من یک نسخه ماه رمضانی از این جمله معروف برای خودم ساختهام. من میگویم: «ممکن است کسی را که با او افطاری خوردهای فراموش کنی، ولی کسی را که با او سر سفره سحری نشستهای هیچ وقت فراموش نخواهی کرد!»
ماه مبارک رمضان، برای من دو حال متفاوت دارد. هر روزش کاملاً به دو بخش وقتی که روزهام و وقتی که سحر و افطار میخورم تقسیم میشود. این را هم بگویم که معمولاً میلم به خوردن چیزی نمیکشد. برای همین هم حال عجیبم وقت سحر و افطار به خوراکیها مربوط نمیشود.
اگرچه نمیخواهم با گفتن این جمله منکر اعجاز غریب حلیم و تأثیر شادیآور آشرشته و کودکانگی چسبناک بامیه و گوشفیل بشوم، اما برای من آن لحظههای خوشطعم سحر و افطار حال عجیبی دارد بزرگتر و فراتر از همه اینها.
آن قسمت اول که روزهام، که قسمتی از آن هم در خواب میگذرد، بخش آسمانی روز من است. بخشی است که با ترکیب تشنگی و حس روزهدار بودن، از من کسی میسازد که بخشی از وجودم به جای دیگری وصل است. بخشی که سعی دارد با تکرار و مداومت در من بماند و مرا شکل خودش کند. اما اینقدر مختصات عجیبی دارد که برای همیشه در من به شکل راز باقی میماند.
وقتی که روزهام ، انگار دارم دنبال راهی میگردم که بخشی از خودم را که زمینی نیست، پیدا کنم. برای همین به این قانون این همه متفاوت تن میدهم و شکل زندگیام را عوض میکنم.
من زمانی که روزهام تنها هستم. خود خودم هستم و کسی شریک حسها و لحظههایم نیست. من وقتی که روزهام شکل خودم هستم و ادای کسی را در نمیآورم. توی راه خودم هستم و همینطور میروم تا تکههای معمولی خودم را فراموش کنم. برای همین گاهی کمی تلخم و سرم به کار خودم است.
اما آن قسمت از روز که افطاری و سحری میخورم کلاً حال متفاوتی دارم. حقیقت این است که از ماه رمضان آن تکهای که بیشتر قابلیت تبدیل شدن به خاطره را دارد همین لحظههاست. و اینکه چیزی در زندگی من بتواند تبدیل به خاطره شود، یعنی بخش جاندار زندگی من بوده است. بخش تپنده زندگیام که مرا گرمتر و زندهتر از خودم میکند. سحریها و افطاریهایی که در زندگی من خاطره میشوند بسیار شادیآفرین و همزمان بسیار اندوهناکاند. گاهی از یادآوری لحظههایی از افطاریهای گذشته، دوستانی که یک زمانی کنارم بودهاند، پیامکهایی که یکوقت درست سر لحظه افطار رسیده است، مهمانی چند نفرهای که دادهایم برای افطار و از آن به بعد دیگر همدیگر را ندیدهایم و هزار و یک لحظه دیگر چنان غرق شادی و اندوه توأمان میشوم که همه خودم در لحظه فشرده میشود توی دستهایم. قلبم. مشتم. و قطره اشکی که یواشکی میچکد روی سنگکها...
حالا فکر کن که یک سحر برایت خاطره باشد. به هر دلیلی خاطره شده باشد و در جان تو باقی بماند. سحر بهخاطر کیفیت رازآمیزش و شکل منحصر به فرد زمانش و خلوتیِ سحرآمیزش و خاصیت شروع روزهاش و تاریکی مهربانانهاش که به سمت صبح میرود و حال عجیبش که آدم را دچار خودش میکند، سحر بهخاطر کیفیت خاطره شدنش میتواند آدم را آتش بزند اگر به یاد آدم بماند. اگر خاطره شده باشد.