همانجا در هتل غسل احرام کردم و حولههای احرام را از کیسه درآوردم و اول قصه ما تازه اینجا بود که چطور آنرا دور خودم بپیچم که هم آبروی 30سالهام حفظ بشود و هم خدا را خوش بیاید! آخرش هم با وضع خندهداری از اتاق خارج شدم. یک کوله را یک کتی به دوش انداختم و با دستی چمدان را دنبال خودم میکشیدم و با دستی چنگ زده بودم به حولهها و با دمپایی لخلخ میکردم. رفقا که مرا دیدند اول خندیدند و بعد کمک کردند و بعدتر غبطه خوردند. هر چند تا یکی دو روز دیگر بقیه اعضای ستاد خبری هم قرار بود بیایند ولی به هرحال من نخستین نفری بودم که میرفتم مکه از بین آنها.
سرانجام سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس راه افتاد سمت مسجد شجره تا در آنجا نیت احرام کنیم که یادم افتاد نماز ظهر و عصر نخواندهام. خورشید کج شده بود سمت مغرب. دلهرهام گرفت که نکند نمازم از دست برود. وقتی رسیدیم، حولههایم را دودستی چسبیدم و دویدم تا مسجد و از بین آدمهایی که تازه داشتند لخت میشدند تا غسل کنند و محرم بشوند گذشتم و در نخستین جایی که میشد، قامت بستم: الله اکبر. نماز را که خواندم چندتا عکس گرفتم و تازه فهمیدم وضع من از خیلیها بهتر است! از شیر آبی چند جرعه آب نوشیدم که یکدفعه یادم آمد برای نماز وضو نگرفته بودم. خورشید هم دیگر در حال غروب کردن بود. با عجله وضو گرفتم و زیر درختهای موز وسط مسجد نماز خواندم. بعدش هم به خدا گفتم وجدانا اگر نکته دیگری یادم رفته به یادم نیاورد چون دیگر وقتی نمانده. در همین موقع اذان مغرب را گفتند و من هم برای اینکه موضوع بحث با خدا را عوض کنم ایستادم به نماز مغرب و عشاء.
در فیلم انیمیشن «در جستوجوی نمو» مرزی بین دریای محل زندگی ماهیها و اقیانوس وجود داشت که مسجد شجره و احرام بستن، مرا یاد آن مرز انداخت. وقتی به دعوت خدا لبیک گفتم و محرم شدم انگار پا گذاشتم به همان اقیانوس. درست از همین جا انسان احساس میکند خسی در میقات شده و قطرهای از دریا؛ درست مثل نمو در اقیانوس.در اتوبوسی که زیر نور ستارههای آسمان بدون ابر حجاز میبردمان مکه، داشتم فکر میکردم به هیجانی که داشتم و توسل به هر چیزی که این هیجان کم شود تا بتوانم وقت ورود به مسجدالحرام را درک کنم و بدانم از خدا چه باید بخواهم؛ آرزوها و دعاهای پیشاپیش برآورده شده را. میدانستم برای نخستین دعا سلامتی و ظهور حضرت حجت را خواهم خواست. برای دومین دعا هم یاد دعای هر روزه رجب افتادم که... اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الآخِرَه. دیگر هر چه فکر کردم ندانستم دعای سومم چه باشد.
رسیدیم مکه و وسایل را گذاشتیم در هتل و یکبار از اول حولهها را باز کردم و بستم و احساس کردم آرام شدهام. دوباره جمع شدیم و با اتوبوس راه افتادیم به سمت قبله. همه، حواسشان به ما حج اولیها بود. رسیدیم، پیاده شدیم و رفتیم تا پشت مسجدالحرام. گفتند حج اولیها سرشان را بیندازند پایین و تا وارد نشدهایم سر بلند نکنند. پای پلهها یکی از همراهان که کارهای نقاشی و دکور بعثه را میکرد، گفت: ببین یکی از خواستههات را بده به خدا. گفتم: یعنی چی؟گفت: بگو خدایا یکی از آرزوهام مال تو، هرچی صلاح من و کرم توست خودت بده.حرفش به دلم نشست. یک نفر بلند گفت: حج اولیها سرشان پایین. بعد دستهای ما را گرفتند و رفتیم سمت مرکز زمین.
* سردبیر همشهری آیه