شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰ - ۱۵:۲۹
۰ نفر

حدیث لزر غلامی: تو گفتی پاییزهای تمام سال‌های تمام زندگی‌ات حالت بد شده است. من همیشه پاییز که می‌رسد خوب و سرخوشم. با این حساب، قرار است ما توی این فصل با هم دعوا کنیم. حال هم را نداشته باشیم و برای هم ساز مخالف بزنیم.

هفته‌نامه دوچرخه شماره 620

ما قرار است با همدیگر باران را تماشا کنیم اما هر کدام چیز متفاوتی از او بشنویم. بیا دم پنجره. باران می‌بارد. بیا گوش کن. به من بگو چه می‌شنوی. من به تو می‌گویم چه می‌شنوم. و آن‌وقت ما هر کدام چیزی داریم که به هم بگوییم. این شاید دوباره ما را به هم نزدیک کند. به من نزدیک شو. نه شاید به خاطر خودم. به خاطر باران!

* * *

خداوند وقتی که داشت چهار فصل را می‌آفرید شاید آدم‌هایش را هم چهار دسته کرده باشد: بهاری‌ها، تابستانی‌ها، پاییزی‌ها و زمستانی‌ها. من افتادم توی دسته تابستانی‌ها. جوشی و مغرور. از آنهایی که داغی‌ام گاهی خودم را هم می‌سوزاند. از خداوند پرسیدم من با آدم‌هایی از فصل‌های دیگر هم دوست خواهم شد؟ آیا به من اجازه می‌دهید به آنها نزدیک شوم؟ آنهایی که حتی ذره‌ای هم تابستانی نیستند؟

خداوند جوابم را با کلمه نداد. خداوند هیچ وقت جواب آدم را این جوری نمی‌دهد. خداوند روش‌های خودش را دارد. نزدیک شدن ما به همدیگر هم از روش‌های خداوند بود. با تو دوست شدم. تو پاییزی بودی. نه این‌که توی پاییز به دنیا آمده باشی ها! نه! خودت پاییزی بودی. جانت پاییزی بود. رگ و ریشه‌ات پاییزی بودند. تو به جوانه زدن آن‌قدرها اعتقادی نداشتی که به برگ و بار ریختن. تو به جمع کردن آن‌قدر عادت نداشتی که به سبک شدن. ترجیح می‌دادی هر‌جا که هستی دستت از همیشه خالی‌تر باشد و یک جور چشم‌هایی داشتی که می‌توانستند ساعت‌ها به جایی خیره شوند و تصویرهای رنگی را از یک فضای خالی بیرون بکشند و ببینند و گوش‌هایی داشتی که می‌توانستی با آنها صدای باران را هر‌جا که بود بشنوی. تو زرد رنگ بودی. فوق‌العاده زرد و موهایت خرمایی یکدست بود.

من همیشه زنبیل بزرگی را با خودم می‌کشیدم. سینه‌ام به خس‌خس می‌افتاد. تابستانی اصیل بودم و شال‌های رنگی سرم می‌کردم. بلند حرف می‌زدم. همه چیز را جمع می‌کردم. سنگ‌های کوچک و گرد را. صدف‌های عجیب را. حتی کاغذهای شکلات و ساندیس‌های آلبالوی قدیمی را. تکه‌های پارچه و مهره‌های رنگی جمع می‌کردم و همیشه من چیزی برای تعریف کردن داشتم و تو چیزی برای سکوت.

خداوند وقتی که داشت سکوت و شکستن سکوت را می‌آفرید شاید آدم‌ها را چهار دسته کرد: آنهایی که همیشه چیزی برای گفتن داشتند و حرف می‌زدند. آدم‌هایی که چیزی برای گفتن داشتند، ولی حرف نمی‌زدند. آدم‌هایی که چیزی برای گفتن نداشتند و مدام حرف می‌زدند ( حرف‌های توخالی). و آدم‌هایی که خوب، چیزی برای گفتن نداشتند و خوشبختانه حرف هم نمی‌زدند.

من همیشه به نظر خودم چیزی برای گفتن داشتم. لااقل به تو و حرف هم می‌زدم. تو همیشه چیزی برای گفتن داشتی و سکوت می‌کردی. تو با سکوت دوست بودی. من از خدا پرسیدم ممکن است یک روز من با کسی دوست بشوم که سکوت را ترجیح بدهد؟ خداوند جوابم را نداد. خداوند هیچ‌وقت جواب آدم را این‌طوری نمی‌­دهد. خداوند روش‌های خودش را دارد. نزدیک شدن ما به همدیگر هم از روش‌های خداوند بود. با تو دوست شدم. تو سکوت می‌‌کردی و من مدام می‌­گفتم. فقط در این بین لحظاتی بود که تو آرام می‌زدی پشتم. یک جایی نزدیک به شانه‌­هام. و من می‌دانستم که این یعنی، یک لحظه سکوت کن! و بعد آرام می‌گفتی: «یه جایی داره بارون می‌آد!»

این را طوری می­‌گفتی که سرت را به آن‌­طرف خم کرده بودی. گفته بودم که صدای باران را از هرجای دوری می‌­شنیدی. من سکوت می‌کردم. ما به صدای باران گوش می‌­دادیم. تو به صدای باران. من به صدای نفس تو. و باران برای ما ترانه‌های پاییزی می‌­خواند. گمانم این هم یکی دیگر از روش‌های خداوند بود.

کد خبر 147174
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز