با این حال تنها تصویری که بعد از این همه سال آشنایی از او در خاطرم حک شده، همان مرد نگرانی است که کلی پرونده در بغل دارد و از این شعبه به آن شعبه میرود تا ببیند رسیدگی به پروندههایی که آن روز به دادسرا آورده در چه مرحلهای است. تصویر مامور وظیفهشناسی که گاهی وقتها آنقدر غرق در پروندهها و کارهای مربوط به متهمان بود که یادش میرفت جواب سلام ما را بدهد و تکیه کلامش شده بود: پرونده اداره ما چی شد؟
انگار کار هر روزش همین بود. انگار که صبحهایش شروع میشد با انتقال متهمانی که در یک ردیف به همدیگر دستبند زده شده بودند به دادسرا و انگار نگرانی از انجام درست مسئولیتی که به گردن داشت، فرم صورتش را هم به یک مرد نگران و پرمشغله تغییر داده بود.
راستش وقتی ماجرای مرگ مامور آگاهی هنگام انتقال متهمان به پایگاه دوم را شنیدم، فکرش را هم نمیکردم که حادثه برای همان ماموری اتفاق افتاده که هر روز در دادسرا او را میدیدم؛ اما وقتی عکسش به دستم رسید، برای لحظهای شوکه شدم. به یاد روزهایی افتادم که میدیدم او در دادسرا مدام به این طرف و آن طرف میرود و سؤالی که همیشه از او میپرسیدم: « اگر یکی از متهمها از دستت فرار کند، چه کار میکنی؟»
با اینکه در آن روزها شهید رجبپور همیشه با لبخندی از کنار سؤالم میگذشت اما بعد از ظهر یکشنبه با کار بزرگی که کرد جواب این سؤال را داد. او برای جلوگیری از فرار متهم جانش را فدا کرد تا افتخاری دیگر را نصیب ماموران وظیفهشناس پلیس آگاهی کند. یادش گرامی و روحش شاد.