رادیو دارد بلندبلند اخبار شبانگاهی میگوید. صدای رادیو پیر است. آدم را یاد مغازههای کهنهفروشی بازار «سید اسماعیل» میاندازد.
شب که از نصفه میگذرد، رادیو هم صدایش را میآورد پایین. انگار میان رختخواب نشسته باشد و بخواهد حرفهایش را یواشکی به هماتاقیاش بگوید.
رادیو یک وزوز دائمی است در گوش اتاق. تابستان که زلزله آمد، وقت گفتن اخبار زلزله و اعلام تعداد کشتهشدهها صدایش بهوضوح میلرزید.
رادیو آواز میخوانَد؛ نرم و زمزمهوار! تا دستی به سرش میزنند و سربهسرش میگذارند، موجهایش طوفان میشود! با خشخشی ممتد که سر کوتاهآمدن ندارد...
صدایی با کلمات بیگانه... سوتها و پارازیتهای کشدار... و دوباره بهسلامت بر میگردد سر خانۀ اول و می زند زیر آواز.
تمام خوبیاش این است که هیچوقت حرف کم نمیآورد و کمحرف نمیشود. رادیو همیشه دریاست با موجهای کوتاه و بلند. یک آنتن دراز بیقواره دارد که از زور سالخوردگی نمیتواند روی پا بایستد؛ اما نزدیک و دور را مثل آب خوردن پیدا میکند. رادیو صدایش صدای بیداری است. آوازهای بیخیالش به شبِ خانه میفهماند حالا حالاها زود است برای بستن چشمها...
هروقت بخواهی، میتوانی از دستدومفروشیها یک ارزانش را گیر بیاوری. آرامشبخش است پیداکردن چیزی که تنهایی شبانه را به پایان برساند و مرض بیخوابی اتاق را درمان... .