شاید دوست داشته باشی نقاشی بکشی، شاید بخواهی شعرت را روی ماسهها حک کنی. سخت نیست، کافی است فقط دستت را به تن ساحل بکشی و آنچه را که دوست داری نقش کنی. اما این مهربانی و این نرم بودن، یک روی دیگر هم دارد، وقتی روی ماسه مینویسی دیگر نباید انتظار داشته باشی فردا که برگشتی باز همان نقش دیروز روی تن ماسه باشد، شاید یک موج ساده همهی آنچه را که نوشتهای از بین برده باشد. شاید مهربانی ساحل، این بار به ضرر تو کار کرده و کس دیگری، نقش دیگری بهجای نقش تو بر تن او حک کرده باشد.
کاغذ که به مهربانی ماسه نیست، اما فقط با یک مداد، یا چه میدانم ذغال، میشود کاغذ را هم نرم کرد. ذغال را در دست میگیری و آنچه را که دلت میخواهد مینویسی. خیالت راحت باشد تا وقتی خودت باشی و از کاغذت مراقبت کنی، نقشی که زدهای یا نامهای که نوشتهای محفوظ میماند، اما باید مراقب باشی! کاغذ نازک است و آسیبپذیر، با یک شعلهی کبریت میسوزد و با یک تکان از درون پارهپاره میشود. نکند چیزی که مینویسی بیش از این کاغذ ارزش داشته باشد، نکند چیزی را که میخواهی بعد از تو هم بماند روی کاغذ بنویسی! وقتی خودت نیستی که مراقب کاغذ باشی، چه میدانی چه بر سرش میآید؟ کاغذ است دیگر...
بیا به سراغ سنگ برویم، چندان مهربان به نظر نمیآید، اما در عوض اگر چکش و قلم سنگ در دست بگیری، خیالت راحت است آنچه مینویسی با آتش نمیسوزد، به این سادگیها از بین رفتنی نیست، میماند... اگر روی صخرهی کوهی باشد، شاید سالها و سالها هم بماند... اما خب... سنگ هم حتی همیشگی نیست؛ باد میزند و باران میزند و صورت سنگ را میشورد، ممکن است نقشی که روی سنگ میزنی، یکماه، یکسال، دهسال یا یک قرن حتی بماند، اما بالاخره باد و باران کارشان را میکنند و تو نیستی که نقشت را باز نو کنی، دوباره از نو قلم در دست بگیری و آن را از آسیب زمان دور کنی... اگر حرفی داری که میخواهی برای همهی انسانها، برای همیشه، خواندنی و دیدنی باشد، دست مرا بگیر، میخواهم چیزی را نشانت دهم که اگر بتوانی روی آن بنویسی، خیالت میتواند راحت باشد که برای همیشه ماندنی است... با من بیا...
این تاریخ است، هیچ مهربان نیست. به اندازهی پیرترین و اولین انسانها عمر دارد و همین عمر بلند و فراز و نشیبهای فراوان، تلخ و بیرحمش کرده؛ اما در عوض، آنقدر ماندگار است، آنقدر دیرپاست که با خیال راحت میتوانی روی آن هرچه میخواهی نقش کنی... اگر ابزارش را داشته باشی، میتوانی چنان روی آن نقش بزنی که تا سالها خواندنی باشد، بلکه هرسال تازهتر شود و شکل جدیدی پیدا کند... گوشههایش را دقیق ببین، میبینی نقشهایی را که پیش از تو روی آن حک شده است؟ اگر دقت کنی شاید یک گوشهاش بتوانی نقش مخترعان و دانشمندان را ببینی که با اختراعاتشان چهرهی تاریخ را عوض کردهاند. میبینی که چه ماندگار است؟ هنوز هم که هنوز است مردم ادیسون را به یاد دارند و برای ابوعلیسینا و خوارزمی و زکریای رازی، سلام و صلوات میفرستند. گوشهی دیگرش را اگر نگاه کنی، میبینی که نقش شاعران بهخوبی روی تاریخ قابل تشخیص است، حافظ را مثلاً میتوانی ببینی که چهطور شیراز را، شیراز خودش را روی چهرهی تاریخ نقاشی کرده است یا مثلاً نقشهای عظیم و باشکوه فردوسی را میتوانی ببینی که هنوز نقش رستمش و اشکهای سهرابش سطح مدور و بیتفاوت تاریخ را زیبا کردهاند...
حالا کمی جلوتر بیا، بیا در مرکز تاریخ، همینجا، درست در میانهی همهی نقشهای ریز و درشت، میبینی که یک نام بزرگتر از همه، در قلب تاریخ حک شده! نه! نیازی به غبارروبی و آبپاشی نیست، نقش آنقدر برجستهاست که برای دیدنش باید چشمانت را تنگ کنی. آنقدر درخشان است که انگار همین امروز آن را بر تاریخ حک کردهاند... درست دیدهای، در قلب تاریخ، اگر خوب نگاه کنی، میتوانی نقش خون ببینی! نقش تشنگی، تصویر یک صحرا و کسانیکه خون خود را به آسمان هدیه میدهند... درست فهمیدهای، این نقش بزرگ و مرکزی، نقشی است که بیش از هزارسال عمر دارد؛ نقشی که امام حسینع، فرزند امیرمؤمنان علیع، فرزند حضرت زهراس، نوهی پیامبر خدا محمد مصطفیص، بر تاریخ حک کرده است.
قلمت را کنار بگذار، از انگشتهایت برای حک کردن بر چهرهی تاریخ کاری برنمیآید، قلمسنگ و چکش و سنگتراشی هم، جزء اسباببازیهای مسخرهای در برابر تاریخ، چیز دیگری نیستند... خودت جلو بیا... با جانت باید روی تاریخ نقشی که میخواهی رسم کنی... و سالها پیش، هزارانسال پیش وقتی چهلروز پس از واقعهی عاشورا، قومی به سراغ کشتگان کربلا رفتند، چه خوب این را دریافتند و چه شفاف دیدند که برای ماندن در تاریخ، برای رساندن صدای خود به همهی انسانها در همهی دورههای آینده، باید تاریخ را با جان خود، با خون خود تسلیم کرد.
خوب به نقش قلب تاریخ دقت کن! صدای حسین ع را میشنوی...