روی رنگهای قبلی رنگ خودش را میزند، سبز بهار، قرمز تابستان و زرد پاییز را نگاهی میکند. لبخندی میزند و بعد لحاف سفیدش را محکمِ محکم میتکاند و همهجا، همهجای همهجا را سفید میکند. جوری که اگر یک صبح برفی زمستانی، زمین را نگاه کنی، چشمهایت را باید تنگ کنی تا بتوانی این همه درخشش، این همه سفیدی را تحمل کنی.
و سالهای ما، مثل همین امسال، با همین سفیدی تمام میشود. گاهی فکر میکنم این پایان، این پایانِ سال، چه خوب که سفید است. برای بعضیها، فکر کنم بیشتر برای آنهایی که تو را نمیشناسند، هیچ پایانی سفید نیست. شاید تنها پایان سفیدی که میشناسند، همین پایان سفید سالهای زندگیشان باشد برای آنها. برای آنها که از تو خبر ندارند، پایان سیاه است. وقتی که همهچیز تمام میشود، دنیا روی سرشان آوار میشود و هیچچیز، هیچچیز نمیتواند نجاتشان دهد. آنها به پایان که فکر میکنند، توی دلشان هم سفید نمیشود. توی دلشان سیاه میشود، یکجور خطخطیهای سیاه توی دلشان پیدا میشود وقتی به پایان فکر میکنند، از پایان یاد خداحافظی میافتند، یاد رفتن، یاد تمام شدن.
آنها، به گمانم حتی بزرگترها را نمیبینند، نمیبینند که هر کس، هر چهقدر به پایان نزدیکتر میشود، سفیدتر میشود. هرچه سیاهی است دور میاندازد و درخشش پیدا میکند. تار تارِ موهایش چنان رنگ سفید درخشانی به خودشان میگیرند که فکر میکنی، اگر دست به آنها بزنی آب میشوند. نمیبینند که هرچهقدر سفیدتر باشی، احترامت بیشتر است، بیشتر سراغت را میگیرند، بیشتر به حرفهایت گوش میدهند و کولهی زندگی از تجربههای خوب و بد، از روزهای شیرین و تلخ، انباشتهتر است.
اما من که تو را میشناسم، من که بهار را هربار دیدهام، دیدهام چهطور دوباره، با یک سال نو، لحاف سفید و درخشان برف زمستانی، سوراخسوراخ میشود، دانهدانه جوانه و سبزه، از بین سوراخها و روزنهها، خودشان را بیرون میکشند، دوباره کوهها و خورشید با هم دوست میشوند و دامنهی کوه را هزارهزار گل سرخ و رز و لاله میپوشاند و دوباره زمین جوان و سرسبز رو به آسمان لبخند میزند.
من که میدانم بهار را هم تو آوردهای، من که میدانم رنگهای هر فصل برایم نشانههایی هستند که تو برایم گذاشتهای. خواستهای چیزی بگویی. خواستهای حرفی بزنی. خواستهای با این رنگها، با این فصلها، با این رفتنها و آمدنها، چیزی را برایم زنده کنی. خواستهای جلو اشتباهی را بگیری، نگذاری دلم از پایان چروک بخورد، از پایان بترسم، آن را سیاه ببینم، و فکر کنم پایان را ندیدن بهتر است و آنوقت هرکار که میتوانم بکنم تا هیچچیز تمام نشود، از تمام شدن چیزها دلم بگیرد...
تازه اینکه فصلهایت است، خودت هم برایم از پایان حرف زدهای، برایم تعریف کردهای که پایان همهی ما، برگشتن به خودت است. گفتهای که وقتی دوباره چشمهایمان را باز میکنیم، باغ تو را میبینیم، نگاه تو را میبینیم. گفتهای که اگر تو را خوب شناخته باشیم و حرفهایت را گوش داده باشیم و آنطوری که تو دوست داری زندگی کرده باشیم، خودت، خودِ خودت به ما خوشآمد میگویی. میگویی که بیاییم. دعوتمان میکنی که به سمت تو برگردیم. صدایت را خواهیم شنید که میگویی: بیا! به سمت خدایت برگرد، که من از تو راضیام و تو هم از من راضی هستی.
من؟ من و ما مگر میتوانیم راضی نباشیم، وقتی روزهایمان را با رنگ سبز آغاز میکنیم و با رنگ سفید، به پایان میبریم. وقتی آغازمان بارانی است و پایانمان برفی. وقتی که میتوانیم روزهای آخر سال را هم مثل روزهای آغاز آن، روی زمینی که تو برایمان فراهم کردهای بدویم و مشت مشت برفها را در دستانمان بگیریم و سرمای دلچسب و خیس آن را با تکتک سلولهای پوستمان جذب کنیم؟ وقتی که تو را میشناسیم، چهطور ناراضی باشیم؟
کاش تو هم از ما راضی باشی، کاش هر وقت هرکدام ازما به پایان رسیدیم، صدای دعوتت را بشنویم که به گوشمان میرسد: «برگرد به سمت خدایت»، کاش پایان ما هم برایت برفی، سفید و با نشاط باشد. کاش وقتی به پایان میرسیم، به اندازهی یک صبح زمستانی، با خودمان پاکی، درخشش و صفا داشته باشیم.
در این روزهای زمستانی آخر سال، دوست دارم دستهایم را رو به آسمان بگیرم و اینطوری با تو حرف بزنم... میدانم که حرفهایم را میشنوی!