راه بیندازیم که شغل قدیمی مگسپرانی را گسترش دهیم؟
برای کدام تقاضا، این طور کتاب عرضه کنیم؟ حق با شماست ولی اشتباه میکنید! فرایند عرضه و تقاضا را یک عمر برعکس به ما آموزش دادهاند. دستکم حالا که دوره و زمانه عوض شده است، این روال هم برعکس شده. مثال: ما تقاضا کردیم که این همه پفک با انواع و اقسام مارکها و شکلها و طعمها، با کلسترول و بیکلسترول و موتوری و توپی و لولهای و پیچی و... برایمان تولید کنند؟ نه. ما تقاضا نکردیم که هیچ، حتی تقاضا کردیم تولید نکنند چون برای فرزندانمان سراسر ضرر است اما آنها آنقدر تولید کردند و با تبلیغات و سروصدا، به شکل بسیار گسترده عرضه کردند که ما هم باورمان شد پفک از ضروریات زندگی امروز است. یک مثال دیگر. ما تقاضا کردیم برایمان جاروبرقی عرضه کنند یا اول جاروبرقی را عرضه کردند و بعد که فهمیدیم چیز خوبی است، متقاضیاش شدیم؟
حالا این حکایت را با حکایت اول قاطی میکنیم و هم میزنیم. میدانید چند فروشگاه بزرگ در پایتخت این مرز پرگهر وجود دارد که عطرهای خارجی میفروشند؟ عطرهایی که قیمتشان 40هزار تومان (معادل 10 کتاب 200 صفحهای) به بالاست. ما تقاضا کردهایم؟ نه اما حالا که عرضه میشود، آن هم در فضایی خنک و شیک و خوشبو، ما هم بدمان نمیآید سری بزنیم و برای خودمان که نه، برای آنها که دوستشان داریم، کادو بخریم. اگر کتاب هم در فضایی بزرگ و شیک و خوشبو (کتابهای نو، بسیار خوشبو هستند) به شکلی آبرومند عرضه شود، شاید ما هم کمکم میزان تقاضایمان بالا برود. ولی دیکته ننوشته غلط ندارد.
وقتی حتی یک فضای این شکلی نیست، چرا فرضیهبافی کنیم؟ تازه، همین فروشگاههای شهر کتاب، که شاید 5درصد از این شکل عرضه بهره برده باشند، ثابت کردهاند فرضیه عرضه و تقاضا دستکم پیچیدهتر از آن چیزی است که ما شنیدهایم.
اگر فکر میکنید این همه ماجرا بود، سخت در اشتباهید. اصلا چرا باید در زمانهای که حتی برای خرید ماست هم میتوانیم لم بدهیم و با یک تلفن داخل شهر که کلا چند تا تک تومانی بیشتر هزینه برنمیدارد کارمان را راه بیندازیم، راه بیفتیم در شهر و چرخ بگیریم دستمان و بچه را اسیر کنیم و سر خودمان شیره بمالیم که مثلا داریم تفریح میکنیم؟ چرا ما هم نباید مثل اجنبیها در حال نوشیدن قهوه (چای نمیشود) لپتاپمان را باز کنیم (رایانه خانگی نمیشود) و چند تا کلیک کنیم و بعد تا قهوهمان تمام نشده کتاب پشت در آپارتمانمان باشد؟ (حتما در تلویزیون دیدهاید که گاهی حتی اجناس از داخل سیم عبور میکنند و از کامپیوتر بیرون میآیند یا موبایل تبدیل به بانک میشود و... یک وقت آنها را باور نکنید، جلوههای ویژهاند.
فوقش یک پیک خسته و داغان که از بس روی موتور باد گرم و دودآلود شهر بهصورتش خورده، سیاه و کثیف شده، کتاب را بیاورد پشت در و برود. فوقش!) این حکایت چهارم است؛ فروش اینترنتی کتاب که نمیدانم چرا مسئولان جدیاش نمیگیرند. اگر راهاندازی کتابفروشی بزرگ پرهزینه و سخت است، راهاندازی یک سایت درست و حسابی با سازوکار مناسب تحویل کتاب به مشتری، فقط اندکی طرح و برنامه و خلاقیت میخواهد. تازه، حتی خلاقیت هم نمیخواهد. اجنبیها سالهاست این کار را میکنند و کافی است از آنها تقلید کنیم. همین آمازون، عمری است در فضای مجازی جریان دارد و هر چه بخواهید برایتان میآورد. چرا ما نداریم؟
داریم اما بهنظرم فوق فوقش بتواند سپیدرود باشد که در پرآبترین فصل سال، قایقهای یکنفره را هم به سختی حمل میکند. حتی اروند و کارون هم نیست، چه برسد به آمازون.اجنبیها البته فقط به رودخانههای روی زمین بسنده نکردهاند. زیر زمین هم از دست این جماعت در امان نبوده است. بروید مترویشان را ببینید. وسط شلوغپلوغی و بوی عرق بدن آن همه مورچه کارگر، سبدهایی گذاشتهاند که پر از کتابند. (حکایت پنجم) فکر میکنید ما اگر در جاهای شلوغ کتاب بگذاریم چه میشود؟ حق با شماست ولی چه میشود کرد؟ در یک چشم بر هم زدن، کتابها غیب میشوند؛ مثل کتابهایی که در اتوبوس گذاشتیم و اصلا معلوم نشد سرنوشتشان چه شد. بعد هم کل ماجرا را فراموش کردیم. تازگیها هم کتابها را بردیم به سوپرمارکتها. حالا میتوانیم موقع سفارش دادن در کنار پفک، شیر پرچرب، سیگار، 200 گرم کالباس، یک نوشابه خانواده زرد، نیم کیلو نبات، 1000 تومان تخمه ژاپنی (مخصوص سریال ستایش)، یک کتاب «شطرنج با ماشین قیامت» نوشته حبیب احمدزاده هم سفارش بدهیم. به هر حال دوره و زمانه عوض شده است.