در این میان مولانا چه جایگاهی به دست میآورد؟ با نگاه به آثار (نظم و نثر) مولانا، میتوان بیشتر این سویهها را در آن دید و آنها را بهصورتی درهم تنیده و پیچیده به نظاره نشست. با این حال در مولانا گونهای پیچیدگی بهچشم میآید که در بزرگان پیشین نبوده است. مولانا محور آثار خویش را نه انسان ایرانی که انسان به معنای عام آن قرار داده است، به همین خاطر امروزه سرودههای وی در همه جای دنیا خواهان یافته است. در این باره با دکتر میرجلالالدین کزازی، استاد زبان و ادبیات فارسی و نویسنده و پژوهشگر به گفتوگو نشستهایم که درپی میآید.
- مولانا در کنار حافظ، سعدی، فردوسی و نظامی، یکی از ستونهای اسطورهای ادب و فرهنگ ایرانی است. چه ویژگیها و مؤلفههایی در مولانا هست که به وی چنین جنبهای بخشیده است؟
اگر من بخواهم پاسخی فراگیر به پرسش شما بدهم-زیرا پرسش شما نیز از همینگونه شمرده میشود- آن پاسخ این است که اگر مولانا- به گفته شما- یکی از ستونهای کاخی است زرین و شکوهمند و سپهرسای که کاخ ادب پارسی است، از آن است که مولانا در قلمروی از این ادب شاهکار آفریده است که آن چهارتن دیگر در آن آزمونی نداشتهاند یا اگر داشتهاند تُنُکمایه بوده است و کمفروغ. فردوسی بزرگترین رزمنامه جهان را که شاهنامه است، آفریده است، سعدی در زمینههای گوناگون استادانه شاعری کرده است؛ او غزلسرایی است بزرگ و پرآوازهترین و مایهورترین اندرزنامه را در ادب پارسی سروده است که بوستان یا سعدینامه نام دارد، در نگارش آهنگین و هنرورزانه پارسی شاهکاری پدیدآورده است که گلستان است اما بزمنامه نسروده است؛ زیرا اگر چنین میکرد در برابر فردوسی بی فّر و فروغ میماند. او بزمنامه نیز پدید نیاورده است؛ زیرا نظامی در این زمینه شاهکارهای ادب پارسی را پیش از او آفریده بود. از سوی دیگر، در آن زمینهای که مولانا شاهکار خود را آفریده است، سعدی طبع نیازموده بود.
درست است که پیش از مولانا، سالاران سترگ سخن پارسی- کسانی مانند عطار و سنایی- شاهکارهایی در زمینه نهانگرایی(عرفان) پدیدآورده بودند اما هنوز اینگونه و کالبد در سخن پارسی به ستیغ خویش نرسیده بود؛ سنایی راه را گشود، عطار آن را بسیار فراخی و همواری بخشید، مولانا بود که این راه را به فرجام برد. پس یکی از انگیزههای بنیادین در اینکه مولانا از آن بزرگان سخن پارسی است که بر ستیغ جای گرفته است، آن است که گونهای قلمروی در ادب پارسی را به فرازنای سختگی و پختگی برده است. داستان حافظ اندکی دیگرسان است. حافظ در زمینهای شاهکار آفریده است که در پهنه سخن پارسی بسیار کسان- از آن میان سعدی- در آن پیش از وی بالا برافراختهاند، شاهکارهایی پدید آوردهاند؛ اما هنر حافظ این است که در گونه و کالبدی از سخن پارسی که پیش از او بسیار ورزیده شده بود، سخنوران آن را به کار گرفته بودند، شاهکارهایی بیهمانند آفرید که غزلهای اوست. بهگونهای حافظ هم این راه را مانند مولانا، فردوسی در آن قلمروها به فرجام برد. ما میدانیم که آنگونه از غزل پارسی که آن را همچنان از نگاهی بسیار فراخ غزل عراقی مینامند، با حافظ به فرجام رسید. همین انگیزهای شد که شیوه غزلسرایی دیگرگونی بیابد، پایههای شیوهای نوریخته بشود که آن را شیوه سپاهانی یا هندی مینامند. فردوسی در گونهای از سخن پارسی که رزمنامه است، سرآمد است، برترین شاهکار را پدید آورده است؛ نظامی در گونهای دیگر که آن را بزمنامه مینامیم. پنجگنج نظامی، بهویژه سهگنج او که بهراستی بزمنامه است (خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، کمابیش هفتپیکر) اینگونه از شعر پارسی را به فرازنا و فرجام آن برده است. مولانا هم آنچه من آن را رازنامه مینامم، با سرودن «مثنوی» بهسامان و سرانجام بازپسین خویش رسانده است.
- هر یک از این ستونهای اسطورهای ادب و فرهنگ ایرانی بخشی از روح تشنه ایرانی را سیراب میسازند و درواقع هر یک نماینده و بازتابگر جنبهای از روح فرهنگ ایرانی هستند؛ فردوسی نماینده روحیه حماسی و رزم، نظامی نماینده روحیه بزم و شادی و سعدی بازتابگر توأمان روحیه عشق و اندرز است. به نظر شما مولانا کدام وجه از این روحیه ایرانی را نمایندگی میکند؟
اگر فردوسی استاد رزم است، سویمندی جنگاورانه را در منش و کنش ایرانی آشکار میدارد. ایرانیان مردمانی دلاور، سلحشور و میهندوست بودهاند، نبردهای سهمگین بسیار را در درازنای تاریخ خود به ناچار به انجام رسانیدهاند.
از این روی، بخشی گسترده از منش ایرانی فرهنگ ایران بخش رزمی است. نظامی و سعدی بهگونهای بخشی دیگر از منش و فرهنگ ایرانی را به نمود آوردهاند که بخش بزمی است. نظامی با سرودن بزمنامهها، داستانهای عاشقانه که پیشینهای کهن در تاریخ و فرهنگ ایران داشته است، سعدی با سرودن نابترین، نغزترین، شورانگیزترین غزلهای عاشقانه. بهره مولانا «راز» است. من به استواری میتوانم گفت ایرانیان یکی از رازآلودترین مردمان جهاناند. فرهنگ ایرانی، فرهنگی است که پیوندی تنگ، ساختاری ناگزیر با «راز» یافته است. این رازناکی، این چندسویگی رازآلود، این اندیشههای پیچاپیچ ژرف که بنیادهای «رازنامه» را میسازند، چنان نیرومند بودهاند که در دیگر قلمروهای ادب پارسی یا نمودهای فرهنگی و اندیشه ایرانی هم بازتابی برجسته یافتهاند. یکی از فسونهای سخنهای خواجه که غزلهای او را به شاهکارهایی بیمانند فراورده است، رازناکی است؛ اما رازناکی در غزلهای حافظ زیباشناختی است، در مولانا گاه زیباشناسانه است. در سرودههای او راز، سرشت و ساختار آفرینش ادبی را میسازد. از همین روی، مثنوی مولانا را من «رازنامه» میدانم؛ پیشتر هم گفتم که مولانا پدیدآور و پیشتاز در اینگونه از کالبد و سخن پارسی نیست؛ اما شاهکار را در این زمینه آفریده است؛ به سخن دیگر، برترین آبشخور. شما اگر بخواهید با «راز» در اندیشه ایرانی آشنا بشوید، نخستین آبشخوری که خواهید شناخت، از آن بهره خواهید برد، آبشخوری که شما را از دیگر آبشخورهای همانند بینیاز تواند کرد، «مثنوی» است. «مثنوی» شاهکار ادب نهانگرایانه (عرفانی) ایرانی است، از همین روی بهراستی مثنوی را نمیتوان به هیچیک از آیینهای راز و دبستانهای نهانگرایی، سامانههای درویشی بهیکبارگی بازخواند و بازبست، زیرا در هیچکدام از آنها یکسره نمیگنجد. از هرکدام گفت، نمودی، نشانی، بازتابی را در مثنوی میتوانیم دید، زیرا مثنوی افشره و گوهره نهانگرایی ایرانی را به نمود میآورد. شما در مثنوی اندیشهها، باورها و رأیهایی را میتوانید یافت که پیشینهای بسیار کهن دارند، سخت ایرانیاند. اگر ما دید و داوری اندیشمندی مانند شیخبهایی را پایه بگیریم که درباره مثنوی به گونهای داوری کرده است که آن را با نُبی (قرآن) سنجیده است، در شگفت خواهیم افتاد که این نبی چرا به گونهای است که پارهای از باورمندان به نُبی را به خشم میآورد؟ این به همانسان که گفتم بازمیگردد به اینکه مثنوی را نمیتوان بهیکبارگی به یکی از دبستانهای نهانگرایی یا آیینهای ایرانی بازخواند، زیرا که مولانا مردی بوده است که آگاهانه- من خوشتر میدارم که بگویم ناخودآگاه- پیشینه فرهنگ نهانگرایانه ایرانی را در نهاد و ناخودآگاهی خود به یادگار میدانسته است و آن را در آفرینشهای ادبی خود ریخته است؛ در مثنوی با روش و سویمندی کمابیش آگاهانه و بهخواست و در غزلهای دیوان شمس به شیوهای رها، ناخودآگاهانه؛ زیرا که ویژگی غزل این است که نابترین، ژرفترین آزمونهای در دم سخنور را بازمیتابد. غزل دستاورد دمهای مستی و بیخویشتنی غزلسراست؛ جوشش توفانخیز ناخودآگاهی اوست. در مثنوی هم آن رهاشدگی، آن فرونهادگی، آن جوشش ناخودآگاهانه را بسیار میبینیم. پس کسی مانند مولانا که در رزمنامهسرایی و بزمنامهسرایی با فردوسی و نظامی سنجیدنی است، فرزند راستین و سرشتین فرهنگ و اندیشه ایرانی است. از همین روی، آن بخش از این فرهنگ و اندیشه را که در پیوند است با راز، گسترده است، پرورده است، یا روشنتر بگویم، از نهفتگی به در آورده است، سویمندی جهانی بدان داده است. راز گسترش اندیشههای مولانا در جهان بهویژه در جهان کنونی، در باخترزمین شاید پیش و بیش از هر ویژگی دیگر بازمیگردد به نژادگی آزمونها و اندیشههای مولانا یا به سخنی روشنتر، به ایرانیبودن آنها. از این دید، مثنوی مولانا وارونه ساختار و پیکره برونی آن که گاه بیگانهوار مینماید، به همان اندازه ناب و نژاده و ایرانی است که شاهنامه فردوسی. هر جا نژادگی باشد، گوهرینگی، زیبایی هم هست، دلربایی هم هست، کسانی را به خود درمیکشد، میشیبد، به شگفت درمیآورد، زیرا برساخته نیست، بر پایه پیروی از دیگران پدید نیامده است.
- با این همه آیا میتوان مولانا را پیوندگاه و سرآمد تمام سویههای گوناگون روح ایرانی دانست؟ به بیان بهتر، اگر فردوسی، سعدی، نظامی و حافظ هر یک پارهای از فرهنگ و روح ایرانی را باز میتابانند، مولانا کلیت این روح را دربرمیگیرد؟
به گونهای برداشت شما پذیرفتنی و درست است؛ آن هم بازمیگردد به این نکته نغز که اگر ما به ناچار بر پایه روششناسی به گونهها و کالبدهایی در ادب پارسی میاندیشیم، میگوییم شاهنامه رزمنامه است، درپیوستههای نظامی بزمنامه است، مثنوی مولانا رازنامه است، به هیچ روی این بخشبندی زمینه و ساختار و سرشت آنها را از هم نمیگسلد. به سخن دیگر، ما با بودی یگانه روبهرو هستیم که آن منش و فرهنگ ایرانی است، اما این بود، 3 نمود، یافته است، 3سویمندی؛ در رزمنامه فردوسی ما آن را به گونهای میبینیم، در بزمنامه نظامی به گونهای دیگر، در رازنامه مولانا همچنان در ریخت و نمود و پیکرهای دیگرسان، اما در بخش رازآلود و نهانگرانه این فرهنگ، «مثنوی» شاهکاری بیمانند است.
- این راز جان ایرانی که مولانا نماینده و بیانگر پارهای از آن است و آن را در رازنامه خود بازتابانده، چیست؟
تنها مثنوی نیست که این راز را بازمیتاباند؛ در شاهنامه هم این راز را میبینیم. اینکه ما مثنوی را رازنامه میدانیم، بازمیگردد به ساختار این شاهکار ادبی که ساختاری است رازآلود، آیینی، نهانگرایانه؛ اما شما در رزمنامه فردوسی هم پاسخ دیگری به این پرسش را که راز جان ایرانی چیست، میتوانید یافت؛ در بزمنامه نظامی، هم در بوستان و گلستان سعدی و غزلهای حافظ، در همه اینها، نمودیهای این راز را میبینیم. اما اگر مثنوی را رازنامه مینامیم از آنجاست که سرشت و ساختار مثنوی رازناک است، زیرا مثنوی، نامهای آیینی است. مثنوی به هیچ روی کتابی جهانشناسانه در معنای فلسفیان نیست، کتابی در زمینه آیین زندگی و اخلاق هم شمرده نمیشود. درست است که این همه در مثنوی یافتنی است اما سرشت و ساختار نهادین و بنیادین مثنوی را نهانگرایی میسازد؛ نهانگرایی بدین معنا که آنچه آدمی به یاری دل خود، خود بدان میرسد. اگر مولانا جهان را میشناسد و به ما میشناساند، بدان گونه نیست که فرزانه جهانشناس یا دانشور چنین میگوید. مولوی جهان را بدانگونه که در دل او بازتافته است، میشناسد و میشناساند. کار او بیش با دل است تا با سر؛ ازهمین روست که مثنوی کتابی در جهانشناسی و اندیشه فلسفی نیست. او اندیشهها و آزمونهای خود را که بازتابی بسیار گسترده دارد، پهنه تاریخ و فرهنگ ایران را دربرمیگیرد، به یاری افسانهها باز میگوید. بسیاری از این افسانهها مردمی است، حتی کودکانه است. هنگامی که راز و پند را میخواهد با خواننده در میان بگذارد، آن را در پیکرهای نغز، دلاویز، شورانگیز از افسانه میریزد. از همین روست که مثنوی خوانندگان بسیار داشته است و دارد. مثنوی را تنها دانشوران، استادان دانشگاه نمیخوانند؛ تودههای مردم هم در گذشته بیش از اکنون با مثنوی آشنایی داشتهاند. پارهای از داستانهای مثنوی کارکرد گسترده مردمی یافته است، در دستانها و زبانزدهای پارسی بازتاب یافته است؛ این است که مثنوی اگر بخواهیم نامی برازنده، بهآیین، بهینه بر آن بنهیم از دید بخشبندیهای ادبی- من میانگارم- آن نام «رازنامه» است.
- گفتید که آبشخورهای مولانا در رازنامه (مثنوی)، در فرهنگ کهن ایران است. از این حیث، مولانا را میتوان برآمدگاه جریانهای متفاوت فرهنگی در ایران دانست؛ به گونهای که این ویژگی به آثار وی، جنبهای ژرف و گاه متناقض داده است. میتوانید اشارهای دقیقتر به این آبشخورها داشته باشید؟
این پیوندها در ژرفای مثنوی یافتنی است. پیکره، پوسته شاید از این دید خاموش است اما هنگامی که از پوسته و پیکره میگذرید، به مغز اندیشه میرسید، راهی به جهان راز مییابید، میتوانید این پیوندها را بیاید. یک پیوند بسیار آشکار دیباچه مثنوی است؛ آشکار از اینروی که بیتهای دیباچه را همگان میشناسند. چرا مثنوی با داستان نی آغاز میشود؟ چرا مولانا هنگامی که میخواهد از انسان و سرنوشت و سرگذشت او سخن بگوید، نی را برمیگزیند؟ چرا نی در نینامه نماد آدمی است؟ شما اگر بخواهید به این پرسش پاسخ بدهید، به ناچار بازتابهایی، نشانههایی، رگههایی از اندیشههای باستانی ایرانی را در همین نماد نی میتوانید یافت؛ ارج و ارزشی که خنیا در ایران داشته است. نیسازی نماد آدمی است. این نی که مینالد، زیرا که از نیستان خود جدا افتاده است، «گروثمان» باستانی ایران را در یاد برمیانگیزد «گروثمان» جایگاه جانهاست در اندیشههای کهن ایرانی. جانها در «گروثمان» که بر فراز البرزکوه جای دارد، روزگاری فریفته رنگ و نیرنگ گیتی، جهان پیکرینه، استومند میشوند، برپایه باورهای مهری 7بار میآلایند، پستی میگیرند، از هفت آسمان میگذرند تا از «گروثمان»- از آن جایگاه برین- به «گیتی» میرسند که درست وارونه «گروثمان» است. اگر شما هستی را چندبری بینگارید، «گروثمان» بر فراز این چنبر جای دارد، گیتی در فرود آن؛ در جایی که همنگر (نقطه متناظر) «گروثمان» است. خوب این جان دربندافتاده میباید دوباره به «گروثمان» بازگردد. مولانا خود میگوید که ما در بهشت، یعنی «گروثمان» خنیای راستین را شنیدهایم. یادمانی گردآلود از این خنیای بهشتی در نهانگاه نهاد ما مانده است. هنگامی که ما خنیای زمینی را میشنویم که گونه درشت و ناسخته آن خنیای بهشتی است، به گونهای آن یادمان در ما زنده میشود. «گروثمان» سرای سرود و خانه خنیاست؛ از همینروست که هنوز ما ایرانیان هنگامی که سرودی دلپذیر را میشنویم که خوانندهای میسراید یا آهنگی دلنواز را رامشگر و آوازخوان، میگوییم که ما را به عرش برد. عرش نامی است دیگر «گروثمان»را. نی مینالد جانسوز، دردآموز زیرا نیستان خود را فرایاد آورده است. از سوی دیگر، نی اگر نالهای جانسوز دارد، اگر خاستگاه برین خود فرایاد آورده است، از آنجاست که از خود تهی شده است. اگر نی از خود آکنده و انباشته بودی، پارهچوبی بیارزش میشد، افتاده در رهگذار که کسی رنج آن را بر خود نمینهاد که آن را برگیرد؛ اما نی زنده است، نالنده است زیرا از خود تهی شده است و اگر با لب نایی پیوند نگیرد، همچنان پارهچوبی است خاموش؛ هنگامی که با لب نایی پیوند میگیرد، دم نایی در آن دمیده میشود، جان میگیرد، مینالد، سوز و شور میآفریند، حتی خفتگان خاموش را، مردگان بیجنبوجوش را، پوسیدگان پوست را هم برمیانگیزد، به ناله درمیآورد. از سوی دیگر، نی در زبان فارسی به معنای «نه» هم است، ریخت کهنتر«نه»، «نی» است. «نی» زنده است، هستمند است، از آغاز و انجام خویش یادمیآورد، چون به نه رسیده است، به نیستی، درخود مرده است. این همه نکته در این نماد نی نهفته است. اگر ما ژرفکاوانه به رازنامه مولانا بنگریم، بیگمان نکتههای نغر و ناب و نهفته از اینگونه را در آن خواهیم یافت.
- امروزه با وجود همه رخدادهایی که بر ما (ایرانیان) رفته و با فرازونشیبهای تاریخیای که پشت سرگذاشتهایم، آیا همچنان درآینه مولانا این روح ایرانی را میتوان نگریست و آیا هنوز روح ایرانی را سیراب میسازد؟
این آینه همچنان رخشان است؛ زیرا آینه فرهنگ و اندیشه ایرانی است. دستاورد هزاران سال زیستن و اندیشیدن و آزمودن ایرانیان- آنچنان که گفته شد- در مثنوی نهفته است. نه تنها مثنوی امروز پیامهایی بسیار راهنمای، راهگشای برای ما ایرانیان دارد، جهانیان هم میتوانند از پیامهای آن بهره ببرند؛ زیرا پیامهایی که ایرانیان را به کار میآید- آن پیامهای فراگیر که چکیده و شیرابه فرهنگ و اندیشه ایرانی است- بیگمان جهانیان را بهکار میتواند آمد، چون این پیامها از تنگناهای گسلنده، جداساز، بازدارنده رهاست. من یک نمونه بیاورم برای شما؛ امروز گفته میشود که آرمان جهانیان راهبردن به آشتی و آرامش و پذیرفتن دیگران است بدانسان که هستند؛ امروز گفته میشود که ستیز و آویز، دشمنی، کینه و هرآنچه که مردمان را از هم میگسلد و رویاروی یکدیگر میایستاند، باید به کناری نهاده شود. یکی از آموزههای بنیادین مثنوی مهر و آشتی است؛ زیستن در آرامش با دیگران. بارها مولانا به شیوههای گوناگون آشکار داشته است که ستیز، دشمنی، جدایی ریشه در نادانی دارد. یک نمونه آشنا داستان 3مرد است که مزدور کسی بودند و هنگامی که مزدشان را ستاندند، چون هرکدام از کشوری دیگر بودند، زبان همدیگر را نمیدانستند. در اینکه آن مزد در چه هزینه کنند، با یکدیگر به ستیز برخاستند. آنکه ایرانی بود، گفت که با این مزد انگور بستانیم، آنکه تازی بود، گفت عنب، آنکه رومی بود، گفت استافیل. کار به گریبانگرفتن و زدوخورد رسید. دانایی میگذشت؛ گفت: هان! ستیزتان از چیست؟ داستان را گفتند. گفت شما هر سه یک چیز میخواهید اما خود نمیدانید. اگر دانایی و آگاهی در کار باشد، ستیز و کشاکش و جدایی از میانه برخواهد خاست. این آموزه به راستی آموزهای جهانی است، پرسمانی را در روزگار ما آماج میگیرد که آدمیان اندکاندک بدان آغازیدهاند که بکوشند آن را چاره کنند، میگویند که از جنگ و خونریزی و هرآنچه که آدمیان را از هم میگسلد، بیزار شدهاند. نمونههای بسیاری از این دست در رازنامه بزرگ مولانا میتوانیم یافت. یا نمونه دیگر که خوش میدارم بیتهای آن را برخوانم تا فرجامی فرخنده باشد بر این گفتار در انگیزه ستیز و آویز که نادانی است، خشکاندیشی است، یکسونگری است. مولانا فرموده است:
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زان که در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخهها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است