از رهبران قدیم اروپا که چهرههای آشنای یک دهه گذشته سیاست این منطقه بودهاند، اکنون تنها آنگلامرکل صدراعظم آلمان باقی ماندهاست. البته نتایج انتخابات ایالتی روز یکشنبه آلمان که سومین شکست ائتلاف راست میانه حاکم را رقم زد، نشان میدهد که خانم صدراعظم هم باید خود را برای سرنوشتی شبیه همقطارانش در فرانسه، ایتالیا، انگلیس، اسپانیا، ایرلند، فنلاند، دانمارک، پرتغال و یونان آماده کند. همه دولتهای اروپایی که در اثر بحران اقتصادی سال2008 جهان دچار رکود، تورم و بیکاری شدند، تاوان سنگین این بحران را پرداختند و در 3سال گذشته یکبهیک ساقط شدند.
جدیدترین آنها دولت سارکوزی بود که مردم فرانسه به خاطر کاهش چنددرصدی قدرت خریدشان، شکستی بیسابقه را به نامش در تاریخ فرانسه و اروپا ثبت کردند. اروپا تنها شاهد تغییر رئیسجمهورها و نخستوزیران کهنهکار با سابقه نیست بلکه مردم این کشورها اساسا در حال تغییر احزاب حاکم هستند. دولتهای محافظهکار برای کنترل بحران اقتصادی مجبور به اجرای تدابیر سختگیرانه و صرفهجویی مالی بودند.
مردم اما به جای تن دادن به این شرایط، جذب شعارهای سهلگیرانه و وعدههای جذاب احزاب چپ شدند و ترجیح دادند به جای چند ساعت کار بیشتر در هفته یا کاهش دستمزد و تحمل تورم، دولت را عوض کنند تا شاید دولت جدید معجزهای کند و بدون هیچ کدام از این شرایط سخت، کشور را از بحران عبور دهد. تحلیلگران اقتصادی میگویند احزاب و رهبران تازه قدرتیافته اروپا هر وعدهای هم که در ایام تبلیغات انتخاباتی دادهباشند، در زمینه اقتصادی چارهای جز اجرای سیاست صرفهجویی دولتهای قبلی ندارند.
جیب دولتها خالی است و معجزهای هم در کار نیست. تنها تغییری که دولتهای جدید میتوانند ایجاد کنند افزایش مالیات ثروتمندان است. این طبقه هم از همین حالا فکر مقابله با چنین سیاستی را کرده و مثلا ثروتمندان فرانسه در حال مهاجرت بیشتر به انگلیس هستند. با این حال فرانسه هم مانند بخش عمده کشورهای اروپایی باید با سیاستهای سیستم رفاه خداحافظی کند. اروپا اکنون رهبران جدیدی دارد که یا مانند ماریو مونتی نخستوزیر ایتالیا تکنوکرات و متخصص اقتصادی هستند یا مانند فرانسوا اولاند در فرانسه، سیاستمدارانی کمسابقه و معمولی.
مردم اروپا هم یا مانند یونان و اسپانیا در بدهی و بیکاری و فقر غرق شدهاند یا مانند آلمان مجبورند شاهد کسر مالیات از حقوقشان برای کمک به کشورهای بحرانزده باشند. هر دو دسته ناراضی و خشمگین هستند؛ گروه اول از دولتهایشان به خاطر وامگرفتنهای بیحساب و جعل آمار دخل و خرج و گروه دوم از کل ساز و کار اتحاد اروپا که آنها را مجبور به پرداخت تاوان خطای دیگران میکند. نتیجه همه این نارضایتیها، سست شدن بنیان اتحاد اروپاست. رهبران قدیم بیشتر به فکر اتحاد سیاسی بودند و ساعتها جلسه و مذاکره برگزار میکردند تا پای توافقنامهای جدید برای نمایش این اتحاد را امضا کنند.
رهبران جدید اما لزومی برای این کار نمیبینند چون حفظ این اتحاد به هر قیمتی، اکنون نه میان رایدهندگان طرفداری دارد نه میتواند کوه مشکلات اقتصادی و مالی اروپا را کم کند. این کاهش همگرایی فقط به اقتصاد محدود نمیماند. خارج شدن از پیمان شینگن که امکان عبور و مرور بدون ویزا میان کشورهای عضو را میسر میکند، اکنون به شعار تبلیغاتی بسیاری از احزاب اروپایی تبدیل شده است.
یونانیها در ماههای گذشته در همه تظاهرات و تجمعات خود پرچم آلمان و تصاویر مرکل را به خاطر فشار این کشور برای اجرای سیاستهای صرفهجویی بهعنوان پیششرط دادن وام، آتش زدهاند. از سوی دیگر، قدرت گرفتن احزاب سوسیالیست در اروپا اگرچه این کشورها را از نظر تقابل با آمریکا هیچگاه به منطقهای مانند آمریکای لاتین تبدیل نمیکند اما واشنگتن دیگر مانند گذشته نمیتواند در سیاست خارجی، انتظار همراهی بیچون و چرا را از این کشورها داشتهباشد.