ساعت از یاد خودش میرود، وقتی بانو میان ما نیست! و جهان به نبودن خودش اعتراف میکند. برخلاف همیشه میگردد و بعد از مدتی از بیهوده گشتن خسته میشود و به خــــودش دروغ میگوید. زمین به خودش دروغ میگوید وقتی بانو میان ما نیست. زمان بسیار خسته و زمین در آستانهی مردن است.
پرندگان، پرندگان کوچکی که بانو پناهشان میداد و از خرده نانهای همیشه برایشان میریخت، بسیار دوستشان داشت و مادرشان بود، سرشان را به سنگ میکوبند و از هوش میروند. پرندگان به کوچ همیشگی فکر میکردند، اگر لطف خدا نبود!
بانو! بانو! چرا بیخبر رفتید؟
پرندگان بر شانههای زنان نشستهاند! این شعر نیست. این واقعهای است که پس از رفتن بانو، جهان به چشم خودش دید و باد که بسیار سرسخت و غمگین بود آن را برای درختان خشکیده تعریف کرد. درختان در حسرت آب بودند. نه اینکه چون تشنه بودند. اینکه باید با کسی درددل میکردند. درختان! درختان! درختان تنها با آبها سخن میگویند! به آب اعتماد کنید! آب مهریهی بانو است!
بانو! بانو! چرا تنها رفتید؟
زنان که پرندگان را بر شانههایشان لانه داده بودند، بسیار گریستند. آنها داغهایشان را مثل عطر موهایشان همه جا با خود میبردند و حرف و نشانی از پچپچههای خندان همیشه نبود، آنها تمام لبهایشان را، آنها تمام لبخندهایشان را بر سر این داغ داده بودند؛ داغ بانو! و صورتهایشان را که گلبرگهای گل لاله عباسی بود خراشیده بودند و گیسوان آشفتهشان را دیگر شانه نمیکردند تا سپید شوند... سپید... سپید. در این داغ که بانو موهایش را سپید نکرده بود. موهای بانو سیاه بود که رفت. مثل شبق. موهای بانو جوان بود که رفت و سپیدی، در حسرت موهای بانو ماند!
بانو! بانو! چرا بیصدا رفتید؟
کوچه ساکت بود و خانه ساکت بود. بانو که نبود، صدا نبود و حروف نبودند و لالایی نبود و بانو که نبود دیگر هیچ چیز نبود. و اگر اشکی برای ریختن مانده بود از لطف خداوند بود و خداوند نگاه میکرد به خیل کسانی که نیاز داشتند در غم بانو گریه کنند. باران را اینطور شد که آفرید. برای درختان و زمین که بیاندازه زخم داشت و میخواست خودش را در غم خودش بشوید. باران را که میآفرید به زنان غمگین نگاه میکرد که در دستهایشان اطلسیهایی با عطر بانو داشتند. دستهایشان را وقت باریدن باران رو به آسمان نگه میداشتند و دعا میکردند اطلسیها سبز شوند. خدا میخواست اطلسیها سبز شوند. اطلسیها یاد بانو بودند. خدا میخواست گلها زنده بمانند و یاد بانو در هوا زنده بماند. و یاد بانو در زمین، جایی که بسیار رنج دیده بود، زنده بماند و کسی همیشه باشد که از کسی دیگر بپرسد: «دیگر از بانو چه میدانی؟ باز هم برایم تعریف کن!»
بانو! بانو! چرا در باران رفتی؟
هوای غمناکی است. کسی در کوچه نیست و صدایی نامی را نمیگوید. ما هم که بانو را صدا میکنیم از گلویمان بوی گریه و تلخی میآید. پرندهای که سرگردان شده، راه را از ما میپرسد. ما به او میگوییم بهترین تسکین برای دردهای تو، خواندن آوازهایی برای بانو است. از او بسیار یاد کن تا آوازها به یادت بیایند! و بگذار که نام بانو شفایت دهد! نام بانو پیچیده در نام خداوند است و خداوند بسیار بانو را دوست میدارد! خداوند بهار را آفریده است و بهار که سوگوار بانوست، آوازهای غمگین را به پرندگان خواهد آموخت!
بانو! بانو! چرا بیآواز رفتی؟