اصفهان، شیراز و شهرهای استانهای گیلان و مازندران تا مدتها معمولا جزو معدود مقاصد سفرهای داخلی بودند ولی پس از مدتی، گردشگران داخلی عادتهای خود را عوض کردند و با توسعه فرهنگ گردشگری و مسافرت بین ایرانیها، حتی دورافتادهترین شهرها و محرومترین استانهای کشور هم در تعطیلات، میزبان مسافرانی شدند که از گوشه و کنار ایران میآمدند. گوناگونی فرهنگها، اقلیمها و جاذبههایی که در ایران وجود دارد موجب شده است که برای ساکنان هر نقطه از ایران، دیگر جاهای کشور دیدنی باشد. برای مثال آنچه مازندرانیها در بوشهر میبینند چیزی است که برایشان تازگی دارد و در محل زندگی خود امکان ندارد با آن مناظر، فرهنگ و شیوه زندگی مواجه شوند. همپای توسعه فرهنگ گردشگری، روز به روز تعداد مسافرتهایی که با انگیزه طبیعتگردی یا اکوتوریسم انجام میشود نیز رو به فزونی گذاشته است. البته از سالها پیش گروههایی که بیشتر بهعنوان کوهنورد شناخته میشدند تا طبیعتگرد، همیشه در حال پشتسر گذاشتن کوهها، جنگلها، کویرها و دیگر مناطق کشور بودند.
در سالهای گذشته این گروهها، توسعه کمی بیشتری پیدا کردهاند، با این حال هنوز در مقایسه با جمعیت کشور، اندک هستند؛ آنانی که فرصت چند روزه دور شدن از خانه و شهر خود را به جای رفتن به شهری دیگر، صرف گشتوگذار در دل طبیعت بکر کنند. طبیعتگردی در بسیاری از نقاط نیازمند تجهیزات مناسب برای اقامت چند روزه است، همچنین توان بدنی طبیعتگردان و برخورداری از راهنمایان باتجربه و گروههای منسجم از دیگر لوازم این کار است، اما وقتی همه اینها در کنار هم قرار بگیرند، تجربهای رقم میخورد که معمولا تکرارناپذیر است. حتی اگر یک گروه با افرادی ثابت، یک مسیر را 2بار طی کند، نمیتوان آن دو اتفاق را با هم یکسان و مشابه دانست. حرکت روی مرز استانها، جابهجا شدن در دل جنگل از روستایی در گیلان تا روستایی در مازندران، رسیدن از قلعه کوهستانی الموت به ارتفاعات 2هزار و 3هزار، یا سفر از خشکیهای استان زنجان به سرسبزیهای استان گیلان، مناظر، تجربهها، فرهنگها و مردمانی را به مسافران نشان میدهد که هرگز از یادشان نمیرود.
1 - شهری لمیده بر کناره کوهستان
بین منجیل و طارم، شهر کوچکی وجود دارد به نام «آببر». در مسیر تهران - رشت، پس از منجیل و گذشتن از سد سفیدرود باید از جاده اصلی خارج شد و در جادهای فرعی که به سمت طارم میرود، 60کیلومتر ادامه مسیر داد. این جاده از کنار 2 تونل عظیمی میگذرد که برای سرریز آب پشت سد سفیدرود طراحی شده است و در اصطلاح مهندسی به سرریزهای نیلوفری شهرت دارد؛ سازهای که آب اضافی را خصوصا هنگام سیلاب که جریان آب به بدنه سد صدمه میزند از پشت سد دفع میکند. نگاه کردن از بالا به داخل تونلها، آنقدر هراسآور است که با هیچ پرتگاه طبیعی نمیشود آن را مقایسه کرد. ادامه این مسیر به آببر میرسد. در سرشماری سال 1385 جمعیت این شهر 5هزار نفر بوده است. آببر در ارتفاع 720متری از سطح دریای خزر قرار دارد. از آببر میتوان با پشتسر گذاشتن کوههای البرز مرکزی با پای پیاده به جنگلهای گیلان و شهر فومن رسید. وقتی ما به آببر رسیدیم هوا گرم بود اما از داخل شهر هم میشد ابرهای سیاهی را دید که روی ارتفاعات جمع شده بودند. وانتی برای رفتن به جمالآباد که انتهای یک راه روستایی بود پیدا کردیم، راننده با دیدن ما 14نفر با خنده پرسید: «لباس گرم دارید؟ آن بالا خیلی سرد است، باران هم میبارد.» ما هم با لبخندی گفتیم که بله، ولی یک ساعت بعد از آن بود که دقیقا متوجه شدیم منظورش از سرما و باران چیست. مسیر منتهی به جمالآباد، جاده خاکی خوبی بود که از روی یال تپههای شمال شهر، پیچوتاب میخورد و بالا میرفت. هر وقت جاده دقیقا روی یال قرار میگرفت میشد تمام دشت زیر پا و چینخوردگیهایی را دید که از آن بالا میرفتیم. 10دقیقه پیش از رسیدن به جایی که جاده به پایان میرسید، باد شدت گرفت و بارانی تند شروع کرد به باریدن. از وانتبار پیاده شدیم تاپیادهروی دو روزهای را برای رسیدن به شهرهای گیلان آغاز کنیم، اما شدت باد به اندازهای بود که حتی نمیشد به آسانی بادگیرها و پانچوها را به تن کرد. باران هم ریزریز میبارید و مه هم نمیگذاشت فاصلهای دورتر از 10 متر را دید.
2 - شلاقهای باد در مرز زنجان
همان ابتدای راه با حرفهای خردمندانهای مواجه شدیم که متأسفانه توجهی به آنها نکردیم. مرد چوپان میانسالی همراه با گلهاش از روبهرو میآمد. پس از اینکه سرپرست برنامه با او صحبت کرد و مسیر را پرسید، چوپان با تعجب پرسید: «ما مجبور هستیم اینجا باشیم، شما چرا اینجا آمدهاید؟» راهمان را ادامه دادیم ولی شدت باد به اندازهای بود که لحظاتی مجبور میشدیم توقف کنیم تا از شدت آن کم شود. باد، باران را با چنان شدتی به تمام بدنمان میکوبید که بادگیرها و پانچوها پس از مدت کوتاهی تسلیم و تمام لباسها و کولهها خیس شدند. آب حتی به داخل کفشهای ضدآب هم نفوذ کرد. بعد از یک ساعت حرکت در مسیر پاکوب به گوسفندسرایی رسیدیم که در آن، چوپانها مشغول جمع کردن گوسفندها از زیر باران بودند. تصویر زیبایی بود؛ چوپانی با باشلقی پشمی بر دوش در میان آغلهای چوبی و گلی، برهای را زیر بغل زده بود و در میان مه به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. چوپان گفت که نیم ساعت دیگر به یک قهوهخانه میرسید و بعد از 3ساعت ادامه دادن مسیر پاکوب به امامزادهای خواهید رسید. آن روز هر چه رفتیم، به هیچیک از اینها نرسیدیم. این منطقه تقریبا آخرین قسمت از استان زنجان بود و پس از آن وارد گیلان شدیم. نیم ساعت بعد از پشتسر گذاشتن گوسفندسرا، سراشیبی مسیر به پایان رسید و به سمت پایین سرازیر شدیم. بعد از آن دیگر تقریبا تمام راه (تا فردای آن روز) سرازیری بود. در آن ارتفاع از مرتعهای سرسبزی میگذشتیم که بهدلیل شدت مه چیزی غیراز چند متر اطرافمان را نمیتوانستیم ببینیم. با کم کردن ارتفاع، جنگلهای گیلان هم به آرامی آغاز شدند؛ جنگلهایی که بهدلیل دور ماندن از دسترس آدمها هنوز تا اندازه زیادی بکر بودن خود را حفظ کردهاند. باران دوباره شروع شد. اینبار، باد به آن شدت قبل نبود اما باز هم لباسها کاملا خیس شدند. حدود ساعت 6 بعد ازظهر، تصمیم گرفتیم در نخستین کلبهای که پیدا شد، شب را بمانیم. خیلی زود کلبهای پیدا شد.
3 - مجتبی، کلبه، خواب
مجتبی، چوپان جوانی بود که همه جملاتش را با خنده پایان میداد. کلبه کوچکش ورودی خیلی کوچکی داشت که همان جا کندهای تقریبا یکمتری را در اجاق گذاشته بود تا آرامآرام بسوزد. این ورودی به 2 اتاق ختم میشد. یکی از اتاقها، فرش شده بود و مساحتی نزدیک به 10متر مربع داشت. یک بخاری چوبی قدیمی هم در این اتاق بود که البته از آن استفاده نمیشد و روی دیوار گلی اتاق به جای پنجره، 2 سوراخ کوچک ساخته بودند. اتاق دیگر که از آن بهعنوان انباری استفاده میشد، نزدیک به 4متر مربع مساحت داشت. ورودی کلبه، در کنار آتش با یک نمد پوشانده شده بود که جای خود مجتبی بود، کتری سیاه از آتش و دیزندون (وسیله فلزی سهپایهای که در آتش قرار میدهند و برای پخت و پز، دیگ را روی آن میگذارند) هم در آنجا قرار داشت. بین سقف اتاقها و سقف حلبی کلبه، فضایی درست کرده بودند که برهها و بزغالههای کوچک را وقتی باران میبارید یا سرما زیاد میشد، آنجا نگه میداشتند. صدای برهها از همان لحظه که وارد کلبه شدیم تا فردای آن روز با ما همراه بود. چسبیده به یکی از دیوارهای کلبه هم طویله گاوها قرار داشت. اسم این محل «نهربند» بود و مجتبی هر سال همراه پدرش به اینجا میآید؛
به قول خودش: «هر سال ماه دوم بهار میآییم نهربند و همینجا هستیم تا 50روز بعد از پاییز». وقتی 50روز از پاییز گذشت او و پدرش گله گوسفندها را به روستای «شولم» در 12کیلومتری جنوبشرقی شهر فومن بازمیگردانند. اما آن روزی که ما به مجتبی رسیدیم، او تنها بود. یک هفته پیش از آن، پدرش به شولم رفته بود تا پرورش کرم ابریشم را شروع کند. مجتبی میگوید پرورش کرم ابریشم فایدهای ندارد؛ «کار خیلی سختی است، سودی هم ندارد. به پدرم گفتم که نرود اما او رفت پایین. شاید امروز یا فردا بیاید نهربند چون باران گرفته و در باران نمیشود تنهایی مواظب گله بود.»
4 - جنگلی زیبا و رعبانگیز
شب را در کلبه مجتبی با صدای باران و برهها سر کردیم و صبح حدود ساعت11 حرکت دوباره شروع شد. باران همچنان ریزریز میبارید. مجتبی تا محل امامزاده با ما آمد؛ امامزادهای کوچک که سقفی بسیار کوتاه داشت و در آن فقط میشد نشست. راه سمت راست به گشترودخان و روستای «شولم» میرفت و ادامه راه سمت چپ به روستای «لات» منتهی میشد. هرچند راه سمت راست نزدیکتر بود، مجتبی توصیه کرد راه من
تهی به لات را در پیش بگیریم چون تمام مسیر آن پاکوب بود و امکان گمکردن مسیر وجود نداشت اما مسیر گشترودخان در داخل جنگل تمام میشد و فقط افراد محلی بلد بودند مسیر خود را پیدا کنند.
از اینجا به بعد تقریبا تمام مسیر در حال ارتفاع کمکردن بودیم. آسمان هم سنگ تمام گذاشت و بیدریغ بارید. دوباره خیس شدن همه لباسها شروع شد. بهدلیل شدت بارش امکان ایستادن و استراحت کردن وجود نداشت و فقط در یک محل توقف کوتاهی کردیم.
توقفهای دیگرمان، وقتی بود که به درخت گوجهسبز وحشی میرسیدیم و به چیدن میوههایش مشغول میشدیم. جنگل بکر بود و غیراز 2نفر محلی که گالش به پا داشتند و چتر روی سرشان گرفته بودند، با کسی روبهرو نشدیم.
قدم گذاشتن داخل این جنگلها، تجربه عجیبی است. تنههای قطور درختان، سن و سال زیاد آنها را نشان میداد و مه غلیظی که همه جا را فراگرفته بود، فضایی مانند نقاشیهای ژاپنی بهوجود میآورد. جنگلهای تالش، بهویژه در جاهایی که هنوز غیراز افراد محلی، کسی در آنها تردد نمیکند، زیبا و رعبانگیز هستند.
5 - فقط آب بود و آب
پس از 5ساعت پیادهروی در جنگل به روستای ییلاقی «پشتکوه» رسیدیم که نزدیک به 10 کلبه روستایی در آن قرار داشت، اما اثری از کسی در آنها نبود. پشتکوه، یکی از روستاهای ییلاقی جلگهنشینان گیلانی محسوب میشود.
یک چشمه، قبل و یک چشمه بعد از روستا قرار داشت که در کنار هر دو آنها سنگ یادبودی دیده میشد؛ ساکنان محلی به یاد درگذشتگان خود، سنگهای یادبود را در کنار چشمهها نصب کرده بودند.
کمی پس از «پشتکوه»، آب داخل مسیر پاکوب میریخت و میشد صدای رودخانه خروشانی را شنید که از نزدیکی مسیر عبورمان میگذشت. در یک سرازیری قرار گرفتیم و به سرعت ارتفاعمان کمتر و کمتر شد و به همان اندازه، صدای رودخانه هم بلندتر و بلندتر.
در انتهای سرازیری میشد ادامه مسیر پاکوب را آن طرف رودخانه دید اما احتمالا بهدلیل بارندگیها، مسیر عبور از رودخانه زیر آب رفته بود. شاید به همین دلیل در آن روز کسی در روستا دیده نمیشد.
بالاخره با عبور از پلی چوبی به نخستین خانه روستای «لات» رسیدیم. شاپور با همسر و فرزندانش در آنجا زندگی میکرد و همین طور که پشتسر هم سیگار میکشید، ما را زیر سرپناهی برد، برایمان آتش روشن کرد، به همه چای داد و هماهنگ کرد تا یک وانتبار دنبالمان بیاید. وقتی جلوی آتش، شاپور، برای سومین بار خودمان را خشک کردیم، نیسان هم از راه رسید. سوار که میشدیم، شاپور مثل همان چوپانی که روز پیش ابتدای مسیر دیده بودیم، توصیهای به ما کرد، شاپور گفت: «هر سال هفته اول تابستان اینجا باران میآید. بگذارید بعدش بیایید.»