خیر سرم فکر میکردم با این ژستها بیشتر شبیه خبرنگارها میشوم. القصه چشمتان روز بد نبیند، وارد دفتر که شدم، دیدم دو تا قصاب عصبانی با روپوشهای خونی و با ساطور وسط سالن نشریه ایستادهاند داد و بیداد میکنند. میخواستم برگردم اما خیلی دیر شده بود و کار از کار گذشته بود و آنها متأسفانه مرا دیده بودند. به سمت من یورش آوردند. خون به در و دیوار پاشید.
هی خبرنگار ناشی از خواب بیدار شو! این یکی از کابوسهای کاری من است...
من تازه خبرنگار شده بودم و دنبال یک سوژه خاص میگشتم. در نشریهای که کار میکردم یک ستون به نام «آدمها» داشتم که باید با آدمهای معمولی حرف میزدم و چیزی خاص از این گفتوگو کشف میکردم.
سراغ یک شاگرد قصاب نوجوان رفتم که خیلی خونسرد داشت یک گوسفند نگونبخت را پوست میکند. درباره انگیزههای او جویا شدم که چرا قصاب شدی؟! (از آن سؤالهای کلیشهای حال به هم زن) انگیزهات چه بود؟ چرا دلت نخواست گل فروش شوی؟ و از این حرفها...
و او جوابهای معمولی میداد و ترجیح میداد به کارش برسد تا به سؤالهای من فضول پاسخ بدهد. پرسیدم:« اگر یکهو یک گوسفند را سر ببری و ببینی یک بره تو دلی دارد، چه میکنی؟»
سعی کردم فضا را کمی تراژیک کنم. فکر میکردم این سؤال هرگز به ذهن اوریانا فالاچی هم نمیرسدکه البته هم نمیرسید... به خاطر این ذهن هوشیار و فعال خودم به خودم تبریک میگفتم. توجه کنید بره تو دلی، یک نقطه ضعف فامیلی بود که برایتان تعریف میکنم. روانشناسها میگویند عقدههای کودکی... خیلی خونسرد و بیتفاوت گفت:«گوشتش خیلی خوشمزه است، میخوریم.» من میخواستم که احساس او را برانگیزم. اما او با خونسردی از خوشمزگی بره تو دلی گفت.
عصبانی شدم. گفتم:« تازه میدانی با پوستش کلاه درست میکنند و بعضی عاشق این کلاهها هستند؟»
او با بی خیالی گفت: «خیلی خوبه... خیلی خوبه.»
من این گفتوگو را عوض کردم. با خودم گفتم عمراً این قصاب اهل خواندن نشریه و این حرفها باشد. نوشتم« از او میپرسم: اگر این گوسفند بره تودلی داشته باشد چه میکنی؟ و او با بی خیالی گفته بود: کاری نمیکنیم. کلاه پوستی درست میکنیم.»
فردا این شاگرد قصاب همراه اوستایش که خیلی آدم جدی و بد اخلاقی بود به دفتر مجله آمدند و کلی داد و بیداد راه انداختند که چرا اصحاب رسانه صادق نیستند و برای جذابیت نوشته خود، نقل قولها را عوض میکنند.
بعد فهمیدیم که آقای قصاب اوستا، کلی تحصیلات دارد و از ارنست همینگوی گرفته تا سالینجر و ژیل پرو و مارسل پروست را
خوانده است و کلی آدم منور الفکری است! و هفتهنامه و روزنامهای نیست که نخواند. اما قصه کلاه پوستی...
قصه کلاه پوستی پدر بزرگ
آن زمان های قدیم پدر بزرگ کلاه پوستی به سرش میگذاشت. او با افتخار میگفت: « این از پوست بره تو دلی دوخته شده است و خیلی هم ارزشمند است.»
حالم از آن کلاه به هم میخورد. در دلم میگفتم پوست یک بره کوچک که هنوز متولد نشده است، این همه مباهات و افتخار دارد، پدر بزرگ؟! آخر شما چرا این همه بیاحساس هستید؟ پدر بزرگ، شما با هیتلر و موسولینی چه فرقی دارید آخر؟!
من که چندشم میشد به کلاه دست بزنم اما او با بیخیالی میگفت:« دست بزن چهقدر خوب و لطیفه ... بیا با آن عکس بینداز!»
من با آن کلاه چندش عکس بیندازم؛ آره پدر بزرگ؟! مور مورم میشود. من دلم میخواست این کلاه را بیندازد بیرون. شما نمیدانید، برای تولدش، روز پدر و پدر بزرگ و روزهای مختلف به بهانههای مختلف برای پدر بزرگ کلاههای متنوع خریدیم، شاید پدربزرگ دست از سر این کلاه بردارد.
کلاه شاپو، کلاه کاموایی، کلاه کاسکت، کلاه ایمنی، کلاه نمدی، کلاهخود، کلاه گیس و...اما مگر این پدر بزرگ کلاه سرش میرفت. حتی در زِلّ آفتاب هم آن کلاه را با افتخار سرش میگذاشت.
من و برادرهایم تصمیم گرفتیم این کلاه را امحا کنیم. برادرم میگفت:« بیایید این کلاه را در وایتکس بخیسانیم تا لک و پک شود؛ مثل شلوار من که مامان اشتباهی روی آن وایتکس ریخت و از ریخت افتاد.»
آن یکی میگفت:« بیایید روی کلاه چسب کفش بریزیم. لامصب این قدر کشدار است که پاک نمیشود...»یک ایده مخرب دیگر این بود که بیندازیمش بالای پشت بام که پدر بزرگ آن را پیدا نکند. شاید گربهها آن را بردارند و به جای بالش ببرند خانهشان استفاده کنند.
ما نمیدانستیم این کار بد ما چه ضربه روحیای به این پیرمرد میزند.کلاه را پرت کردیم روی پشت بام...
چند روزی مادر و پدر بزرگ همه سوراخ سنبههای خانه را گشتند. او میگفت:«چشم درآمدهها دزدیدنش. خب چیز با ارزشی بود...» میخواست در روزنامه آگهی بدهد و جایزه ارزشمندی هم برایش در نظر داشت اما مادر منصرفش کرد. راستش کلانتری هم رفت. یک استشهاد محلی هم پر کرد که باعث مزاح و خنده چند نسل از اهالی محله بود...آن قدر پدر بزرگ بیتابی کرد که ما پشیمان شدیم. چند بار هم رفتیم پشت بام خودمان و پشت بام همسایهها را هم گشتیم، اما کلاه بیکلاه...مثل اینکه واقعاً گربه ها آن را برده بودند.