انگار نشسته بودیم جلوی تلویزیون یا در سینما. شب تصمیم گرفتم بروم و کعبه را دوباره ببینم. دو خط اتوبوس سوار شدم و وقتی رسیدم به مسجدالحرام ساعت یکنصفه شب بود. وارد که شدم خودم را انداختم در جریان خروشان مردم و با آنها گرد خانه خدا چرخیدم. بعد از حجر اسماعیل که جریان آرام میشود رفتم سمت کعبه و همان جریان مردم در حال طواف مرا راند به سمت دیوار خانه. یادم بود که نباید کسی را اذیت کنم.
صبر کردم که کسی از دیوار کعبه دل بکند. صبرم داشت طولانی میشد که یک سیاه درشت هیکل از دیوار جدا شد. جلو رفتم و کف دستهایم را گذاشتم روی دیوار خانه خدا. همین الان که مینویسم هم موج هیجان و انرژیای را که از دیوار به چهار ستون بدنم وارد شد، حس میکنم. خواستم به قدر توانم دیوار را در آغوش بکشم که کسی زد به شانهام. پیرمردی افغان بود، نحیف و تکیده. معلوم بود جانش درآمده تا رسیده آنجا. نگاهم کرد و هیچ نگفت. در آن شلوغی اگر هم چیزی میگفت نمیشنیدم و حتی در این تنوع قوم و زبان شاید نمیفهمیدم ولی کنار خانه کعبه یک جفت چشم کوچک و کمی باریک چه میخواست بگوید؟ جایم را به پیرمرد دادم و پیرمرد تا دستش به کعبه رسید هقهق گریهاش بلند شد. کمتر از یک دقیقه بعد دوباره دست به دیوار خانه گرفتم ولی احساس میکردم باید میزبان را بیشتر متوجه اشتیاقم کنم. دیشب موقع اعمال دیده بودم مردم ازدحام میکنند برای استلام حجرالاسود. گفتم بروم در صفش بایستم. در صف ایستادن هم بیاجر و منزلت نیست. حجر دست خدا روی زمین است و خدا میبیند ایستادهام تا با او دست بیعت بدهم. هر چه جلوتر میرفتیم ازدحام بیشتر میشد. احتیاجی نبود خودم را حفظ کنم و به کسی فشار بیاورم. فشار جمعیت آرام مرا جلو میبرد. قبلا فکر میکردم این کارها مخصوص ما ایرانیهاست ولی در مدینه و مکه فهمیدم این شوق، بینالمللی است.
من روی سکوی شیبدار کنار دیوار بودم و کمی از بالاتر فشار مردم را میدیدم و البته وحشت میکردم. از آن طرف چند زن مالایی دسته جمعی فشار آوردند و یکی را هل دادند جلو. بعد هم دست گذاشتند پشت سرش تا سرش را بکنند داخل محفظه حجرالاسود تا ببوسدش و عجب به همت این زنها که موفق شدند. دستم به قاب فلزی حجر رسید. یک دفعه موجی بلند شد و از بالای سکو افتادم پایین. ناامید شده بودم که دیدم موج همهچیز را به هم زده و من درست جلوی حجرالاسود هستم. دستم به حجرالاسود بود و فکر میکردم چطور توانستهام در آن ازدحام برسم به آن. یک دفعه فشار دیگری آمد و من را با حجرالاسود رخ به رخ کرد. کسی سرش در محفظه فلزی بود و در حال بوسیدن حجر. بهنظرم آمد شاید بتوانم من هم ببوسمش. گردن کشیدم به سمت حجر ولی تقریبا محال بود. کسی که سرش داخل محفظه بود بیرون آمد. من و چند نفر دیگر گردن کشیدیم به سمت حجر. احساس کردم کسی دستش را گذاشته پشت سرم و هلم میدهد به سمت دست خدا. درواقع کسی آنجا و در آن حال به فکر دیگری نیست که چنین کاری کند ولی واقعیت این است که این دست غیبی را خوب حس کردم. همه جا تاریک شد و صورتم به حجرالاسود رسید. یاد چشمان ملتمس پیرمرد افغان افتادم و احساس کردم عوض کمک به او را گرفتم به همین زودی. بوسیدم دست خدا را روی زمین؛ دست میزبان کریمم را.
* سردبیر همشهری آیه