دلم میخواهد گرسنه باشم. گرسنهی بیرونزدن و پیادهروی تا سرِ خیابان برای خریدن روزنامه. دلم پیادهرویی را میخواهد که بوی عطرهای خنک میدهد.
دلم میخواهد گرسنه باشم. گرسنهی بوی ویترینها و پارچههای رنگارنگ. گرسنهی شبهایی که زودتر از موعد سرمیرسد و ماه را میشود شش بعدازظهر از پنجرهی اتاق دید. گرسنهی خواندن یک کتاب معمولیِ جایزهنبرده در لحظههای آخر شب.
دلم میخواهد گرسنه باشم. گرسنهی حتی نانهای ماندهی وسط سفره. گرسنهی بیسکوئیتهای کمطرفدار ساقهطلایی که همیشه در طبقهی اول کابینت میماند، ترش میشود و کسی نگاهش نمیکند.
دلم اتفاقی را میخواهد که کوچک است، اما میتواند مرا از دست سیری متورم دایرهی تکرار نجات دهد.
گرسنگی اتفاق بزرگی است. من سیرم. در روزی که حواسم نبوده، مبتلا به سیری شدهام و این سیرشدن لذت همهچیز را از من گرفته. سیر که باشی، دستت نمیرود برای پرکردن یک لیوان چای! سیر که باشی، همهچیز برایت بیرنگ و بو میشود و دیگر آدمهای با ماشینهای کوچک و کیف پولهای کوچک را دوست نخواهی داشت. سیر که باشی نقشهای میکشی با خطهای پررنگ سیاه و بدا به حال کسیکه پایش از خط بیرون بزند!
سیری، منظرهی سفید را از من میگیرد، برفبازی و ساختن آدمبرفی در کوچههای تنگ را از من میگیرد، مرا از من میگیرد و از من موجود بیخاصیتی میسازد که دیگر هیچچیز بهوجدش نمیآورد.
دلم گرسنگی میخواهد و ضعفی که آدم را بکشاند به دنبال چشیدن. آه که چه نعمت بزرگی است این گرسنگی!