صبح، وقتی خورشید هنوز روی خوشش را به خیابانهای سیاه نشان نداده، از پلههای پل هوایی بالا میروم. من همانی هستم که در تاریکی پنج و نیم صبح، کرم خیار به دستم مالیدهام، شیشه عینکم را با یکتکه پارچه کتان تمیز کردهام و کورمالکورمال کلیدم را در لابهلای خرت و پرتهای روی میز پیدا کردهام تا از خانه بزنم بیرون.
سه سال و خردهای است از این پلهها بالا میروم. تعدادشان را نمیدانم و تابهحال میلههای آهنی دو طرفش را -از ترس اینکه دستم کثیف شود- لمس نکردهام. هر صبح وقتی هنوز خورشید سر و کلهاش پیدا نشده و تنها چشمانداز شهر یک پرنده همیشه در پرواز است، به محوطۀ آهنی پلهوایی میرسم. شل و وارفته پلهها را بالا میروم تا به دالان دراز بالای پل میرسم.
سر صبح معمولاً خبری از آدمها نیست و من عاشق همین خلوتیام که درست یکی، دو ساعت بعد نایاب میشود. پلهوایی پنجره ندارد، خطکشیشده نیست و منظرهاش با میلههای آهنی خطخطی نشده. آنبالا که میرسم، چشمهایم پر میشود از درختهایی که با تکانهای مختصر کمکم از خواب بیدار میشوند. از آن بالا راحت میشود دست دراز کرد و تکهای از آسمان را گرفت. حتی میتوان زمان رسیدن آن ابر سیاه بزرگ را بهطور تقریبی حدس زد.
هر صبح وقتی خورشید با انگشتهای گرمش شانههای مهآلود شهر را لمس میکند، سر و کله عابران تنها پیدا میشود. آنوقت است که یادم میافتد وقتش رسیده از منظره رو به خیابان دل بکنم، لباسم را از غبار دم صبح بتکانم و در جمعیت هرلحظه انبوهتر آدمها به راه بیفتم؛ درست مثل یک عابر معمولی که تنها نشانه خواب ناتمامش، دو اخم مورب خاکستری است!