در نور صبحگاهی دیدمش. او متوجه من نشد؛ انگار داشت غش میکرد که به زور خودش را نگه داشت. او سعی میکرد آتش توی شومینه را روشن کند؛ اما چوبها روشن نمیشدند و دود میکردند. آنقدر خسته و ناتوان به نظر میرسید که دلم به حالش سوخت.
به طرفش دویدم و پرسیدم: «مامان، حالت خوبه؟»
مادر درحالی که سعی میکرد لبخند بزند جواب داد: «آره، خوبم! چوبها نم داشتن. از دودشون سرفهام گرفته.»
گفتم: «برو تو رختخواب. من آتیش رو روشن میکنم. مدرسه نمیرم. میمونم خونه و ازت مراقبت میکنم.»
مادر انگار که گناهی مرتکب شده باشد گفت: «اگه برای خودت یه فنجون چای درست کنی، خوب میشم.» بعد لرزان از جایش بلند شد و از پلهها بالا رفت. میدانستم که حالش خیلی بد است.
از انبار زغال زیر پله، مقدار زیادی چوب آوردم. مادرم بیش از حد صرفهجویی میکرد. زغالها نم کشیده بودند و دود میکردند؛ برای همین هیچوقت آتش درست و حسابی نداشتیم. یک دسته کامل چوب را آوردم و طولی نکشید که آتش گُر گرفت و کتری را رویش گذاشتم. نانی برشته کردم و رویش کره مالیدم. چای که درست شد، یک فنجان چای ریختم و آنها را توی سینی گذاشتم و برایش بردم بالا و پرسیدم: «روبهراهی؟»
مادر با شک و تردید پرسید: «حتماً یه عالمه آب جوش درست کردی؟»
یکدفعه، یاد صبر و تحمل آدمهای بزرگ، هنگام رویارویی با رنج و مصیبت افتادم و با خوشرویی جواب دادم: «بله مادر عزیزم!»
مادر آهی کشید و گفت: «من یه بدقلق پیرم!»
گفتم: «اشتباه کردم.» و فنجان چای را دستش دادم و گفتم: «من که چای درست کردن بلد نیستم. مادر خواستی بشینی، حسابی شال رو دور خودت بپیچون. اتاق سرده. میخوای چراغ سقفی رو خاموش کنم؟»
با شک پرسید: «میتونی؟ قدت میرسه؟» صندلی را زیر چراغ گذاشتم و گفتم: «اینکه کاری نداره! تازه یه کار دیگه هم باهات دارم.»
صبحانهام را به تنهایی کنار پنجره خوردم و بعد بیرون رفتم و کنار در جلویی خانه ایستادم و بچههایی را که به مدرسه میرفتند تماشا کردم.
بچهها داد میزدند: «آهای، سولیوان! بهتره که عجله کنی، وگرنه آقای ناظم میکشدت.» گفتم: «من نمیآم. مادرم مریضه و باید کارای خونه رو انجام بدم.»
من اصلاً بچهی از زیرکار در رویی نبودم. دوست داشتم یک جورهایی راحتی را از کلهام بیرون کنم و بگذارمشان کنار بدبختیهای دیگرم و آنها را تماشا کنم! یک کتری دیگر آبجوش آوردم و قبل از شستن دست و صورتم، ظرفهای صبحانه را شستم. بعد با سبد خرید و تکهای کاغذ و مداد به اتاق زیر شیروانی رفتم و گفتم: «مادر یه چیزی میخوام برام بنویسی. میشه پیغامی برای دکتر بنویسی تا بیاد؟»
مادرم با بیحوصلگی گفت: «چی؟! اون فقط میخواد منو بفرسته بیمارستان. من چهطوری میتونم برم؟ به داروساز بگو یه شیشه شربت سینهی قوی بهات بده!»
گفتم: «من که نمیتونم بنویسم. خب، تو رو کاغذ درشت بنویس تا یادم نره. برای شام چی میخوایم؟ تخم مرغ؟»
برای ناهار فقط توانستم یک ظرف تخممرغ آبپز درست کنم و با اینکه کم و بیش میدانستم اینها تخم مرغ هستند؛ اما مادرم همینطور که از رختخوابش بلند میشد گفت: «حواست باشه که سوسیسها رو خوب درست کنی!»
بعداز ظهر، از تپهای که روبهروی مدرسه بود بالا رفتم. از آنجا تا مدرسه فاصلهای نبود. ایستادم و ده دقیقهای به مدرسه خیره شدم و به فکر فرو رفتم. از پنجره صدای همسرایی بچهها میآمد و یک لحظه چشمم افتاد به معلمم آقای «دیلانی» که ترکهاش را پشتش گرفته بود و بیرون را نگاه میکرد. میتوانستم تمام طول روز آنجا بایستم و کیف کنم.
وقتی خانه رسیدم، با عجله از پلهها بالا رفتم. خانم «وینی ریان» زنی میانسال، دانا و وارسته، کنار مادرم نشسته بود و با او حرف میزد. پرسیدم: «مادر حالت چهطوره؟»
مادر لبخند به لب گفت: «عالی.»
خانم وینی گفت: «امروزم نباید از جاتون بلند شید.»
گفتم: «من کتری رو گذاشتم تا یه فنجون چای براتون درست کنم.»
خانم وینی گفت: «خب، میذاشتی من این کار رو بکنم.»
گفتم: «نگران نباشید، این کار رو خوب بلدم.»
صدای آهستهی او را شنیدم که به مادرم میگفت چه پسر خوبی دارید. مادرم گفت: «ماهه، ماه!» خانم وینی گفت: «مثل اون کم پیدا میشه. بچههای این دور و زمونه خیلی پررو و تنبل شدن.»
عصر، مادرم از من خواست بیرون بروم و بازی کنم. اما من از خانه دور نشدم. میدانستم اگر جلوتر بروم، نمیتوانم جلوی وسوسهی رفتن خودمرا به دره و بازی با بچهها تو انبار کاه بگیرم. برای همین جلوی در خانه نشستم و هر از چندگاهی تو میرفتم ببینم مادرم چیزی احتیاج دارد یا نه. کمکم غروب میشد و چراغهای خیابان یکی بعد از دیگری روشن میشدند. صدای پسرک روزنامه فروش میآمد. رفتم و روزنامهای خریدم. به طرف اتاق مادرم دویدم و چراغ را روشن کرده و سعی کردم برایش روزنامه بخوانم. تازه کلمات یک بخشی را یاد گرفته بودم و خواندن برایم سخت بود؛ اما برای خودم و مادرم خوشایند بود! شب، خانم وینی دوباره به ما سرزد. وقت رفتن آهسته به من گفت:«اگه تا فردا صبح حالش خوب نشد، باید دکتر روخبر کنیم.»
هول شدم و پرسیدم: «فکر میکنید حال مادرم بدتر شده؟»
«نه! منظورم این نبود. میترسم یه وقت سینه پهلو کرده باشه. »
«اونوقت دکتر نمیفرستدش بیمارستان؟»
« نه نه! اما اگه این کا ر رو هم بکنه، بهتر از اینه که چشمامونو ببندیم و غفلت کنیم. خب، حالا یه لیوان آب گرم با چند قطره لیمو بهش بده، براش خوبه. بعد برو براش شربت سینه بخر.»
اولین بار بود که به داروخانه میرفتم. کمی ترسیدم. داروساز گفت: «سلام کوچولو. چی میخوای؟»
گفتم: «یه شیشه شربت سینه میخوام.»
داروساز گفت: «ما نمیتونیم به بچهها دارو بدیم.»
«اما... اما من برای مادرم میخوام که مریضه!» همان موقع تلفن داروخانه زنگ زد. داروساز همینطور که مشغول صحبت بود، به من نگاه میکرد و سرش را تکان میداد. دل توی دلم نبود.
داروساز تلفن را قطع کرد و به من لبخند زد و گفت: «خانوم وینی ریان بود. حرفهای تو رو تأیید کرد. بیا جانم، اینم یه شیشه شربت سینه! مواظب باش نشکنه.»
شیشه را گرفتم و با سرعت به خانه رفتم. وقتی مادر شربت را خورد خوابید. من هم چراغ را خاموش کردم و به رختخواب رفتم. اما خوب نخوابیدم. شب چند بار از صدای سرفههای مادرم بیدار شدم و بالای سرش رفتم. سرش خیلی داغ بود. پرتوپلا میگفت. وقتی مرا نشناخت، بیشتر از همیشه ترسیدم. با چشم باز دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، اگر واقعاً سینه پهلو کرده باشد، من چهکار باید بکنم؟! و بدتر و وحشتناکتر از همه، صبح روز بعد بود که نشانه بهبودی در مادرم دیده نمیشد. هرکاری از دستم برمیآمد، انجام داده بودم. احساس درماندگی میکردم. به خانه خانم ریان رفتم و حال مادرم را برایش توضیح دادم.
خانم ریان آرام گفت: «باید دکتر رو خبر کنیم. بهتره که از حال مادرت مطمئن بشیم تا اینکه بخوایم نگران بمونیم.»
به سرعت رفتم و دکتر را با خودم آوردم. دکتر مادرم را معاینه کرد و گفت که حالش زیاد خوب نیست و به دارویی احتیاج دارد که اینجا درست نمیکنند و باید از داروسازی که در قسمت شمالی شهر آن طرف رودخانه است، تهیه شود. گفتم: «خودم میرم.»
دکتر گفت: «راه دوره. میدونی کجاست؟» گفتم: «پیداش میکنم.»
دکتر به سرتا پای من نگاه کرد و به مادرم گفت: «چه بزرگ مردیه این کوچولو!» مادرم سرش را تکان داد و گفت: «بله دکتر.»
دکتر نسخهای نوشت. مقداری پول لای آن گذاشت و به من داد و چشمکی زد.
کفشهایم را پوشیدم و شالم را دور گردنم پیچیدم و به سرعت خودم را به جاده رساندم. از میانبُر رفتم. جادهای خاکی بود و ریگزار. از تپهای بالا رفتم و با دقت از روی سنگهای رودخانه رد شدم و جلو رفتم تا اینکه از دور خانههای شمالی شهر معلوم شدند. بالاخره خودم را به داروخانه مرکزی رساندم.
دکتر داروساز نسخه را از من گرفت و گفت منتظر بمان! روی نیمکت داروخانه نشستم و نفسی تازه کردم. صدای زنگهای کلیسا شنیده میشدند. دستهایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم:« یا مریم مقدس! خودت کمکمون کن. ای خدای بزرگ! از تو یاری میخوام. خودت معجزهای کن تا حال مادرم خوب خوب بشه.»
چشمهایم کمکم سنگین شده بودند که با صدای داروساز از جا پریدم: «بیا پسر اینم از داروت.»
شیشه شربت را گرفتم و به طرف جاده دویدم. پاهایم قدرت راه رفتن نداشتند و چشمهایم گیج خواب بودند. هوا گرگ و میش شده بود. داشتم از تپه پایین میآمدم که پایم به سنگی گرفت و افتادم؛ «ای وای، خدای من!» شیشه از دستم افتاد و خُرد شد! اشک امانم نمیداد. نمیدانستم چهکار باید بکنم. با هزار غصه به طرف خانه دویدم. آسمان حسابی تاریک شده بود. خانه تاریک بود و صدایی نمیآمد. خودم را به تختخواب مادرم رساندم و زیر گریه زدم و با بغض گفتم:« شیشه شکست!» انگشتهای مادرم را که سرم را نوازش میکردند، حس کردم و خوابم برد.
صبح با صدای خانم وینی از خواب بیدار شدم و روی تختم نشستم. تازه کمکم یادم میآمد که چه اتفاقی افتاده است. صدای پایی را شنیدم که از پلهها بالا میآمد؛ مادرم بود، با یک فنجان چای در دستش! نزدیک شد و لبخند زد و فنجان چای را دستم داد. باورم نمیشد. مادرم خوب شده بود!
خدایا متشکرم! واقعاً معجزه شده بود.