لوتیها تمام زندگی زن و بچه شما را اداره میکردند بدون اینکه به آنها حتی نگاه کنند. تمام خریدها برای خانواده شما توسط همین لوتیها بود. دَرِ خانه را که میزدند، سرشان را پایین میانداختند، خریدها را داخل، کنار در می گذاشتند و میرفتند تا یکوقت نگاهشان به زن یا خواهر و مادر شما نیفتد. بعد که شما از مسافرت برمیگشتید، میرفتید سراغشان و هرچه خرج کرده بودند به آنها پس میدادید. لوتیها حافظ جان، مال و ناموس مردم بودند.
وقتی مرتضیخان احمدی حرف میزند- دور از جانش- مثل این است که عزیزجون خدابیامرزم لب باز کرده. او هم با همین آب و تاب از تهرون و تهرونیها میگفت؛ هم او، هم خانعمو و خالهجانم و هم تمام بروبچههای تهرون قدیم؛ با یک لهجه مخصوصی که مرتضیخان ترجیح میدهد به آن «زبان» بگوید و اصلا برای حفظ همین زبان بوده که کتاب «فرهنگ بَر و بچههای تِرون» را نوشته است؛ فرهنگی که ما روز به روز با آن بیگانهتر میشویم.
تهران قدیم آنگونه که از نوشتههای عصر قاجار برمیآید و آنگونه که سیاحان اروپایی گزارش کردهاند و نیز به روایت عکسهای قدیمی، باغ شهری بوده در سایهسار چنارستانهای بزرگ با چشمانداز زیبایی از البرز سترگ.
اما در همان حال، شهری بوده با محیطی نهچندان پاکیزه که به قول ناصرالدینشاه، کثافت سبزه میدانش «نقل مجالس کل ایران و عالم» و به قول اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات او، چالمیدانش «بسیار کثیف و همیشه مزبله شهر» بود. بیماریهای مسری شیوع بسیار داشت و وبا هراز چندگاهی سبب تلفشدن هزاران نفر میشد.
اگر باران میبارید، سیلاب دشت شمیران شهر را تهدید میکرد و اگر آسمان خست به خرج میداد، قحطی و بینانی قطعی بود. اما نه مرتضیخان احمدی، نه عزیزجون خدابیامرزم، نه خانعمو و خاله جانم و نه هیچکدام از آنهایی که آن روزگار را دیدهاند، اینها را به خاطر یا به زبان نمیآورند وفقط به نیمه پر این لیوان مینگرند.
نمی توانم تهران را ترک کنم
از زبان تا فرهنگ، از سنگلج تا شمیران، در گفتوگوی اختصاصی با مرتضی احمدی
تهران قدیم در کلام تهرونی های پا به سن گذاشته به طرز شگفتانگیزی بیعیب و نقص جلوه میکند. نه تنها طبیعت و معماریاش بلکه محیط اجتماعیاش نیز رشکبرانگیز است. گویی توسعه لجامگسیخته این شهر و خرابی طبیعت و چشمانداز دلفریبش و سیل مهارناپذیر مهاجرت، بلایی بر سر زادگاهشان آورده که به خاطراتشان پناه بردهاند و به تهران قدیم در حد یک «آرمان شهر» هویت بخشیدهاند.
این آرمان شهر در نخستین نوشتههای پس از دوره قاجار همچون خاطرات عبدالله مستوفی تعین مییابد و در «پرسه در احوالات ترون و تِرونیا» اثر مرتضی احمدی بر ذروه کمال مینشیند.
خصوصا که او دوران کودکیاش را هنگامی سپری کرده که نوسازی عصر پهلوی هنوز تهران را شخم نزده بود اما کثافت سبزه میدان و مزبله چالمیدان و بیماری و قحطی رخت بربسته بود. اگر «پرسه در احوالات ترون و تِرونیا» را نخواندهاید، سیمای آرمان شهر تهران را میتوانید از خلال گفتوگویی که با او داشتهایم، ترسیم کنید.
- شما در همان صفحات آغازین کتاب «پرسه در احوالات تِرون و تِرونیا» اظهار تأسف کردهاید برای از بین رفتن فرهنگ تهرانی؛ از «کریمآقا بوذرجمهری» گفتهاید که در زمان رضاشاه دروازههای تهران را خراب کرد و تهران بی در و پیکر شد. خب، میدانیم که تهران وقتی پایتخت شد 10هزار نفر جمعیت داشت و در سالی که شما به دنیا آمدید، یعنی سال 1303خورشیدی، این جمعیت بیش از 300هزار نفر بود که همه از زاد و ولد آن 10هزارنفر به وجود نیامده بودند و از شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.
بیشتر از شهرهای اطراف تهران.
- تهران قدیم محلهها، گذرها و کوچههایی داشت به نام عربها، ترکمنها، شیرازیها، قجرها، ارامنه و ... این نشان میدهد که مهاجرت همیشه در تهران وجود داشته و دارد. پس فرهنگ تهرانی چگونه بین اینهمه مهاجر شکل گرفت و اصلا چگونه میتوانیم این فرهنگ را بین این همه مهاجر شناسایی کنیم؟
در قدیم مهاجرت به این سادگیها نبود. در دوره رضاشاه، مهاجرت قدغن بود و از آن جلوگیری میکردند؛ مثلا وقتی شما میخواستید به قم بروید، حتما باید به کلانتری محل میرفتید و اطلاع میدادید. از شما سوال و جواب میکردند که چند نفرید؟ چرا میخواهید به قم بروید و چند روز میمانید؟ بعد به شما جواز و پروانه میدادند. مینوشتند که آقای فلانی به همراه این عده میتوانند از تاریخ فلان تا فلان در قم اقامت کنند. این جواز باید تا آخر سفر همراهتان میبود تا هر پاسگاهی که جلوی شما را بگیرد، نشانشان بدهید. اگر یک روز اضافهتر میماندید، فورا بیرونتان میکردند.
این مساله همهجا بود، شهرستانیها نمیتوانستند به تهران بیایند و تهرانیها هم نمیتوانستند جای دیگری بروند و بمانند. هجوم جمعیت به تهران از دوره محمدرضا پهلوی شروع شد. به خاطر جنگ و نبود امنیت در روستاها و شهرهای دیگر، همه به تهران آمدند. این وضعیت همینطور ادامه پیدا کرد تا امروز که جمعیت تهران به 14، 15 میلیون نفر رسیده. اما درباره سوالتان؛ زبان تهران، زبان خودشان بود، زبان محلیشان بود.
زمانی که قاجار، تهران را پایتخت کرد، تهرانیها مخالفتهای شدیدی با آنها داشتند؛ اذیت میکردند، دزدی میکردند، خرابکاری میکردند. قجر هم زله شده بود. یک عده از اینها را استخدام کردند و برایشان حقوق تعیین کردند تا دست از خرابکاری بردارند. اصطلاحات آذری از اینجا به زبان تهرانیها راه پیدا کرد ولی زبان تهرانیها هنوز وجود دارد.
هنوز وقتی ما دور هم جمع میشویم، درست است که خیلیکم این اتفاق میافتد ولی به زبان خودمان حرف میزنیم و اصطلاحات خودمان را به کار میبریم؛البته اگر غریبهای در جمع باشد نه، به همین زبان همهفهم حرف میزنیم. این فرهنگ هنوز هم زنده است. امیدوارم کتاب فرهنگ لغات من کامل چاپ شود و این زبان زنده بماند.
- تهرانیهای اصیل بیشتر در کدامیک از محلههای شهر زندگی میکردند؟ مثلا تاجرها بیشتر ساکن کدام محله بودند یا لوتیها و باباشملها و همینطور تحصیلکردهها؟
فرقی نمیکرد، هر محلهای برای خودش لوتی داشت و باباشمل هم همهجا بود. اصیلترین محله تهران «سنگلج» بود؛ خانههای تودرتو و کوچههای باریکی داشت، کوچههایی آنقدر باریک که دو نفر از کنار هم نمیتوانستند ردشوند.
بعد «خانیآباد» معروف بود و «صابونپزخانه»، بعد هم که محله «سبزیکاری امینالملک» بود که من بچه آنجا هستم. محلههای دیگری هم بود؛ محله «دولت» که دست خود دولت بود و اسمش هم رویش هست. محلههایی هم بودند که اصلا تهرانیها در آن نبودند؛ مثل محله «عربها»، محله «ارامنه» و ... حالا به فرض سنگلج بیسواد بیشتر داشت و سطح فرهنگ پایینتر بود اما مثلا «شمیران» باسواد بیشتر داشت.
- محله خود شما، سبزیکاری امینالملک، دقیقا کجای تهران بود؟
از گمرک امیریه تا خود راهآهن میشود محله سبزیکاری امینالملک که تابع امیریه بود.
- گفتید که سنگلج از اصیلترین محلهها بود، پس چرا تهرانیهای قدیم از وضع آب و هوای سنگلج اینقدر شکایت داشتند؟ این شعر معروف که «تهران و آب سنگلج و باد شهریار / منعش مکن که خال لب هفت دوزخ است» برای چه بود؟
ببینید، سنگلج وضع خاصی داشت که باید میدیدید تا قبول کنید چه میگویم؛ خانهها کوچک و اتاق، اجارهای بود. کوچهها تودرتو و باریک و عبور و مرور بسیار مشکل بود. در کل، محله فقیرنشینی بود. برای همین هم همیشه مورد دید مردم و مورد بیانشان بود.
برای پایتخت، چنین محلهای خیلی بد بود اما در عینحال مورد توجه هم بود. بچههای خوب، اصیل و مشتی تهران آنجا بودند. بیشترشان بامعرفت بودند. عجیب بود که با اینهمه فقر، در محله سنگلج کسی کاری به کسی نداشت، کسی مال کسی را نمیخورد و رذالت بینشان نبود. در فقر هزار کثافتکاری بیرون میآید؛ قاچاق، دزدی و هزار چیز دیگر. اما در سنگلج هیچ خبری از این چیزها نبود.
- مشاغل بسیار زیادی در تهران قدیم وجود داشت. بچههای تهران بیشتر چه مشاغلی داشتند؟
بیشتر کاسب بودند و تجارت میکردند. آن زمان که ادارهای نبود. وزارت «مالیه» بود و شهرداری که به آن «بلدیه» میگفتند و کارمندانش هم مشخص بود؛ مثلا وزارت داخله یا وزارت فرهنگ و اوقاف و صنایع مستظرفه کارمندهای مشخصی داشت و همه آنها هم حداقل خواندن و نوشتن بلد بودند. کار دولتی زیاد وجود نداشت.
یادم هست که تصدیق شش را که گرفتم، در سال 1318، پدرم تصدیق من را که میخواست قاب کند، من آن را قایم میکردم چون خیلی بزرگ بود و خجالت میکشیدم. پدرم زد به من و گفت: «برش گردون مردم ببینن.» من سنم قانونی نبود، از راهآهن آمدند مرا بردند و استخدام کردند. بعد بلافاصله نامه آمد که تمام باسوادها را معرفی کنید اداره کل کارگزینی. من را فرستادند امور مالی و ماندم همانجا.
- حد سواد بین تهرانیها چگونه بود؟ اینکه گفتید کاسب بودند، آیا علاقه به سواددار شدن هم بین آنها بود؟
خیلیها آن زمان میخواستند بچهشان لااقل خواندن و نوشتن یاد بگیرد. تنها شهرستانی که آن زمان رسم بود مردم خواندن و نوشتن یاد بگیرند، شهرستان «تفرش» بود. امیرکبیر خیلی از تفرشیها را به تهران آورد و مشاغل دولتی را به آنها واگذار کرد. بیشترشان باسواد بودند و تهران ماندند.
- اینطور به نظر میرسد که تهرانیها همیشه یکجور دید تحقیر به کسانی داشتند که از جای دیگر وارد تهران میشدند و به آنها نسبت «غربتی» و «دهاتی» میدادند. اساسا رابطه تهرانیهای قدیم با شهرستانیها چگونه بود؟ آیا همیشه رقابتی بین آنها وجود داشت یا به طور مسالمتآمیز کنار هم زندگی میکردند؟
خارجیها برای اینکه اتحاد و همبستگی ملت ایران را بگیرند، مثل موریانه افتادند بین مردم و آنها را از هم جدا کردند. در سالهایی، خیلی سعیشد جلوی این کار گرفته شود، جریمه نقدی و زندانی هم گذاشتند برای این توهینها اما بعضیها خیلی تلاش میکردند تا اتحاد از بین برود.
اهداف سیاسی داشتند و خوب هم کار کرده بودند. هر شهری روی شهر دیگر اسمی میگذاشت و همدیگر را مسخره میکردند. چطور میشود که یک آدم اهل کرمان به یک رشتی بد و بیراه بگوید؟ مگر میشود چنین چیزی، آن هم ملتی که همه وجودش سرشار از عاطفه است؛ سرشار از محبت و انسانیت. ولی خب، این تفرقه را انداختند و موفق هم شدند.
- البته جریانی هم در مقابل نگاه تهرانیها شکل گرفت که بهخصوص از دهه 40 در سینمای ایران نمود پیدا کرد و تهران شد اسطوره بدیها. فیلمهای زیادی داریم از آدمهای سادهدل و روراستی که از شهرهای کوچک یا روستاها به تهران میآیند و در این شهر همه میخواهند سرشان کلاه بگذارند و حقه بزنند و خلاصه جو تهران در این فیلمها جو نامردی و نامرادی است؟
مردم تهران اینطور که آنها نشان میدادند نبودند و نیستند. بچه تهران نان حرام نمیخورد چون اعتقاد دارد که نباید این نان را به زن و بچهاش بدهد. تعصب دارد روی این موضوع که حتما نان جوانمردانه بخورد.
این تصویر را سازندگان فیلمهای فارسی ارائه کردهاند چون مطالعه نمیکنند. شما ببینید، سه نفر را انتخاب میکردند، سه تا شاپو سرشان میگذاشتند، یکی یک زنجیر هم دستشان میدادند و آنها هم دهنشان را باز میکردند و هی عربده میکشیدند.
شما زبان تهران را نگاه کنید، هر حرفی را که باید برای ادای آن دهان را باز میکرده حذف کرده تا با دهان بسته حرف بزند. هرچه «الف» در کلمات بوده حذف کرده، جایش «واو» گذاشته تا دهانش باز نشود؛ مثل تهرون که هیچوقت تهران نمیگوید تا دهانش باز نشود. میگوید خراسون، هندستون. ادب صحبت در تهرانیها زیاد بوده. تهرانیها «ع» را هم خیلی جاها حذف کردهاند تا دهان باز نشود، میگویند مَرِکه، به جای معرکه. در بعضی کلمات از روی حرفها میپرد؛ مثلا نمیگوید عزیزجان، میگوید عزجون.
- تصویری که کارگردانهای بزرگ ما مثل مرحوم علی حاتمی یا آقای کیمیایی ارائه دادهاند چطور؟ آیا این تصویر مطابق با واقعیت است؟
بله. برای اینکه اینها میشناسند، بررسی کردهاند، مطالعه دارند و عمیق شدهاند در این مسائل. علی حاتمی خودش بچه تهران بود، بچه محل من بود. میدانست چهکار کند. آثاری از علی حاتمی نمیبینید که کسی لاتبازی کند.
- پس شعبان استخوانی هزاردستان چطور؟
شعبان استخوانی را اتفاقا درست ساخته. لیچارگو هست ولی هیچکجا حرف زشت نمیزند. آدم وِلی هست ولی اهانتبار حرف نمیزند، به همین دلیل هم موردتوجه همه قرار گرفت.
- بخش مهمی از ظرافتهای زبانی که در لهجه تهرانیهای قدیم دیده میشود، مختص لوتیها و باباشملهاست یا حتی بخش قابلتوجهی از آوازها و ترانههای قدیمی و عامیانه از طریق همین دسته به ما منتقل شده. یعنی با وجود اینکه اینها افراد باسوادی نبودند و از طبقات پایین جامعه بودند، بار زیادی از فرهنگ تهرانی را به دوش کشیدهاند. لطفا درباره این جماعت برایمان بگویید.
ببینید، باباشملها با لوتیها خیلی فرق دارند. باباشملها بیشتر جاهلمسلک بودند ولی لوتیها جوانمرد بودند. این دو کاملا با هم تفاوت داشتند. باباشملها آدمهای لشمانندی بودند ولی لوتیها به جایی رسیده بودند که اگر مثلا شما میخواستید آن زمان به مسافرت بروید، زن و بچهتان را به لوتیها میسپردید و میرفتید.
لوتیها تمام زندگی زن و بچه شما را اداره میکردند بدون اینکه به آنها حتی نگاه کنند. تمام خریدها برای خانواده شما توسط همین لوتیها بود. دَرِ خانه را که میزدند، سرشان را پایین میانداختند، خریدها را داخل، کنار در می گذاشتند و میرفتند تا یکوقت نگاهشان به زن یا خواهر و مادر شما نیفتد. بعد که شما از مسافرت برمیگشتید، میرفتید سراغشان و هرچه خرج کرده بودند به آنها پس میدادید. لوتیها حافظ جان، مال و ناموس مردم بودند.
باباشملها نه، در بین آنها باجگیر و باجخور هم پیدا میشد. این اصلا در شگرد جوانمردانه ما نبود ولی متاسفانه تک و توک هم بین باباشملهای تهرانی پیدا میشد. اصلا در تهران چاقوکش وجود نداشت؛ چاقوکشی، وارداتی به تهران است.
- ولی محله «چالمیدان» که از قدیمیترین محلههای تهران بود، پر بود از آدمهای ناباب. هنوز هم تهرانیها به افراد بینزاکت یا بزن بهادر و ناباب میگویند چالمیدانی.
چالمیدان جایی بود که واقعا چاله بود. شما ندیدید؛ تقریبا شش، هفت متر پایینتر از سطح زمین بود و مردم همانجا زندگی میکردند. چالمیدان مرکز فقر تهران بود، چیز دیگری نبود. از بس این مردم فقیر بودند، در غارهای درون این چاله زندگی میکردند. بله، آدمهای عصبی و تندخویی بودند، چون فقر بود. در فقر که آدمهای آرام را نمیتوانید پیدا کنید. نه لات بودند، نه باجخور و نه چاقوکش.
«گودزنبورکخانه» که از چالمیدان هم بدتر بود. آنجا هم همه در خانههای زیرزمینی زندگی میکردند. حالا در چالمیدان یک چیزی هم بود، چالهای بود که خرها را به آن میبستند، به اینها یا «سورچی» میگفتند که البته بیشتر به درشکهچیها میگفتند یا به آنها میگفتند «خرچرون». هیچکدامشان هم بچه تهران نبودند.
اصلا بچه تهران این کارها را انجام نمیداد. بچههای تهران خودخواهیها و غرورهای عجیب و غریبی داشتند؛ البته مردم فقیر آن حوالی هم فرهنگ نداشتند، قبول. ولی همه مردم این مملکت که سواد نداشتند. امیرکبیر که آمد، این فرهنگ را بین مردم جاانداخت که دنبال سواد بروند. تازه خود درباریها هم مگر همه باسواد بودند؟ خودشان هم سواد نداشتند.
- اگر موافق باشید، کمی هم بپردازیم به زبان تهرانیها که شما تألیفاتی درباره آن داشتهاید. در تهران قدیم ترانهگویی خیلی باب بود و حتی مردم عامی در انتقاد از اوضاع سیاسی یا اقتصادی ترانههایی میگفتند و بچهها در کوچه و خیابان میخواندند. علت این علاقه چه بود؟ آیا یک نوع اعتراض سیاسی در شرایط خفقانآمیز بود یا میل به تفریح؟
اوایل بهصورت تفریح بود که به آن فکاهی میگفتیم. بعد کمکم این فکاهیها تبدیل شد به شعرهای طنز که بار سیاسی داشتند. از زمان «عارف قزوینی» این نوع ترانهسرایی شروع شد؛ البته قبلش هم چندتایی طنز سیاسی داشتیم ولی عارف قزوینی که هم شاعر بود، هم خواننده و هم نوازنده، شعر میگفت و میخواند و کمکم مردم را علاقهمند کرد.
بعد از انقلاب مشروطه، فضا خیلی بسته شد و دوباره ترانههای سیاسی کمرنگ شد. «جواد بدیعزاده» در این دوره ترانههای فکاهی، سرگرمی و عاشقانه زیادی خوانده که کمی هم البته اعتراض در خود داشتند؛ مثلا میخواند؛ «ماشین مشدی ممدلی / نه بوق داره نه صندلی.» زمان گذشت تا اینکه پیشپردهخوانی شروع شد؛ یکجور ترکیب موسیقی و آواز و نمایش با چاشنی طنز و فکاهی.
در این زمان طنزگوهای گردنکلفتی در تهران ظهور پیداکردند. کسانی که طنزشان پخته بود و مردم هم آنها را بسیار دوست داشتند. کار یواشیواش از طنز سیاسی رسید به انتقادات بیپرده. اینها را مردم میخواندند و کم کم همه حفظ می شدند.
- بیشتر، انتقاد از چه چیزهایی بود؟
از همهچیز بود؛ از وضع مملکت انتقاد می کردیم و همه را نقد می کردیم. من پیشپردهای میخواندم به اسم حمال بازار که چون پیشپرده را مثل تئاتر اجرا میکردیم، با کولهپشتی میآمدم و خیلی تند میخواندم.
پیشپرده دیگری داشتم به اسم جنگ که درباره جنگ جهانی دوم بود. وقتی این را میخواندم، هم خودم و هم مردم گریه میکردیم. ما در جنگ جهانی دوم خیلی صدمه خوردیم، برای همین مردم خیلی از آن وضعیت ناراحت بودند.
- پیشپرده در چه سالهایی رونق گرفت؟
از سال 1320 شروع شد و در 1332 با کودتای 28 مرداد هم تمام شد.
- بیشتر کجاها خوانده میشد؟
در سالن تئاترها اجرا میشد. «مجید محسنی» بود، «حمید قنبری»، «جمشید شیبانی»، من بودم و «عزتالله انتظامی». پنج نفر بودیم که دیگر بعد از کودتای 28 مرداد جلوی ما را گرفتند و البته جلوی همهچیز را گرفتند.
- آوازخوانی هم خیلی بین مردم محبوبیت داشت و بعضیها حتی با صدای بلند در کوچهها آواز میخواندند؛ از جمله آوازهای «کوچهباغی» که گویا با پرسه در کوچه باغها خوانده میشد. چه اشعاری را بیشتر میخواندند و حال و هوای آوازها چطور بود؟
این آوازها بیشتر عاشقانه بود. سابقه خیلی زیادی هم دارد. اول به اسم آواز «لاتی» معروف بود. بعد دیدند اسم خوبی نیست، گذاشتند «باباشمل». یک مدتی هم به این اسم معروف بود تا اینکه به کوچهباغی معروف شد. سالها بعد نامش میشود «غزل».
مدیر «نسیم شمال» آقای «اشرفالدین حسینی» که طنزگو هم بود، فکر میکند که نباید اسمهایی مثل لاتی و باباشملی و کوچهباغی روی این آواز باشد. سال 1307 یا 1308 بود که پیشنهاد میکند روی این آواز اسم بگذارند ولی کسی توجهی نمیکند.
بعد از فوت حسینی، در سال 1315 یا 16، هنرمندان به این فکر میافتند که این کار را انجام دهند؛ «ابوالحسنخان صبا» بود، «مرتضیخان نیداوود»، «محمدعلی فروغی» نخستوزیر بود، «ابراهیمخان منصوری» و «حسینعلی وزیریتبار».
بعد از مدتی گفتوگو میگویند ما بیات ترک داریم، بیات شیراز و بیات اصفهان داریم ولی از تهران چیزی نداریم. از آن تاریخ، نام این آواز را گذاشتند «بیات تهران». اما با همه این کارها، این آواز به اسم کوچهباغی ماند. آوازی که مخصوص جوانانی بود که عاشق بودند و نمیتوانستند به دلخواه خود برسند.
شبها راه میافتادند در کوچهها و شانههایش را میمالیدند به دیوار، گریه میکردند و با صدای بلند میخواندند. آن موقعها آنقدر سکوت بود که صدای آواز تا چندتا کوچه آنطرفتر هم میرفت و آن طرف هم پس از شنیدن صدای آواز، صدای گریه بلند می شد. این آواز مخصوص بچههای تهران است و کس دیگر هم نمیتواند بخواند، چون آواز کوچهباغی تحریر ندارد. باید با حرکت صدا و صوت این را بخوانند.
- آواز «خراباتی» چطور؟
آن هم از خانواده کوچهباغی بود ولی چیز دیگری بود. این آواز در خرابات خوانده میشد، یعنی جایی که منقلی بود و بساطی. شبیه همان کوچهباغی بود و حالتش فرق میکرد. بیشتر، آدم را به چرت میبرد و شادی و حرکت و گرمی کوچهباغی را نداشت.
- پرسش آخر؛ تهران قدیم مشکلات زیادی داشت؛ کوچههایش تنگ و پُرچاله و خاکی بودند، آب آشامیدنی تا قبل از اینکه لولهکشی شود، ناسالم بود، بیماریهای واگیر و عوارض پوستی بیداد میکرد و در دوره قاجار هرچند وقت یکبار مردم زیادی بر اثر وبا تلف میشدند. اما وقتی تهرانیها به گذشته نگاه میکنند،این شهر را با همه سختی ها و مصیبت هایش دوست دارند. چه چیزی باعث شده حالا که امکانات بیشتر است و زندگی راحت تر، هنوز تصویر تهران قدیم را دوست داشته باشیم؟
من که کوچک بودم، میگفتم مادر من وسواسی است. مادرم هر دو روز یکبار لباسهای ما را عوض میکرد، میشست، بعد میجوشوند، بعد رو بند تو آفتاب میگذاشت تا خشک شود.
وقتی بزرگ شدیم فهمیدیم که چرا این کار را میکرد، چون دوره ما همه یا کچل بودند یا تراخم داشتند یا سالک داشتند و ما هیچکدام از این بیماریها را نگرفتیم. درست است که بیماری بود ولی خیلیها هم مراقب بودند و پیشگیری میکردند.
اما درباره آب؛ تمام جویهای تهران مملو از آب بود. ما سرمان را میکردیم در این جویها و آب میخوردیم، همین آب میآمد در حوض خانهمان، پس چرا کسی مریض نشد؟ چون مردم، آب را آلوده نمیکردند. هیچکس هیچ آشغالی درون جوی آب نمیانداخت. کسی دست و پایش را در این آب نمیشست.
الآن در محله ما بیایید ببینید طرف کمد قراضه را انداخته داخل جوی. بله کوچهها خاکی بود ولی زنها نماز صبح را که میخواندند، هرکس جلوی خانه خودش را تمیز میکرد. سوپورها هم خیابانها را آبپاشی میکردند تا خاک بلند نشود. زندگی از نظر مالی خیلی راحت بود.
- با این حساب، آینده تهران را چگونه میبینید؟ آیا از فرهنگ تهرانی چیزی میماند؟
بسیار بد. روز به روز بدتر میشود و فرهنگ تهرانی در حال نابودی است. فقط هم تهران نیست، زبانهای کشورمان هم در حال نابودی هستند. تهرانیهای اصیل از تهران رفتهاند و در شهرستانها پخششدهاند. زندگی در تهران سخت شده. من هم جایی را ندارم بروم، کجا بروم؟ جد در جدم اینجا به دنیا آمدهاند. نمیتوانم تهران را ترک کنم.
همشهری سرزمین من