از شهید محمد جهانآرا حرف میزنم. هرسال از او حرف میزنیم و نمیدانیم زنی که هر شب تا صبح سر جانماز چشمانتظار پسران مینشست تا شاید بیایند، در این سالهاکجا بود و چهمیکرد؟ زنی که با چشم گریان هر روز قرآن بهدست منتظر شنیدن خبری از جبهه بود. محمد و علی را در راه خدا تقدیم کرد؛ جگرگوشههایش را با افتخار به خاک سپرد. اما محسن؛ محسناش سال59 اسیر شد. مادر منتظرش ماند. نیامد. جنگ تمام شد. باز هم نیامد. مادر تا همین چند روز پیش منتظر بود. گفتند مفقودالاثر شده و بعد از چندی یک قبر نمادین نشانش دادند و گفتند محسنت را شهید بدان. حتی استخوانها و پلاکش را نیاوردند برایش. و او باور نکرد و هرگز سر هیچ قبری ننشست.
این اتفاق برای همیشه کمرش را خم کرد. انگار خودخواسته تصمیم گرفت فراموش کند. چه بیماری زیبایی است فراموشی برای مادر 2شهید و یک مفقودالجسد، مفقودالاثر... یا نمیدانم شاید شهید. این اواخر با کمک میایستاد. پاهایش توان راهرفتن نداشت. ساعتها مینشست و به هیچ، فکر میکرد و خیره نگاهت میکرد. حالا جگرگوشههایش عکسهای دوختهشده روی دیوار شده بودند. او پای رفتن را از دست داده بود.
هر وقت از جنگ حرف میزنیم داریم از مردان جنگ حرف میزنیم. چرا فراموش کردهایم؟ چرا یادمان رفته قهرمانان ما 2سال از شیره جان این مادران سر کشیدهاند و همانموقعها بوده که ایثار، شجاعت و جسارت، درونشان ریشه دوانده؟ هنوز یادم هست که روزها و سالهایی که حالش خوب بود پابهپای پدربزرگ در تمام مراسمهای تقدیر شرکت میکرد.
با هم بودند در دیدار با مقام معظم رهبری و از الطاف رهبرمان فیض بردند. با هم بودند در جشنواره فیلم فجر که احمدرضا درویش جایزه خود را در کمال سخاوت و ایثار به خانواده جهانآرا تقدیم کرد. اما 3سال پیش دیگر نتوانست روی پا بایستد تا لوح تقدیر بگیرد از دستان رئیس جمهوری . از آن روز دیگر پدربزرگ تنهاست؛ همراهش را از دست داده.
همیشه میدانستم بیماری فراموشی هم توان ازبینبردن خاطرات مادربزرگ را ندارد. این روزها وقتی حالش بد میشد دندهعقب میگرفت تا سر خیابان 34سال پیش و آنجا توقف میکرد؛ آنجا که هم محمدش زنده است، هم علی و هم محسن. انگار این خاطرات، موذیانه مثل ماری از زیر یک خروار خاک بیرون بجهد. بیتابانه دنبال پسرها میگردد. با عصبانیت میگوید که «محسن چرا هنوز خانه نیامده؟ بگویید تلفن بزند تا باهاش حرف بزنم». با پدربزرگ دعوا میکند که «چرا اجازه دادی بروند؟» و همه با چشمانی گریان و قلبی پارهپاره نظارهگر بیتابیهای مادربزرگ هستند. یکی مأمور میشود از بیرون تلفن بزند و خود را محسن معرفی کند تا با مادربزرگ حرف بزند. صدا را که میشنود لبخند میزند و آرام میگشت.
میبینید! اینجا خانهای است که هنوز درونش جنگ و خاطراتش مرور میشود و هرگز تمام نمیشود. اینجا محل زندگی مادر داغداری است که هنوز دنبال پسر اسیرش میگشت. حتی بیماری فراموشی با تمام توان و نیرویش نتوانسته بود خاطرات پسرانی را که از دست داده از او بگیرد؛ امانتهایی که بهخوبی از آنها مراقبت کرد و باافتخار، با دستان پرمهر و عطوفت خود به خاکشان سپرد. ای کاش فراموشش نمیکردیم.