برای همین دیشب که بالأخره یک برنامهی رایانهای پیدا کردم که صفحهی نمایش کوچک لپتاپم را آینه میکرد، داشتم دیوانه میشدم. یکدفعه احساس کردم همیشه آن را نداشتم که حالا این را داشته باشم. شاید هم هیچوقت لازمم نشود که همین امروز شد. وقتی که از خواب پریدم و مجبور شدم بپرم توی تاکسی و بروم و یک طوری که هیچ کس نفهمد آینه لپتاپم را درآوردم و راه انداختم و مقنعهام را در آن درست کردم و خوش شدم.
هر کسی آینه لازم ندارد. بهغیر از دخترها، درختها و خداوند. هوم؟ فکر کرده بودید تا بهحال بهش؟ ندیدهاید درختها را که کنار جوی آب درمیآیند؟ برای همین است دیگر. چون آینه لازم دارند. میخواهند موهایشان را در آب شانه کنند. یا وقتی پرندهای مینشیند روی شاخههایشان خودشان را در آب ببینند.
درختها خیلی خوشسلیقهاند. عاشق آب روان هستند. عاشق دیدن قیافهی زیبای بهاری و زمستانی خودشان هستند. شاید هم کارِ پری درختها باشد. پری درختها که بسیار زیباست و نمیخواهد همیشه توی شکوفهها پنهان بماند. میخواهد دیده شود. به چشم بیاید. نه فقط توی گل انارها وقتی شکوفهی انار میوه میشود. نه فقط توی صدای سیب وقتی که شنیده نمیشود. دوست دارد عکسش با بافههای بید مجنون بیفتد توی زلالی آب و شاهزادههایی که برای استراحت مینشینند لب رود یکدفعه آنها را در آب ببینند و عاشق و پریشان شوند. درست مثل کاری که خداوند کرد!
جهان، آیینهی خداوند است. همین درختها که خودشان آینه لازم دارند، آینهی خداوندند. همین ما که آینه داریم شب و روز، هر روز که بیدار میشویم از خواب و چشمهای پف کردهمان را در آینه میبینیم و از خودمان خوشمان میآید، همین ما، آینهی خداوند هستیم.
فقط این را بگویم که این آینه خیلی آینهی عجیبی است. فرق دارد با آینههای معمولی. چون در آینههای معمولی آدمها و درختها خودشان را در آن میبینند، اما جهان آینهای است که ما در آن خداوند را میبینیم. وقتی نگاه میکنیم به بهار، خداوند است که زمین را رنگ کرده است و موسیقیهای آسمانی را از دهان بلبلها به زمین فرستاده است.
پاییز که میرسد خداوند است که انگشت گذاشته روی رنگ طلایی. باران برگ را ریخته روی زمین. چرا راه دور برویم؟ پنجره را که نگاه میکنیم، دست باد که پرده را تکان میدهد، توت فرنگی که میرسد، باران که نمنم میبارد، ماهی که پولکهایش را برق میاندازد، خورشید که چشمک میزند، پرنده که میآید پشت پنجره منتظر دانه مینشیند، رنگینکمان که پل میزند، هر اتفاق سادهای که توی این دنیا میافتد، افتادن دانهی برف روی پلک پرنده، قاطی شدن خنده و گریهی نوزاد و هر چیز کوچک، هر چیز بسیار کوچک، تصویری از خداوند به ما نشان میدهد.
تا این جهان هست تصویر خداوند هست و وقتی این جهان نباشد، میدانم که ما در آینهای بزرگتر تصویر روشنتری از او را خواهیم دید. جایی هست که آینهها بزرگتر خواهند شد. شفافتر. گویهای بلورینی خواهندشد که هر آنچه را که خودمان دربارهی خودمان نمیدانیم به ما نشان خواهد داد. آینهای هست که ما را کاملتر خواهد کرد. و خدا را بهتمامی به ما نشان خواهد داد. گفتم بهتمامی؟ نه! اشتباه کردم. خدا که تمامی ندارد. خدا در هیچ آینهای بهتمامی نیست. خدا، آینه در آینه در آینه در آینه است!