راست هم میگویند، در تبریز آنقدر باد میآید که روی تپههای سرخرنگ شمال شهر، چند ژنراتور عظیم بادی ساختهاند و پرههایشان همین طور مدام برای خودشان میچرخند.
بزرگراه پاسداران درست از زیر ژنراتورها میگذرد و از کناره آن میتوان تمام شهر را دید. وقتی از دور به برجهای بلند چندطبقه و مجتمعهای عظیم مسکونی نگاه میکنید منظره شهری مدرن و پیشرفته جلوی چشمانتان قرار میگیرد که خیلی زیبا بهنظر میرسد، اما از کنار بزرگراه فقط باید به آن دوردستها نگاه کرد چون زیر پایتان منظره دلچسبی ندارد. زیرپایتان پر است از آلونکهای کوچک و نامرتبی که نمیشود به آنها گفت خانه؛ همه در شیب تند چند تپه و در درههای بین آنها ساخته شدهاند؛ اسم اینجا «آخر سیلاب» است.
از بین آلونکها صدای سگ میآید و از پشت سر، صدای خودروهایی که مثل باد از بزرگراه میگذرند. یک نفر کفترهایش را به پرواز درآورده است و آنها هم مدام بالای سیلاب میچرخند. بچهها در خاک و خل غلت میزنند و کسی کاری به کارشان ندارد. اینجا کسی به خودرو یا خانه همسایهاش حسادت نمیکند، چون هیچ کدامشان نه خودرو دارند و نه خانه درست و حسابی؛ اینجا وقتی کسانی به هممحلهای خود رشک میبرند که میبینند آنها توانستهاند روی شیب تند تپه برای رفت و آمد به خانههایشان پله سیمانی بسازند اما خودشان هنوز باید از بین راههای باریکی بگذرند که باد از آنها خاک بلند میکند. آنانی که در همسایگی این آلونکها و در محلههایی بهتر زندگی میکنند درباره «آخر سیلاب» با خنده میگویند: «این تپهها شده است مثل روستای «کندوان» که خانههایش را در دل کوه کندهاند. راست هم میگویند؛ به کندوان شباهتی دارد اما شاید بهتر باشد به آن بگویند «کندوان کارگران».
یوسف، پایین پلهها مغازه دارد؛ یک بقالی کوچک. بیشتر مغازههای دور و برش یا تعمیرگاه هستند یا انبار مصالح ساختمانی. میشود حدس زد در چنین محلهای، بقالی او چه سر و وضعی میتواند داشته باشد. یوسف جمشیدی، 30سالش است و بخت بلندی دارد که توانسته در مغازهای که پدرش برای او دست و پا کرده، کسب و کاری راه بیندازد، هر چند خودش میگوید درآمد چندانی ندارد. او 6خواهر و 4برادر دارد؛ پدر و مادرش در روستا زندگی میکنند، اما خانه خودش روی تپه است؛ جایی که نه آب دارد و نه برق. البته نه اینکه اصلا نداشته باشد، آب و برق رسمی ندارد. او و همسایههایش هر چه در پلهها و راهروهای شهرداری و دیگر سازمانها بالا و پایین رفتند، نتوانستند اشتراک آب و برق بگیرند و این شد که از روی کابلهای برق شهری، به خانههایشان سیم کشیدند و از لولههای آب دیگران به خانه خود آب بردند. خودش میگوید: «به ما میگویند جای شما روی نقشه نیست. یک سال پیش درخواست اشتراک برق کردیم، اما میگویند خودمان باید کابل برق بخریم تا به ما برق بدهند». نشانی خانه خودش و همسایههایی را میدهد که آب و برق ندارند. نشانی ساده است: «پلهها را بگیرو برو بالا».
پلهها عریض هستند و وقتی از پایین به آنها نگاه میکنید، میبینید همین طور بالا میروند تا میرسند به دیوار چند خانه و تمام میشوند. ولی وقتی از این پلکان خاکی بالا میروید تازه میفهمید چه کوچههای تنگی از آن جدا میشود. آنجا که پلهها به دیوار خانهها میرسند پایان راه نیست و از بین دیوارهای نزدیک به هم، پلهها و کوچههای پیچدرپیچ دیگری باز هم ادامه دارند. زنان خانه جلوی درها، روی پلهها یا سقف آلونکها نشستهاند. هیچ کدامشان جواب هیچ سؤالی را نمیدهند فقط چادرهای گلدارشان را جلوی صورتشان میگیرند. پسر بچه 9-8 سالهای با لکنت حرف میزند و میگوید: «اینها فارسی بلد نیستند». خودش هم آنقدر زبانش میگیرد که غیر از اینکه بگوید «آسفالت نداریم» نمیتواند جمله دیگری را کامل کند.
پلهها هر چه بالاتر میروند، باریکتر میشوند و بلندتر. مردی از راه میرسد، اما او هم فارسی بلد نیست. کوچههایی به عرض یکمتر از پلههای اصلی جدا میشوند و شبکه شهرسازی محله را شکل میدهند. هر کس میتواند 2-3 کلمهای فارسی حرف بزند، میگوید: «برو بالا، آنها وضعشان خرابتر است». بچهها هم دنبال این سرگرمی تازه راه میافتند و مسخره کردن و داد و فریادهایشان شروع میشود. در اینجا که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز برای وقتگذرانی وجود ندارد، چه چیزی میتواند سرگرم کنندهتر از حضور یک غریبه باشد؟ کوچهها باز هم باریکتر میشوند بهطوری که در آنها حتی 2نفر نمیتوانند به راحتی از کنار هم رد شوند. بعضیها کنار آلونکهایشان نشستهاند و چای میخورند. در بیشتر آلونکها باز است و پردهای جلوی آن آویزان کردهاند که در برابر باد برای خودش پیچ و تاب میخورد.
بالاخره مهدی از راه میرسد. او فارسی بلد است. مهدی افخمی، 27سال دارد. او یکی از 400هزار نفری است که در چندین محله حاشیهنشین تبریز زندگی میکنند. پدرش هم همین جا زندگی میکرد. او کارگر است و با حقوق کارگری زندگی خانواده سه نفرهاش را اداره میکند. 12سال پیش قطعه زمین بدون سندی را یکمیلیون تومان خرید و در آن برای خودش یک چهاردیواری سر همبندی کرد تا مجبور نباشد اجاره خانه بدهد. 8سال پیش از اداره برق درخواست کرد اشتراک برق به خانهاش بدهند اما هیچ وقت با این درخواست موافقت نشد. حالا خودش از کابل اصلی با سیم به خانه خود برق برده است.
برای رسیدن به خانه مهدی باید تمام تپه سیلاب را بالا رفت و از روی آن به تپه دیگری پا گذاشت که راهش از کنار دیوار پمپ بنزینی مخروبه و درهای پر از نخاله ساختمانی میگذرد. شبها معتادان زیر دیوار ترکخورده پمپبنزین جمع میشوند و با خیال راحت، بساط سرنگ و تزریق را علم میکنند. مهدی تعریف میکند شبها آنقدر باد زیاد میشود که وقت گذشتن از بالای دره باید مواظب باشند، پرتشان نکند. روی سقف یکی دو تا از آلونکها میشود دیشهای ماهواره را دید. روی دیوار آلونکی دیگر، لباسهای شسته را پهن کردهاند تا خشک شود. زنها جلوی خانهای جمع شدهاند و از دور نگاه میکنند. مهدی میگوید: «مشکل اصلی راه است. آب، برق و گاز را از همسایه میگیریم، اما این راه زمستانها آنقدر گلی میشود که در آن گیر میکنیم. خانههای اینجا خیلی محکم نیست. هر کسی اینجا زندگی میکند، دست پایین است و چیزی ندارد اما وقتی خودمان میخواهیم خانهها را بهتر کنیم شهرداری اجازه نمیدهد مصالح بیاوریم».
داستان زندگی این آلونکنشینان، سرگذشت کسانی است که نه میتوانند در خانههای خود زندگی آسودهای داشته باشند و نه میتوانند از آنها دل بکنند و بروند جایی دیگر. شهرداری بر اساس قانون اجازه ندارد به خانههای بدون سند اجازه مرمت یا بازسازی بدهد. قانون میگوید آلونکنشینان نباید جایی که هستند، باشند اما حالا که هستند چه باید کرد؟ حالا که آمدهاند و ماندگار شدهاند، دعوی بین آنان و شهرداری، بیپایان بهنظر میرسد. 13محله تبریز بهعنوان محل سکونت حاشیهنشینان شناخته میشوند که محلههای منبع، سیلاب، یوسفآباد، خلیلآباد، داداشآباد، کشتارگاه، عباسی، مارالان، حافظ، طالقانی، لاله و آخماقیه از جمله آنها هستند. 2500 تا 3هزار هکتار از مساحت تبریز سکونتگاه این حاشیهنشینان است.
کنار یکی از خانهها، باغچهای درست کردهاند با چند گل آفتابگردان و سبزیهایی که تازه از خاک بیرون آمدهاند؛ باغچه حتی مترسک هم دارد. چند بچه کنار باغچه با فرغونی بازی میکنند. باد که میآید با خودش کیسه پلاستیکهای خالی را از روی تپهای که پر از زباله است بلند میکند و بالای آلونکها به چرخش درمیآورد. چند کودک دیگر دور تختهسنگی جمع شدهاند و بطریهایی را که از بین زبالهها پیدا کردهاند روی سنگ میشکنند. مهدی در خانهای را میزند و کسی را صدا میکند. داود بیرون میآید.
داود ولیپور، 33سال دارد. او هم کارگری میکند. در تبریز به دنیا آمده است و حالا با همسر و فرزندش در یکی از آلونکهای شهر روزگار میگذراند. 2/5 سال پیش اتاقکی را در این محله به قیمت 3میلیون تومان خرید. بعد طلاهای همسرش را فروخت، از خانوادهاش پول قرض کرد و دور از چشم ماموران شهرداری، آشپزخانه و اتاقی دیگر به آن اتاقک اضافه کرد تا بتواند در آن زندگی کند. میگوید: «خجالت میکشم شما را به خانهام دعوت کنم. لازم نیست سؤالی بپرسید، خودتان که اینجا را نگاه کنید میفهمید زندگی ما چطور میگذرد. بهنظر من تا قیامت هم اینجا درست نمیشود».
داود لولههای گازی را نشان میدهد که همین طور روی هوا از شیب تپه بالا آمدهاند و به هر کدام از آلونکها انشعابی دادهاند. این انشعابها ربطی به اداره گاز ندارد. 30خانواده روی بالاترین نقطه تپه زندگی میکنند و از یکی از خانههای پایین تپه که انشعاب گاز دارد برای خودشان لولهکشی کردهاند و حالا همه آنان از همان یک انشعاب استفاده میکنند. داود حرفهایش را تمام میکند: «شاید وضع ما خوب باشد؛ از ما بدبختتر هم هست».
نزدیک غروب، باد شدیدتر میشود. ژنراتورهای بادی مثل غولهایی سفید با سه دست، در چرخش هستند و هیچ کاری هم به این ندارند که زیر پایشان چه میگذرد. زنها وقت عبور از روی تپه چادرهایشان را سفتتر میگیرند تا باد آنها را نبرد و مردها با دست برای سیگارهایشان غلاف میگیرند تا باد آنها را زودتر دود نکند. وقت خداحافظی مهدی میگوید: «از روی تپه که رد میشوی مواظب باش باد نیندازدت».