برای فرار از ترافیک هم که شده تا باشگاه تنیس پیاده میروید. در بازگشت با همان شلوار گرمکنی که حالا پاچههایش نیز حسابی گِلیشده بهزور جمعیت را هُل داده و وارد اتوبوس میشوید. یکی از دو پسرِ جوانی که روی صندلی جلویی نشستهاند نیمنگاهی به کولهپشتی شما کرده و رو به دیگری میگوید: «طرف شپش توی جیبش چارقاب میزنه، یه کوله خالی تنیس انداخته پشتش، تریپ مایهداری بذاره، شرط میبندم توی کوله از راکت خبری نیست».
حرفش را نشنیده میگیرید. چند لحظه بعد پیرمرد بغلدستی سرصحبت را باز میکند و سرانجام به بهانه خرید راکت تنیس برای فرزندش، میخواهد راکت شما را ببیند که ناگهان عرق سردی روی پیشانیتان مینشیند. یادتان میآید که پس از تمرین دوستتان راکت شما را برای چند روز قرض گرفته است.
گفتن این موضوع به پیرمرد باعث میشود صدای خندههای زیرلب دو جوان مانند پتک به سرتان بخورد. ضربههای پتک هنگامی سنگینتر میشود که متوجه میشوید کیف پولتان را روی میز ناهارخوری منزل جا گذاشتهاید. با پیدا کردن کارتبلیت اتوبوس، نفسی بهراحتی میکشید. برای فرار از این موقعیت هم که شده میخواهید یک ایستگاه زودتر پیاده شوید. در این موقعیت چه رویدادی میتواند تکمیلکننده این سمفونی بداقبالی باشد! جز اینکه هنگامیکه کنار راننده به دستگاه کارتخوان میرسید، چشمانتان به صفحه دیجیتال اما خاموش دستگاهِ کارتخوان گره کور میخورد.