به همین خاطر در گفتوگویی که در پی میآید، دکتر خسرو باقری، استاد دانشگاه و نویسنده در حوزه فلسفه تربیت و روانشناسی، در ارزیابی خود از روند شکلگیری کرسیهای نظریهپردازی و آزاداندیشی، مشکل را متوجه بسترهای آموزشی و تربیتی موجود در شالودههای آموزشی دانست. لازم به یادآوری است که دکتر باقری تاکنون با شرکت در 2کرسی نظریهپردازی، صاحب یک نظریه و نوآوری شده است. این گفتوگو را با هم میخوانیم.
- نزدیک به 2سال از تشکیل و برگزاری کرسیهای نظریهپردازی و آزاداندیشی میگذرد. ارزیابی و سنجش شما از نحوه برگزاری این کرسیها چیست و بهنظر شما چرا این کرسیها آنگونه که باید و شاید گسترش نیافتهاند؟
مسلما عوامل مختلفی در این زمینه وجود دارد و تنها نمیتوان به یک عامل بسنده کرد. یک عامل آن بستگی به وضعیت دانشگاهی و علمی ما دارد. مسئله این است که چون علوم معاصر عموما در غرب شکل گرفته و سپس کمابیش به حالت ترجمه به جامعه ما منتقل شدهاند، لذا فرصتی برای ما فراهم نشده تا سهم خودمان را در زمینه علمی رصد کنیم.
- به معنای دیگر ما در وضعیتی انفعالی قرار داشتهایم.
این موضع انفعالی به فاصله زیادی مربوط است که دانشگاههای غرب با ما داشتهاند؛ در نتیجه این امر، دانشگاههای ما خود را آماده نظریهپردازی نکردهاند. از اینرو ما در دانشگاههایمان تنها نظریههای دیگران را تدریس کردهایم. از این حیث کتابهای دانشگاهی ما یا برگردان نظریههای غربی است یا اگر هم تالیفی باشد، غالبا بیانگر و شرح و بسط همان نظریههاست. انگار هیچگاه این پرسش برای ما قابلیت طرح نداشته است که ما چه نظریهای میتوانیم عرضه کنیم. درست نمیدانم شاید لازم باشد زمان بیشتری بگذرد تا به ضرورت این مسئله(نظریهپردازی ) پی ببریم. از سوی دیگر تا خود همین نظریههای غربی را درست نشناسیم، رسیدن به مرحله نظریهپردازی میسر نیست. بنابراین دانشگاههای ما خود را آماده امر شناسایی و نقد و بررسی نظریهها نکردهاند و به تبع این مسئله به اهمیت امر نظریهپردازی نیز نرسیدهاند.
عامل دیگر در پا نگرفتن درست کرسیهای نظریهپردازی به فضای خاصی برمیگردد که پیرامون علوم انسانی در ایران وجود دارد؛ به این معنا که فضای علوم انسانی در ایران مناسب نیست. بر این اساس اگر خواستی هم در جهت نظریهپردازی وجود داشته باشد، بهدلیل وجود این فضای خاص، واپس مینشیند. در چند سال اخیر نوعی فضای ترسآمیز نسبت به علوم انسانی ایجاد شده است که بر مبنای آن علوم انسانی بد و مطرود شناخته میشوند. این دیدگاه نسبت به علوم انسانی همراه با آن نگاه سیاسیای که به غرب داشتهایم تقویت میشود. از آنجا که این تلقی در جامعه ما وجود دارد که غرب مسئول بسیاری از مشکلات جامعه ماست، علوم انسانی نیز به تبع این نگاه، مسئول برخی از ناهنجاری جامعه ما شناخته میشود. این فضا در از میان بردن نطفه نظریهپردازی تأثیر بسزایی داشته است. این مسئله، به نوعی به فضای سکوت در محافل علمی دامن زده است.
به همین علت اگر پای صحبت بسیاری از استادان دانشگاه بنشینید، متوجه میشوید که حرف و طرحهای زیادی در ذهن دارند؛ اما از گفتن آن ابا دارند. اگر واقعا بخواهیم قضیه پا نگرفتن کرسیهای نظریهپردازی را ریشهیابی کنیم، این عامل اخیر نقش بسزایی در آن دارد؛ چرا که پتانسیل فکری، اجتماعی و فرهنگی قویای در زمینه نظریهپردازی داریم اما این پتانسیل زمینه شکوفایی پیدا نمیکند؛ در نتیجه من پیشنهاد میکنم در ارتباط با علوم انسانی حذفی فکر نکنیم. همواره گفتهام که غرب سیاسی از غرب علمی و فرهنگی جداست، گرچه منکر پیوندهای میان آنها نمیتوان شد؛ چرا که غرب دارای یک کلیت مرتبط به هم بوده اما یکی کردن اجزای آن اشتباه است. بر این اساس میتوان به غرب سیاسی نقد وارد کرد که البته این، کار سیاستمداران بوده و در جای خود مهم است اما اگر بگوییم که چون غرب سیاسی بد است پس غرب علمی هم بد است، جایی از این استدلال لنگ میزند. در این وضعیت ارتباط به همسانی تبدیل شده است درصورتی که خیلی از چیزها با هم مرتبط هستند اما یکسان نیستند.
حال اگر این دو یعنی غرب سیاسی را از غرب علمی جدا کنیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ از این منظر علوم انسانی باید در دانشگاهها حضوری فعال داشته باشند و ما هم باید بتوانیم مابین خودمان و این علوم گفتوگویی برقرارسازیم؛ گفتوگویی که به رشد دو طرف گفتوگو یاری رساند. ما اگر نتوانیم گفتوگویی پایدار و سازنده را با علوم انسانی ترتیب بدهیم، شکی نیست که ذهن ما هم در زمینه نظریهپردازی شکل نخواهد گرفت. حذف علوم انسانی از دانشگاهها به بایرسازی زمین نظریهپردازی میانجامد. نظریه آنجایی پدید میآید که گفتوگو شکل گیرد. بنابراین، من 2عامل 1- پیشتازی غرب در زمینه علم وفن و2- وجود زمینههای ترس و طرد نسبت به علوم انسانی در جامعه علمی و دانشگاهی مان را از مهمترین عوامل پا نگرفتن کرسیهای نظریهپردازی میدانم.
- با توجه به این دو عامل تأثیرگذار در پا نگرفتن کرسیهای نظریهپردازی و آزاداندیشی که بیشتر به ساختار آموزشی و علمی ما بازمیگردد، چه عواملی در شکلگیری گفتوگو میان ما و علوم انسانی غرب میتوانند کارساز باشند؟
متناسب با 2عامل یاد شده میتوان راهحلهایی برشمرد. در ارتباط با جبران عامل نخست یعنی عقب افتادگی ما از فرایند رشد علمی و فنی غرب، میتوان گفت که باید ساختار آموزشی خودمان را تغییر دهیم؛ به این معنا که ساختار آموزشیمان را به نفع بخش پژوهش جدی توازن بخشیم. اگر دانشجویان ما ذهن پژوهشی بیابند، میتوان بر مشکلات عرصه نظریهپردازی فائق آمد. البته در سالهای اخیر نسبت به امر پژوهش، کمی توجه شده است اما آفت مهم در این زمینه صورت گرایی است؛ به این معنا که به لحاظ اختصاص بودجه پژوهشی، جنب و جوشی در حوزه پژوهش صورت گرفته و استانداردهایی برای مقالهنویسی تعیین شده است اما این کافی نیست. بر این مبنا حاصل کار بیشتر کمی است و کمتر به کیفیت توجه میشود؛ برای مثال میبینیم که فردی 10مقاله نوشته است اما وقتی دقت میشود، معلوم میشود که آن، یک مقاله بیشتر نیست و در واقع به 10صورت تکثیر شده است. این همان مسئله صورتگرایی است. این مسئله در میان دانشجویان هم گسترش یافته است؛ چرا که میپندارند رمز پیشرفت را پیدا کردهاند! در این وضعیت با یک شمشیر دو دم رو بهرو هستیم؛ از سویی رشد و جوششی در حوزه پژوهش پیدا شده که رویه خوب قضیه است و از سوی دیگر گونهای صورتگرایی و تصنع گرایی در این حوزه گسترش یافته که رویه منفی آن است.
- پژوهش در جایی شکل میگیرد که پرسش و مسئله وجود داشته باشد. اشاره شد که ما در زمینه علوم در وضعیت انفعالی قرار داریم. یکی دیگر از دلایل رونق نگرفتن کرسیهای نظریهپردازی را باید در این نداشتن پرسش جستوجو کرد. بهنظر شما این کرسیها حول چه مسائلی میتوانند شکل بگیرند؟
مسئلهها 2نوع هستند: دستهای از مسئلهها بالفعل هستند که خودشان را به ما تحمیل میکنند و دستهای دیگر بالقوه هستند که بعدا آشکار خواهند شد. مسائل بالفعل همانهایی هستند که در عرصه عمومی جامعه حضور دارند و باید در طرحهای پژوهشی تعریف شوند اما مسئلههای بالقوه کمی پنهانترند؛ به این معنا که با ریشه مشکلات و مسائل، مرتبط بوده و در واقع بنیادی هستند. این مسئلهیابی از نوع دوم است که پیچیدهتر است. همین مسئلههای نوع دوم هستند که ما را به بحث نظریهپردازی مرتبط میکنند. اشاره کردم که فضای ترسآمیز نسبت به علوم انسانی در جامعه ما باید تغییر کند. از این نظر همانگونه که در عالم سیاست مصونیت دیپلماتیک داریم، در دانشگاهها هم باید مصونیت علمی داشته باشیم؛ به این معنا که استاد دانشگاه باید مصونیت(علمی) در مسئلهشناسی از نوع دوم داشته باشد؛ بهطوری که او در بیان آن آزاد باشد و تعرضی به او صورت نگیرد. اگر این طرحها و حدسهای فردی، مجالی برای مطرح شدن پیدا نکنند، هیچ گفتوگویی در محیطهای علمی و دانشگاهی صورت نخواهد گرفت. بنابراین فضا باید شکسته شود؛ معنای آزاداندیشی همین است. اگر به جای مصونیتبخشی علمی، فضای دانشگاه و محافل علمی را امنیتی کنیم، مسلم است که نظریهای مجال بروز پیدا نمیکند.
- از این نظر کرسیهای نظریهپردازی تا چه اندازه مسئله محور و متکی به پرسش و نیازسنجی اجتماعی بودهاند؟
البته هنوز نمیتوان ارزیابی دقیقی از این مسئله انجام داد چون هنوز کرسیهای نظریهپردازی بهدرستی شکل و گسترش نیافتهاند. گذشته از این، آغاز کارهایی از این دست با افت و خیزهای فراوانی روبهروست؛ به هرحال هر کسی طرحی و نظریهای در ذهن دارد. از این جهت مشکلی در میان نیست؛ مسئله این است که بهنظریهپردازان و پژوهشگران اجازه ابراز بیان داده شود؛ این آزادی هم باید آزادی عقیدتی باشد و هم آزادی سیاسی. حال اگر انعکاس این نظریات آسیبی برای جامعه به همراه داشته باشد، میتوان آنها را تنها در محدودههای تخصصی و دانشگاهی مطرح کرد.
- تخصص شما در رشته فلسفه روانشناسی و علوم تربیتی است. بهنظرم اگر به ساختار آموزشی ما که طرف آسیب شناسی شما در آغاز بحث بود، بنگریم متوجه ساختارهای تربیتیای میشویم که در این خصوص وجود دارد. بهنظر شما از این نظر(تربیتی) چه آسیبهایی متوجه ساختار آموزشی و دانشگاهی ماست؟
این مسئله را از دیدگاه خرد و کلان میتوان در نظر داشت. از دیدگاه خرد این مسئله را در حوزه ساختار دانشگاهی مطرح کردم. دانشگاهها و مدرسههای ما بیشتر معلم و استاد محورند. این استادمحوری، دانشجو و دانشآموز را در موضع انفعالی و پذیرش قرار میدهد. این مسئله را میتوان تا حدی با پژوهش برطرف کرد. با این حال، این مسئله(ساختار تربیتی) یک جنبه کلان فرهنگی هم دارد. درفرهنگ ما نوعی حالت سیطرهیابی وجود دارد؛ به بیان دیگر ما در نحوه ارتباط با مراجع قدرت، مشکل داریم. به این معنا که این مراجع قدرت برای ما یا خیلی تعیینکننده هستند یا فکر میکنیم که باید آنها را کلا کنار گذاشت؛ هردوی این افراط و تفریطها نادرست هستند. از اینرو باید نسبت خود با مراجع اقتدار را به کند و کاو بگذاریم و تعریفی تازه از آن صورت دهیم تا به نقطه بهینهای برسیم که نه به حذف اقتدار و نه استواری شدید آنکه استبداد(علمی) است، بینجامد. بنابراین ما باید دنبال نقطه تعادلی که حاوی اقتدار و استقلال باشد، باشیم.
- از نظر شما چه امکاناتی را میتوان در جهت شکوفایی کرسیهای نظریهپردازی به کار گرفت؟
پیش از هر چیز باید ارتباط هیاتهای حمایت از کرسیهای نظریهپردازی و آزاداندیشی با دانشگاهها بیشتر باشد؛ امری که اصلا یا بسیار به چشم نمیخورد. کرسیهای نظریهپردازی با معاونت پژوهشی دانشگاهها ارتباط ضعیفی دارند. هماکنون هیاتهای حمایت از نظریهپردازی انتظار دارند که یک استاد خودش را به آنان معرفی و نظریهاش را عنوان کند؛ در واقع خود این کرسیها درصدد بررسی و کشف این مسئله نیستند. از اینرو ارتباط کرسیها با دانشگاهها و مراکز علمی و پژوهشی باید بیش از چیزی باشد که هماکنون هست. نکته دیگر در ارتباط با ساختار این کرسیها این است که نظریههایی در این کرسیها مطرح میشوند اما بعد از طرح آنها، استمرار پیدا نمیکنند؛ به این معنا که پس از طرح نظریهها، کسی بهدنبال زمینههای کاربرد و کارآمدی آنها نیست. در این وضعیت نظریه پرداز به امان خدا رها میشود. حال آنکه اگر نظریهای شرایط احراز یک نظریه را از نظر کرسیهای نظریهپردازی به دست آورد، باید در فکر بسط و گسترش آن برآمد. بنابراین اگر قرار است از نظریهای حمایت شود، باید پرسید که چگونه میتوان آن را گسترش داد و آن را کارآمد ساخت. این مسئله هم امکانات مادی و هم معنوی را شامل میشود. از این رو غیر از اختصاص بودجه ما نیازمند بحث و تبادل نظرعلمی و نقد در این حوزه هستیم. شاید بودجه در این زمینه اختصاص بدهیم اما فرهنگ بحث و نقادی در دانشگاههای ما رونقی ندارد. هماکنون در دانشگاههای ما استادان تا چه اندازه با هم تبادل نظر دارند؟ با این وضعیت چگونه میتوان به رونق نظریهپردازی امیدوار شد؟