نه گیاهان دلتنگ روزهای گذشته میشوند، نه دریا دلشوره موج و طوفان میگیرد، نه خاک دلش برای آفتاب تنگ میشود، نه درخت انتظار بهار را تجربه میکند. آهو دلنگران حمله گرگ نیست، مورچه نگران آذوقهاش نمیماند، همه اینها فقط از درون ما، از دل ما، از ذهن ما میآید و به درخت و دریا و مورچه و آهو بار میشود، و باز دوباره به ما، به سمت ما بازمیگردد.
گاهی از خود میپرسم این همه از کجا میآید؟ مگر ما چه داریم که دیگر موجودات، این همه خزنده و جهنده و دار و درخت و طبیعت ندارند؟ گاهی از خودم میپرسم اصلاً این خوب است که ما میتوانیم این حسها، این دریافتها، این همه احساسات را درک کنیم و بفهمیم؟ فکر میکنم اگر نبود، اگر این توانایی در ما نبود، شادتر زندگی نمیکردیم؟ راضیتر نبودیم؟
و بعد فکر میکنم که ما میپرسیم! این ما هستیم که میپرسیم، این ما هم هستیم که میخواهیم، و لبخند میزنم. لبخند میزنم به این سؤال خودم، به این که این پرسش چهقدر میتواند گاهی خندهدار باشد. به نظرم میرسد اگر پرسیدن نبود، اگر این همه خواستن نبود، از ما، از انسانها، چه باقی میماند؟
به زندگی بدون پرسش فکر میکنم، به یک زندگی که در آن برای آدم هیچ سؤالی نباشد، نه که همه چیز را بداند، بلکه یک زندگی که در آن، انسانها برایشان پرسشهایشان مهم نباشد. اینکه باران میآید یا نه، پرسشی درست نکند، کسی از خسوف، کسوف، جزر و مد، خشم طبیعت و آشتی بهارانه با آن، سبزی درختها و سرخی خون، به تعجب نیفتد. همه چیز همانطور که هست برایمان بس باشد، کافی باشد. به بیشتر از آن فکر نکنیم، آن چیزی که نمیبینیم، از ذهنمان برود، دنبال چیزها نباشیم، در پی دنباله کارها نگردیم. پرسش نداشته باشیم.
و بعد به اینجا میرسم که آدم بیپرسش، دیگر هوس ندارد، کسی که به فکر دنباله کارها نیست، دیگر چیزی نمیخواهد، دیگر شگفتزده نمیشود، لبخند ندارد، غصهدار نمیشود، اشکی برایش نیست که بریزد، دلش برای کسی تنگ نمیشود.
اصلاً کسی که به دنباله کارها و چیزها، به آن چیزی که نیست فکر نمیکند، چهطور میتواند دلشوره داشته باشد؟ دیگر چه فرقی میکند فردا چه به سرش بیاید، چه فرقی میکند آنچه که میخواهد نیست، دیگر چهطور ممکن است غمگین باشیم از اینکه آن کسی که دوستش داریم حالا مثلاً کیلومترها از ما دورتر است؟ این فکرها مال وقتی است که ما توانایی پرسیدن، توانایی فکر کردن به آنچه نیست داریم. حالا اگر این توانایی از ما گرفته شود، میشویم همان تخته و سنگ و دریا و آهو، در انتظار چشمهایی که نگران باشند، دلهایی که مضطرب و مهربان باشند، قلبهایی که در آن انبار انبار آرزو جمع شده باشد.
این است که گاهی فکر میکنم ما اگر انسانیم، برای این انسانیم که میتوانیم بپرسیم، میتوانیم بپرسیم از آن چیزی که معلوم نیست هنوز، میتوانیم چیزهایی را بشناسیم، چیزهایی را بفهمیم، چیزهایی از لایههای پایینی به رو بیاوریم، چیزهایی را که نیست، پیدا نیست، آشکار نیست، آشکار کنیم، کشف کنیم، به روی صحنه بیاوریم، و حتی گاهی اگر نباشد، با کلمات، با تصاویر، با رنگها و با اجسام آنها را خلق کنیم. شاعر شویم، مجسمهساز، سینماگر یا نقاش باشیم و همه آنچه را که نیست با ما، خودمان بسازیم.
این روزها فکر میکنم به فهرست بلند همه آنچه به خاطر آن از خدا تشکر میکنیم، آن اولها که مهمترینهایش را نوشتهام، یک چیز اضافه کنیم، یک نعمت مهم، یک هدیه بزرگ، یک ویژگیِ درخشان که اگر نبود، من هم موجودی که الان هستم نبودم. این روزها فکر میکنم شاید باید وقت بازکردن چشم هایم اول صبح، و زمان بستن چشمهایم آخر شب وقت خواب، اولین و آخرین چیزی که به خدا میگویم این باشد: «از اینکه اجازه دادهای بپرسم، به من این توانایی را دادهای که سؤال داشته باشم، از تو متشکرم.»