حداقل آنقدری که برای تو سخت بود، برای من نبود. تو خیلی کوچکی پرنده. تازه، تو واجب نبود که روزه بگیری. پرواز هم که میکردی. میدانی خود همین بال زدن چهقدر انرژی میخواست؟
پرنده گفت: کیف داشت ولی! فکر کن که انگار پروازهایم هم روزه بودند، نوک بالهایم هم. وقتی میپریدم احساس میکردم از قبلترها به آسمان نزدیکترم.
گفتم: تازه یک روز هم از من بیشتر روزه گرفتی...
پرنده خندید. نوک زد به بال خودش. انگار که بخواهد خودش را بخاراند. نگاه کرد به آسمان. طوری که بخواهد روزهای رفته را از پس ابرها ببیند. آرام گفت: آره خب... پیشواز رفتم من...
خندهام گرفت از پیشواز رفتنش. نحیف بود پرنده و توی مشت من جا میشد. بفهمی نفهمی این ماه رمضانی لاغر هم شده بود. نوکش بیشتر به چشم میآمد. انگار که گونههایش تو رفته باشد. واقعاً گاهی دلم برایش میسوخت، وقتی که پر میزد از بالای جایی که رودخانه بود یا چشمه کوچکی که صدایش میکرد.
هی پرنده! به ما سر نمیزنی!
رودخانه گلایه میکرد. پرنده لبخند میزد. ناقلا نمیگفت روزهام. میرفت مینشست کنار چشمه. گاهی روی تخته سنگ وسط چشمه مینشست و یک لنگه پایش را فرو میکرد در آب و با قزلآلاهای رنگینکمانی آببازی میکرد. چشمه دیگر نمیپرسید چرا آب نمیخوری؟ همین برایش کافی بود که پرنده بیاید بنشیند کنارش، روی تخته سنگی و خبری از آن دورها برایش بیاورد. اگرچه این روزها پرنده خبری از دورها هم نداشت. همان دور و برها میپلکید. روزه که بود، نمیتوانست تا دورها بپرد.
یک روز گفتم پاپیچش بشوم ببینم میتوانم از نوکش حرف بکشم که چرا روزه گرفته؟
خوددارتر از این حرفها بود. گفتم هی چیزهایی بیندازم وسط ببینم کدامشان میگیرد. گفتم نذر داشتی روزه بگیری؟ واسه خاطر تخمهات؟ یا واسه اون سال تابستونی که تیر خورده بود به بالت؟
یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به بال راستش. تیر خورده بود درست وسط بال راستش. قد یک فندق سوراخ شده بود. فکر میکردیم دیگر نمیتواند بپرد. فکر میکردیم کارش تمام است.
پرنده که نتواند بپرد خوب کارش تمام است دیگر. وگرنه پرنده نبود که. کرم بود خوب. ولی او اینطور فکر نمیکرد. او آنقدر مراقبت کرد که بالاخره توانست بپرد، اما همان وقتها هم با آن بال تیرخورده نشسته بود روی شاخه درخت، یک نسخه از جدیدترین ترجمه یکی از کتابهای «رولد دال» را گرفته بود و میخواند و ریز ریز میخندید و میگفت: اگه دیگه نتونم بپرم تا آخر عمرم میشینم رو همین شاخه و رولد دال میخونم.
این جور پرندهای بود، پرنده. وقتی که گفتم نذر داشتی که روزه گرفتی، نگاهی کرد به خودش و آرام، انگار که دارد با خودش حرف میزند گفت: چه زود خوب شدها، ولی. گمونم دعای آقا جغده بود.
جغد پیر برایش دعا کرده بود. جغد پیر برایش دعا میکرد. خیلی به جغد پیر میرسید. انگار پدرش باشد. این را گفت و انگار که دلش هوای جغد پیر را کرده باشد، پر زد و رفت.
فکر کردم من که عمراً نمیفهم واسه چی روزه گرفته بود این کوچولوی پرنده کمحرف من؟ بهتر است به جای اینکه با سؤالهای بیربطی که مطمئنم به جواب نمیرسند، خودم را خسته کنم و او را فراری بدهم، کاری کنم که شیرینی این یک ماهه توی نوکش دو برابر شود. باید جمعوجور میکردم خودم را.
فکر کردم بروم بساط عید را آماده کنم. با همچین پرندهای ناهار عید خوردن خیلی کیف دارد. گیرم که او وقتی روزه هم نیست، قد یک بشقاب هم غذا نمیخورد!