خستگی من از اینها نیست، گاهی خسته میشوم از اینکه این همه میبینم، این همه میشنوم، این همه فکر میکنم و بعد همهی اینها آرام آرام من را رد میکنند، میروند و توی یک کنج، یک کنج خاموش و نمگرفتهی ذهنم، توی هزارتوی فراموشی، گم میشوند.
نیمههای اردیبهشت، همین روزها، خیلی حالم اینجور میشود. احساس میکنم سطر سطر و صفحه صفحه، حرف و فکر و منظره و تصویر است که میآید و میرود. فکر میکنم، اگر یک روز همهی هزارتوی فراموشیام پر شود، اگر پر شود از حرفهای نگفته، از صفحاتی که فرصت نکردهام آنها را روی یک طاقچه، پای یک پنجره، کنار یک در، در آستانهی یک ایوان ذهنم بکارم، فرصت نکردهام حواسم به آفتاب و آبشان باشد و روز به روز رشدشان را نگاه کنم و نفسی از سر آسودگی بکشم، اگر چنین روزی بیاید، چهکار کنم با این همه حرفهایی که حقشان را ادا نکردهام؟ چهطور سر بلند کنم و چشم در چشم تو، خیره بگویم: «ببخشید... فرصت نداشتم همهاش را بنویسم، فرصت نداشتم همهاش را بگویم.»
و بعد، انگار کسی، زمزمهوار، توی گوشم، رود حرفهایت را جاری میکند که: «سوگند به قلم و آنچه مینویسند* [که] تو به لطف پروردگارت مجنون نیستی* و بیگمان تو را پاداشی بیمنت خواهد بود»1 آنوقت است که دلم آرام میگیرد.
دلم آرام میگیرد و نفسم که انگار توی سینه حبس شده بود و بیرون نمیآمد، چنان راحت و آرام بیرون میآید که انگار آمادهی پرواز کردن هستم. انگار اردیبهشت، شکوفهی همهی بهارنارنجهایش را از همهی شیرازهای این همه سال، سبد سبد میآورد و پیش رویم، عطرشان را آنقدر خوب در آسمان پراکنده میکند که اردیبهشت را نه فقط میبینم، که بو میکشم و ذره ذره تنفس میکنم.
یک کتاب! یک کتاب و همهی حرفهایی که باید به ما گفته میشد. یک کتاب و همهی حرفهایی که نشنیدنشان، ظلمت محض است. یک کتاب و همهی آنچه دیدنشان، شنیدنشان، خواندنشان لازم است. این میتواند همهی دلخوشیهای یک ذهن خسته، یک ذهن نگران، یک ذهن پر از حرف و ایده و فکر، در نیمهی اردیبهشت باشد. ذهن خستهای که میتواند ذهن خستهی من، یا ذهن تشنه و کنجکاو هر کدام از ما باشد. میتواند لبخند بزند، وقتی کتاب را باز میکند و میبیند که در آن، تو، کسی که کتاب حرفهای تو را توی دلش جای داده، به قلم و هر آنچه مینویسند سوگند خوردهای، انگار که قلم را دوباره، با این سوگند خود، به ما هدیه دادهای.
و اینطوری است که شبهای اردیبهشتی من، با قلم میگذرد. فکرهای اردیبهشتیای که یکوقتی نگران فراموش شدنشان بودم، نگران بودم نتوانم آنقدر که باید آب و آفتاب تقدیمشان کنم که بیترس و دغدغه، شاهد رشدشان باشم، حالا دیگر میدانم به کی و کجا بسپارم، بیاینکه نگران باشم نم بخورند، بپوسند، گمشوند یا بمیرند. و البته بیاینکه نگران باشم آنچه مینویسم، آنچه که باید، نباشد. بیاینکه فکر کنم نکند، نوشتن زودرس اینها، بیشتر به ضرر فکرهایم تمام شوند، یا به ضرر خودم، نه! قلم، نه به من، که به هیچکس خیانت نمیکند. قلم، همانی است که تو، به آن قسم خوردهای. و این یعنی من میتوانم به قلم، به قلم خودم، اعتماد کنم.
فکرهای اردیبهشتی، سفر میکنند. با باد تاب میخورند و به من میرسند و من آنها را به قلمم میسپارم و همهی آنچه قلمم به من نشان میدهد، بوی بهارنارنج میدهد... با قلمم دربارهی قلم مینویسم و بوی بهارنارنج از آنچه نوشتهام بلند میشود. دربارهی کتاب مینویسم، کتابِ تو، قرآنِ تو، که حالا روی هر طاقچهای، نزدیک هرکدام از ما، دستکم یک نسخهاش هست و بوی بهارنارنج توی سرم میپیچد. از بهار نارنج مینویسم و از نیمهی اردیبهشت، که همیشه مرا یاد تو و قلم و کتاب میاندازد، و این بار این من، این خود من، این فکرهای خودم است که بوی بهارنارنجشان مستم میکند.
و باز کسی توی گوشم زمزمه میکند حرفهایت را: «سوگند به قلم و آنچه مینویسند، که تو به لطف پروردگارت مجنون نیستی و بیگمان تو را پاداشی بیمنت خواهد بود.»
1. سورهی قلم، آیات 1 تا 3