بارانِ سقف نیست
که چکه میکند
چشم های توست
وقت تنهایی
وقتهایی که ما مدرسهایم و هوا بارانی میشود، مادر دلش میگیرد. پنجرهها را میبندد. پردهها را میکشد. مینشیند در یک گوشۀ مستطیلش و آرامآرام نه، بلندبلند غصه میخورد.
تنهایی برادرم دایره است. یک دایرۀ سفید توخالی. او وسط دایرهاش مینشیند، کتابهای غمگین دست میگیرد و فیلمهای سوزناک میبیند. تنهایی برادرم زاویه نمیخورد و هیچ گوشۀ دنجی ندارد برای پنهان شدن.
تنهایی خواهرم یک مثلث است با لبههای تیز. یکشب همین لبههای تیز، دست خواهرم را برید. او گریه نکرد. حتی دستش را هم نبست و گذاشت غمهایش قطرهقطره بچکد و وسط دلش را سیاه کند.
تنهایی من اما شبیه هیچ شکلی نیست. گاهی دایره است، گاه مستطیل و گاهی یک شکل بیقواره که هیچ نامی نمیتوان رویش گذاشت. تنهایی من هنوز شکل نگرفته و شاید هیچوقت هم نگیرد.
خوب که فکر میکنم، میبینم هنوز زود است برای تندادن به ضلعها و زاویهها. هنوز دوست دارم رها از همۀ غمها بزنم از خودم بیرون و تمام شادیها را یکنفس بدوم.
هنوز دوست دارم سایه به سایه کنار خودم باشم. هنوز مانده تا از نفس افتادن و کزکردن در شکلهای جامد سرد. نه، هرچه فکر میکنم، بیشتر میبینم که هنوز زود است آمدنش، تنهایی.