فکر میکنیم دلیلش این است که چارسال پارسالا او را بردیم دریاچة ارومیه و به مدت یک هفته خواباندیمش کف دریاچه و بعد از یک هفته عینهو خیارشور او را از آبنمک بیرون آوردیم و تکاندیم و انداختیم توی آفتاب تا خشک شود.
آخیش! گفتیم دریاچة ارومیه داغ دلمان تازه شد. اصلاً این روزها هر چه میبینیم یادمان عینهو صابون لیز میخورد به گذشتهها و آههای نمکی و الکی پلکی میکشیم. نمک روی غذا میپاشیم آه میکشیم، پفکنمکی میخوریم آه میکشیم، چغاله بادام میخوریم آه میکشیم، برنامههای بیمزة تلویزیون را نگاه میکنیم آه میکشیم؛ از بس روزگارمان بینمک اندر بی نمک شده است.
به قول شاعر شیرین بیان: هر چه بگندد نمکش میزنند/ وای به روزی که بگندد نمک.
و به قول شاعر شوریده: نمکدان بی نمک شوری نداره/ دل من طاقت دوری نداره.
و به قول شاعر مادرمرده: دنیا نمک است نه پوست تنبک/ دیدن هنر است بدون عینک.
بله، می فرمودیم، در همین حال و هوای نمکی الکی بودیم که نیم سوت هم از راه رسید و زد تو حال و بالمان. گفت: «داری سه سوت مینویسی؟»
فرمودیم: «په نه په، داریم نقشه اختلاس سه هزار میلیارد تومانی میکشیم.»
گفت: «بحث سیاسی نکن. خودت را آماده کن که فردا بیایی مدرسه، باید جواب معلممان را بدهی.»
فرمودیم: «ای بابا! هنوز مدرسه باز نشده گند زدی؟ بزنیم سوتت کنیم تو سوئیت استاد صوفی؟»
گفت: «به من چه مربوطه؟ خودت این چیزا رو یادم دادی.»
فرمودیم: «حالا چی شده؟»
گفت: «آموزگار گرامی از ما پرسید دریاچة ارومیه در کجا واقع شده؟ من هم گفتم جایی واقع نشده. احتمالاً الان باید توی خشکشویی باشد.» دو دستی کوبانیدیم توی کلة مبارکمان. و او ادامه داد: «سؤال بعدی این بود: جنگلهای شمال در کجا قرار دارند؟ من هم جواب دادم جایی قرار ندارند. به خاطر رطوبت هوای شمال درختها را قطع کردهاند و قرار است آنها را جای سابق دریاچة ارومیه بکارند.»
یک بار دیگر کوبانیدیم بر فرق کله نورانیمان. نیم سوت هم یک بار دیگر دهان گشود و ادامه داد: «به خاطر این که اکوسیستم خراب نشود جای این دو عوض شده و چون دریای خزر آبش خیلی شور نیست، قرار است مقدار زیادی باران شور از خارج وارد کنیم و ببریم بالای خزر و بگوییم ببار...»
دیگر تحملمان تمام شد و این بار گوش این موش بریده را پیچاندیم و گفتیم: «اگر یک بار دیگر توی مدرسه نمکپرانی کنی، نکردهای.»
والله به خدا، اصلاً چه معنی دارد بچهها تو کار محیط زیست دخالت کنند! ولی خودمانیم، یک مثل گواتمالایی هست که میگوید: «آش آن قدر شور شده که قاشق هم سرش را به قابلمه میکوبد.» ولی باز هم خودمانیم، اگر جنگلهای شمال را ببرند جای دریاچه بکارند، چه میشود. من که میروم آنجا خیار میکارم. تصمیم دارم بروم تو کار خیارشور. شاعر مادر مرده میگوید:
شوری دیگر در سر ماست/ ماستی دیگر در شور ماست...