با آنکه پوتینیسم اصطلاح جدیدی است که ویژگیهای نظام سیاسی و اقتصادی ولادیمیر پوتین را شرح میدهد، عملکرد آن، پدیدهای قدیمی و معمولی در تاریخ روسیه است. به همین دلیل میتوان پرسید: آیا در روسیه تاریخ تکرار میشود؟
زمانی که پتر کبیر در اوایل قرن 18 نوسازی سریع و فراگیر را از بالا راه انداخت، صورتهایی موجه جلوه دادن قدرت مطلقه تزارها را اساساً تغییر داد. پیش از او تزارها با حفظ دین ارتدوکس و نظم داخلی، پاسداری مرزهای کشور و برقراری عدالت، قدرت مطلقه خود را توجیه میکردند. این مسوولیتهای تزاری، در مقام نظر دینی و در عمل ایستاده بود. پتر کبیر که شیوع دین ارتدوکس را بزرگترین علت عقبافتادگی روسیه نسبت به غرب و مانع نوسازی روسیه میدانست، جنبه دینی قدرت تزاری را عوض کرد. در نتیجه، خودکامگی تزاری در مقام نظر، غیردینی و در عمل تجددطلب شد. از آن زمان به بعد، تزارها قدرت مطلقه خود را اینگونه توجیه میکردند که این قدرت، نیروی محرک اولیه تاریخ روسیه است که کشور را به قدرت جهانی تبدیل خواهد کرد.
طبقات روشنفکری و اشرافی بهطور کلی در قرن 18 و اوایل قرن 19 این توجیه را میپذیرفتهاند به این علت که قدرت مطلقه تزاری را، نیروی روشنگری میدانستند که علیه نیروهای ارتجاعی و خرافات مبارزه میکند. از آنجا که ایدئولوژی پترکبیر مبتنی بر عضویت فرهنگی و نژادی روسیه در تمدن اروپایی غربی محسوب میشد، نوسازیش در واقع غربیسازی فرهنگ و هویت روسیه بود. در سلطنت نیکولای اول (1873- 1825)، جایگاه غرب در ایدئولوژی و تبلیغات رسمی حکومت تزاری، مثبت بود.
در روز اول پادشاهی نیکولای اول، گروهی از روشنفکران و اشرافزادگان که به اسم Decembrist معروف شدند، سعی کردند حکومت تزاری را به زمین بزنند و یک جمهوری برقرار کنند. اکثرشان در زمان جنگ با ناپلئون غرب را دیدند و آن را با روسیه و به ضرر روسیه مقایسه کردند. گذشته از این، ناراضی بودند از اینکه تزارها، بهرغم غربیسازی از خود آمادگی نشان ندادند تا غربیسازی سیاسی را اجرا کنند، یعنی فضای سیاسی را باز کنند و یک نظام مشروطه را بنیان کنند.
در واکنش نسبت به این شورش، نیکولای اول و جانشینهایش، به استثنای آلکسد دوم (1881- 1873) مواضع رسمی خود را نسبت به غرب تغییر دادند. غرب، دشمن فرهنگی و سیاسی روسیه شد که اصالت و دین کشور را بهطور جدی تهدید میکرد. تزارها قدرت مطلقهشان را با حفظ اصالت و دیون روسیه در برابر این تهدید غرب توجیه میکردند. تا آن موقع آنها با غربیسازی، قدرت مطلقه خود را توجیه میکردند.
شوروی سوسیالیستی هم اولاً خود را نیروی روشنگری معرفی کرد که قصد دارد با این قدرت مطلقه شوروی را به کشوری مدرن تبدیل کرده و به مقام ابر قدرت برساند. یعنی حزب کمونیست، مانند خودکامگی تزاری، تحرک تاریخ و پیشرفت روسیه است. ثانیاً به مردم القا کرد مجبور است چنین قدرتی داشته باشد تا از شوروی و اصالت فرمکیشی در برابر تهدیدهای ژئوپولیتیکی و فرهنگی غرب دفاع کند؛ در واقع حاکمیت شوروی با القای وجود غرب بهعنوان دشمن خارجی و غیر خودی، قدرت مطلقه خود را لازمه حکومت عنوان میکرد.
اما رویکرد حکومتهای تزاری و شوروی نسبت به غرب نیز از احساسات Ressentiment (رنجش، کینه) سرچشمه گرفت. نیچه شکلش داد. Ressentiment حالتی روحی است که بر اثر احساسات پنهانی غبطه و نفرت و امکانناپذیری رفع کردنشان پدید میآید. دلیل اجتماعی پیدایش Ressentiment - یعنی شرایط ساختاری لازم برای پیدایش این حالت روحی - دوگانه است.
شرط اول، یعنی دلیل ساختاری پیدایش غبطه این است که فاعل، مثلاً روسیه، فکر میکند که بین خود و مغول، مثلا غرب برابری اساسی و نظری وجود دارد و بنابراین در مقام نظری آنها با هم مبادا پذیرند. شرط دوم این است که فاعل پی میبرد که بین خود و مغول نابرابری واقعی و علنی وجود دارد و شاید این ثابت میکند رسیدن حقیقی به برابری نظری ممکن نیست؛ اینکه فاعل، روسیه، درک میکند که مغول، غرب، روسیه را مساوی با خود از حیث فرهنگی و قدرت نمیداند و بربر و غیرخودی میداند، احساسات Ressentiment را تشدید میکند.
در نتیجه روسیه نسبت به غرب حس غبطه و نفرت، یعنی Ressentiment دارد. هویت ملی تزاری و شوروی با این احساسات Ressentiment بهوجود آمد و باعث شد این حکومتها بر اصالت برجسته روسیه و شوروی و فرقههایش و بنابراین دشمنیاش با غرب تأکید کنند اما بهرغم این رویکرد، آنها دائماً خود را با غرب مقایسه میکردند تا به خود و به غرب ثابت کنند روسیه در واقع جزو تمدن غرب است.
آرزوی سوزان داشتند که غرب روسیه را برابر خود بدانند. حکومتهای تزاری و شوروی برای حفظ قدرت مطلقه اجازه نمیدادند حاکمیت اقتصادی مستقل از حکومت به وجود بیاید. هر دو حکومت پی بردند که چنین حاکمیتی با فعالیتهای اقتصادی آزاد، سرانجام به تهدیدی سیاسی برای قدرتشان تبدیل میشود.
در زمان تزاری، حاکمیت اقتصادی از نظر سیاسی و اقتصادی به دولت وابسته بود و در واقع نظام رانتزمانی که در سال 2000 پوتین رئیسجمهور شد، تلویحاً به ملت روسیه گفت که فقط با متمرکز شدن قدرت و رهبری قطعی و قدرتمند میتواند به هرج و مرج سیاسی و اقتصادی دوره یلتسین خاتمه دهد و نوسازی سریع را راه بیندازد و کشور را به مقام قدرت جهانی برگرداند.
ملت خسته روسیه که خواستار برقراری ثبات اقتصادی و سیاسی بودند، چنین نظری را قبول کردند، یعنی برای به دست آوردن ثبات و امنیت حاضر بودند آزادی را به حکومت پس بدهند. به قول بنجامین فرانکلین، یکی از معروفترین بنیانگذاران آمریکا، آنهایی که آزادی اساسی را پس میدهند تا ذرهای امنیت کسب کنند، نه لایق آزادی و نه لایق امنیتاند!یکی از اولین حملههای پوتین، به آزادی رسانهها و مطبوعات بود. به قول همان فرانکلین هر کس که میخواهد در کشوری آزادی را از بین ببرد، مجبور است نخست، آزادی بیان را سرکوب کند.
روزنامههایی که غالباً و شدیداً از سیاستهای پوتین انتقاد میکردند، توقیف شدند. شبکههای تلویزیونی که همهشان در زمان یلتسین خصوصی شده بودند، ملی شدند و زیر کنترل کرملین قرار گرفتند. خبرنگاران روزنامهها و تلویزیونهایی که از سیاست پوتین خرده گرفته بودند، اخراج شدند.
همزمان او به الیگارشی- حاکمیت اقتصادی فاسدی که در زمان یلتسین پدید آمد - حمله کرد. از یک طرف این حمله بهحق بود، چون در زمان خصوصیسازی دورهای یلتسین با اعمال نفوذ سوءاستفاده و قانونشکنی ثروت روسیه را دوشیدند.
از طرف دیگر، پوتین تمایل نداشت در اقتصاد، حاکمیت قانون را برقرار کند بلکه میخواست حاکمیت اقتصادی را مهار کند تا تهدیدی برای قدرتش نباشد. به آنها گفت که میتوانند منافع اقتصادیشان را که در زمان یلتسین کسب کرده بودند، نگه دارند به شرطی که در سیاست دخالت نکنند.
برخی از کسانی که گرایش به الیگارشی داشتند مانند برژفسکی، گوژینسکی و خوردوکوفسکی حاضر نبودند این شرط را بپذیرند. از همین رو از روسیه دررفتند یا زندانی شدند.
پوتین بهطور کلی حاکمیت اقتصادی را مطیع کرملین کرد.
باید پذیرفت که در واقع اساس اقتصادی پوتینیسیم، رانتخواری است. در نتیجه حاکمیت اقتصادی بهزودی و بهراحتی نمیتواند تهدیدی سیاسی برای نظام پوتین باشد. طبق قانون اساسی که در 1993 تصویب شد، روسیه کشوری دموکراتیک است و پایه این نظام احزاب سیاسی است. پوتین مانند نیکولای سوم پس از انقلاب مشروطه 1905، احزاب سیاسی مخالف را یا از بین برد یا بیاثر کرد. او همچنین به مدت دو ماه پارلمان روسیه را تبدیل به نیروی سیاسی بیاهمیت کرد.
این نهاد نمیتواند در برابر قوه مجریه ایستادگی کند. همزمان او یک حزب قدرتمند را به اسم روسیه متحد تأسیس کرد که با استفاده از آن کشور را اداره کند. در این فضا پوتین حاضر نبود همه احزاب را از بین ببرد اما ساختاری سیاسی بنا کرد که تضمین کند حزب او، روسیه متحد، در انتخابات پیروز خواهد شد. با این اوصاف بهسختی میتوان پوتین را بهعنوان دیکتاتوری معمولی معرفی کرد. پوتینیسم جنبههای ظاهری جمهوریت دارد که شاید کشور را دوباره به سوی گذار به مردمسالاری بکشد.
دلیل موجهه قدرت پوتین، نوسازی سریع و فراگیر از بالا است که روسیه را به مقام قدرت جهانی برمیگرداند و وحدت ملی را ایجاد میکند. به عبارت دیگر، پوتینیسم مانند حکومتهای تزاری و شوروی خود را دیکتاتوری خردهپا، مثل دیکتاتوریهای آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه نمیداند بلکه دولت استبدادی روشنگری معرفی میکند که اهداف بلندپروازانه ملی را دنبال میکند.
طبق قانون اساسی که در 1993 تصویب شد، روسیه کشوری دموکراتیک است و پایه این نظام احزاب سیاسی است. پوتین مانند نیکولای سوم پس از انقلاب مشروطه 1905، احزاب سیاسی مخالف را یا از بین برد یا بیاثر کرد. او همچنین به مدت دو ماه پارلمان روسیه را تبدیل به نیروی سیاسی بیاهمیت کرد. این نهاد نمیتواند در برابر قوه مجریه ایستادگی کند. همزمان او یک حزب قدرتمند را به اسم روسیه متحد تأسیس کرد که با استفاده از آن کشور را اداره کند. در این فضا پوتین حاضر نبود همه احزاب را از بین ببرد اما ساختاری سیاسی بنا کرد که تضمین کند حزب او، روسیه متحد، در انتخابات پیروز خواهد شد.
با این اوصاف بهسختی میتوان پوتین را بهعنوان دیکتاتوری معمولی معرفی کرد. پوتینیسم جنبههای ظاهری جمهوریت دارد که شاید کشور را دوباره به سوی گذار به مردمسالاری بکشد. دلیل موجهه قدرت پوتین، نوسازی سریع و فراگیر از بالا است که روسیه را به مقام قدرت جهانی برمیگرداند و وحدت ملی را ایجاد میکند. به عبارت دیگر، پوتینیسم مانند حکومتهای تزاری و شوروی خود را دیکتاتوری خردهپا، مثل دیکتاتوریهای آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه نمیداند بلکه دولت استبدادی روشنگری معرفی میکند که اهداف بلندپروازانه ملی را دنبال میکند.
طبق قانون اساسی که در 1993 تصویب شد، روسیه کشوری دموکراتیک است و پایه این نظام احزاب سیاسی است. پوتین مانند نیکولای سوم پس از انقلاب مشروطه 1905، احزاب سیاسی مخالف را یا از بین برد یا بیاثر کرد. او همچنین به مدت دو ماه پارلمان روسیه را تبدیل به نیروی سیاسی بیاهمیت کرد. این نهاد نمیتواند در برابر قوه مجریه ایستادگی کند. همزمان او یک حزب قدرتمند را به اسم روسیه متحد تأسیس کرد که با استفاده از آن کشور را اداره کند. در این فضا پوتین حاضر نبود همه احزاب را از بین ببرد اما ساختاری سیاسی بنا کرد که تضمین کند حزب او، روسیه متحد، در انتخابات پیروز خواهد شد.
با این اوصاف بهسختی میتوان پوتین را بهعنوان دیکتاتوری معمولی معرفی کرد. پوتینیسم جنبههای ظاهری جمهوریت دارد که شاید کشور را دوباره به سوی گذار به مردمسالاری بکشد. دلیل موجهه قدرت پوتین، نوسازی سریع و فراگیر از بالا است که روسیه را به مقام قدرت جهانی برمیگرداند و وحدت ملی را ایجاد میکند. به عبارت دیگر، پوتینیسم مانند حکومتهای تزاری و شوروی خود را دیکتاتوری خردهپا، مثل دیکتاتوریهای آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه نمیداند بلکه دولت استبدادی روشنگری معرفی میکند که اهداف بلندپروازانه ملی را دنبال میکند.
خواری وجود داشت. پوتینیسم نیز مانند حکومتهای تزاری و شوروی، طبقات شهری تحصیلکرده و روشنفکران را خطرناکترین تهدید احتمالی و واقعی برای خود میداند، چرا که آگاه است با تبلیغات رسمی و رانتخواری نمیشود این قشر را خرید. در روسیه پوتین، این طبقات، خود را پیشگامان جامعه مدنی و نظام مشروطه و نیز خردهگرفتن از عوامفریبی، رانتخواری، وطنپرستی کورکورانه و فساد اقتصادی پوتینیسم میدانند. در زمان تزاری و شوروی نیز آنها همین نقش را بازی کردند. پوتینیسم در مقابل چنین تهدید سیاسی، مانند نظام تزاری و شوروی، با وطنپرستی کورکورانه، غربستیزی و شعارهایی درباره بزرگی بینظیر روسیه و دفاع از اصالت و هویت روسیه، با مردم روستایی و شهریهای خردهپا ائتلافی سیاسی ایجاد کرد.
در نتیجه، گروههای رانتخوار و همچنین این ائتلاف، پشتوانه سیاسی مردم پوتینیسماند. گذشته از این، برای خنثیکردن تهدید سیاسی روشنفکران و طبقه تحصیلکرده، پوتین آنها را غربزده جلوه میدهد و میگوید آنها میخواهند آداب غرب را به روسیه پاک وارد کنند. او در تازهترین برنامه ارتباط تلفنی با مردم درباره این طبقات گفت: «در یک دست گذرنامه روسیه را دارند و با دست دیگر از غرب پول میگیرند با چنین اشخاصی چهکار کنیم؟!»
همشهری ماه