شب به عسلویه رسیدم. هنوز خیلی نگذشته بود که برق قطع شد. آنهم نه به سبک چند سال پیش تهران که ماکزیمم سه ساعته برق میآمد. چیزی قریب به پانزده ساعت بی برقی! بیبرقی که با خود بی آبی هم آورده بود. ما خیلی بیتابی میکردیم اما از سکوت بومیان به راحتی میشد فهمید که این موضوع برای آنها عادی شده و آنقدر تکرار میشود که دیگر بیتابی را برای آن بی فایده میدانند. دمی بیندیشید که این قطعیهای برق و آب در فصل گرما چه به سر مردم اینجا میآورد؟!
چون مردم اینجا از نعمت آب آشامیدنی سالم لوله کشی محروم هستند و باید آب مصرفی خود را در منبعهای بزرگی ذخیره کنند و این آب در چند نوبت از شبانه روز پمپاژ شده و به منبع دیگری روی پشت بام میرود و از این طریق آب در سیستم لوله کشی ساختمان آب توزیع میشود.
بالاخره به هر شکل صبح شد. خواستم چای آماده کنم در کمال تعجب دیدم مردمی که روی بزرگترین ذخایر گاز جهان زندگی میکنند از نعمت گاز لوله کشی بیبهرهاند. در حالی که توقع میرود وقتی مردمی ناملایمات مربوط به ساخت پالایشگاه، آلودگیهای ناشی از استخراج گاز، تغییرات اکوسیستم تحت تاثیر این استخراجها و شاید از همه مهمتر که بعضا نادیده گرفته میشود حضور این همه افراد غیر بومی که به نوعی حریم ساکت و امن بومیان منطقه را شکستهاند و هزاران و هزار نوع مشکل دیگر که با صبوری تحمل میکنند باید از رفاه قابل توجهتری نسبت به ساکنین دیگر نقاط کشور برخوردار باشند.
با صبوری! صبحانه را میل کردیم و رفتیم یک گشتی در اطراف بزنیم. اعتراف کنم شب قبل که رسیده بودم تحت تاثیر چند خیابان اصلی عسلویه و پاساژهای شیک و چراغانی خیابانها قرار گرفته بودم و گفتم به نسبت چند سال پیش که به اینجا سفر کرده بودم، خیلی پیشرفت کرده. اما وقتی در روشنایی صبح به ماجرا نگاه کردم دیدم این زرق و برقها فقط محدود به همان خیابانهای اصلی است و ساخت و سازها هم مدیون سرمایه گذارهای خصوصی است.
زیاد بیرون دوام نیاوردم زیرا آلودگی و ریز ذرات بیداد میکرد. باد هم به شدت میوزید و با هر بار تنفس، ذرات گرد و غبار را روی زبانم حس میکردم.
گویی طبیعت هم با این مردم سر ناسازگاری گذاشته است!