بر این اساس اگر بخواهیم یک فیلم استاندارد در این ژانر را نام ببریم همین فیلم متوسط "زمان رستگاری" فیلم مناسبی است، چرا که تمامی قواعد ژانر را رعایت کرده و یک داستان پلیسی جنایی استاندارد است.
اما اگر دنبال فیلمی باشیم که قواعد رایج این ژانر را به چالش کشانده باشد و اثری متفاوت و تاثیرگذاری بوده باشد، آن وقت است که امثال بعدازظهر سگی برایمان جلوهگری میکند؛ فیلمی که قواعد قبلی ژانر جنایی - پلیسی را دربست به زبالهدانی فرستاد و چندین سرفصل تر و تمیز و تاثیرگذار از اینگونه سینمایی قدیمی، به تماشاگران، فیلمسازان و منتقدان سینما ارائه کرد.
داستان زمان رستگاری به طرز باورنکردنی یک روایت یک خطی است مثل تمامی آثار مشابه این ژانر. یک دزد سابقه دار که در تمامی زندگیاش کاری جز سرقت انجام نداده ، پس از آخرین دستگیریاش در 6 سال پیش، حالا آزاد میشود و مصمم است که دیگر یک زندگی ساده و منظم را در پی بگیرد. کار روزانهای داشته باشد و به قانون احترام بگذارد و از دردسر دوری کند. با این همه قواعد ژانر میگوید قرار نیست این انتفاق بیفتد.
زمان رستگاری فیلم متوسطی است که دست بر قضا در بهترین زمان ممکن نمایش داده شد. موقعی که دلسرد از پخش دیگر آثار با فیلمی روبهرو شدیم که هنرپیشههای صاحب سبک قدیمیمان که حالا در دهه هفتم عمرشان روزگار میگذرانند؛ تقریبا در جوانیشان در این اثر ظاهر شدند (هافمن در این فیلم 39 ساله است)؛ این دیدار جنبههای نوستالژیک هم پیدا میکند.
ماکس، دزدی که از نوجوانی وارد کار خلاف شده، در سال 1954 برای اولین بار زندان نیویورک را تجربه میکند. این تجربه برایش در سال 1966 و سپس در سال 1972 هم روی میدهد؛ روندی که تقریبا پیش از آخرین دستگیریاش او را به یک آدم روان بیمار و یا روانپریش تبدیل کرده است. به نحوی که حتی اگر هم بخواهد خوب باشد، نمیتواند.
زندگی او به نحوی پیچیده شده که حتی اگر بهترین شانس زندگیاش هم به او رخ بنماید (آشناییاش با ترزا راسل) و دروازه بهشت را هم به او نشان دهند؛ باز هم به دلیل همان روانپریشیاش نمیتواند دست به کار درست بزند. او سهلانگاری است به تمام معنا که وقتی میخواهد دزدی کند، نه به برنامهریزی فکر میکند، نه شناسایی دستانش و نه حتی ابزار کافی برای به سرانجام رساندن کارهای خلافش. فقط اصرار دارد پولی کلان جمع و جور کند و خودش را کنار بکشد. کنار کشیدنی که حتی درباره آن نیز بعید است امری از سر نکردن و نتیجهگیری باشد. اتکای او فقط به تجربه و شانس است و دیگر هیچ و همین اتکاست که او را باز هم به هچل میاندازد؛ «جری» بهترین دوستش به ضرب گلوله پلیس کشته میشود و او هم برای صاف کردن ماجرا راننده هم تیمی دزدیهایش را با گلوله میزند.
کاراکتر او در لحظاتی سفید است، مثل موقعی که به ترزا قول میدهد یا فکر میکند زمان رستگاری و درستکاری فراهم شده و زمانی هم کاراکترش سیاه است؛ موقعی است که پا روی همه افکار پوسیدهاش میگذارد و هر که دم دستش برسد را ناکار میکند. اینگونه است که ماجراهای مکس؛ دزد کلهپوک نیویورکی مثل یک داستان کوتاه رادیویی میماند که نه جذابیتی ایجاد و نه هیجانی را تولید میکند؛ یک قصه یکخطی و بیزاویه مکس دارد که تعریف کردنش فقط به2 دقیقه میارزد و دیگر هیچ...
اما در مورد «الو گروسبارد» سازنده زمان رستگاری؛ او پس از فیلم «با من از گلهای رز بگو» نام بهتر فیلم: موضوع گلهای رز بود) محصول 1962 بود که کمی تا قسمتی خودش را معرفی کرد؛ جوانی که به خانه میآید و هنوز درگیر رخدادهای جنگ است و نه او میتواند مثل سابق با پدر و مادرش تعامل داشته باشد و نه پدر و مادر دیگر او را درک میکنند، قصهای و فیلمی که جک آلبرتسون به دلیل بازیاش در آن به اسکار رسید و پاتریشیا نیل دیگر بازیگر فیلم به نامزدی این جایزه همین جایزهها الو گروسبارد کارگردان با من از گلهای رز بگو را تثبیت کرد.
اما کارهای بعدی او خوب نبودند. اگرچه گروسبارد در دهه 80 این شانس را داشت که با بهترین بازیگران کار کند ( فیلن های عاشق شدن و اعتراف های واقعی را به یاد بیاورید) اما نتوانست خودش را به عنوان یک کارگردان ششدانگ نشان دهد چرا که براستی عمده فیلم های او بازیگر محور از کار درآمدند و سهم بازیگر و قهرمان فیلم اصلا قابل مقایسه با میزان اثر گذاری کارگردان نیست. دقیقا روندی که برای فیلم زمان رستگاری پیش آمد.
داستین هافمن در ایفای نقش مکس چیزی کم نگذاشت. فیزیک حرکتی او مثل همیشه عالی است و تعاملش با هنرپیشه نقش مقابل یا مکملش هم راهبردی است. هری دین استنتون هم با کولهباری از تجربیات تئاتری و سینمایی در نقش جری قرار گرفته و در واقع تیم بازیگریشان با کتی بیتس و ترزا راسل تکمیل میگردد؛ اما داستان کمبنیه و مهمتر از همه دوربین الکن و دکوپاژ ناقص «گروسبارد» حتی نمیگذارد حداقل این فیلم؛ بازیگرمحور از کار درآید.
به هر حال، این فیلم جزو آخرین کارهایی است که داستین هافمن را در نقش جوانی تر و فرز میبینیم (در «ماراتون من» هافمن یک سال بعد از این فیلم؛ ایفای نقش کرد) و حالا که او به کهنسالی رسیده دیدنش در سن و سال «مکس» جالب بود و جذابیت نوستالژیک داشت. استنتون نیز که جای خود دارد. او را سالهاست تکیده و فرسوده در کارهای دهه 80 تا 2 یا 3 سال پیش میدیدیم. زمان رستگاری فرصتی بود تا او را در میانسالیاش رویت کنیم.
یک نکته مهم دیگر تاثیر گذاری همیشگی و وامدار بودن سینما به ادبیات و در اینجا ادبیات پلیسی است. فیلم جاودانه شاهین مالت را به یاد بیاورید. نوول درخشان دشیل همت پایه گذار این وام دادن شدن و این روند کج دارو مریض حتی با ورود آثار مزخرف و متوسط پلیسی به سینما ادامه پیدا کرد. زمان رستگاری را ادوارد بانکر نوشته است که دست برقضا خود فیلمنامه نویس این فیلم نیز هست. بانکر خودش چنین زندگی مثل مکس داشته داشته. در واقع ادوارد بانکر خودش تا سن شانزده سالگی با سرقت اموراتش را می گذرانیده چرا که از 5 سالگی که از یتیم خانه فرار کرده بود در خیابان زندگی می کرد. با این همه نه رمان او و نه فیلم نامه ای که نوشته کار در خوری به حساب نمی آیند. مهم اینجااست که هنرپیشه نقش اول این فیلم یعنی داستین هافمن به عنوان یک سوپر استار ، یکسال قبلتر از این در اثر ماندگار کریمر علیه کریمر بازهم درخشیده بود و طبیعی بود که زمان رستگاری او نیز دیده شود.
زمان رستگاری
کارگردان: الو گروسبارد / فیلمنامه: ادوارد بانکر و جفری بوئم / محصول 1978 آمریکا/ زمان 114 دقیقه/
بازیگران: داستین هافمن (مکس) ، ترزا راسل (جنی) ، گری بیزی (ویلی) ، هری دین استنتون (جری) و کتی بیس (سلما)