انگشتم را بردم بالا بعد آوردم پایین؛ یعنی هود رو خاموش کن. بوی پیازداغ توی آشپزخانه پیچیده بود.
دکمه را زد. همه جا ساکت شد.
-چیه؟ چی میخوای؟
-پول منو شما برداشتی؟
با ملاقه، پیازداغ رابه هم زد. نگاهم کرد.
-چی گفتی؟
-پول منو که روی تختم بود، شما برداشتی؟ بابا داد صبح! ده هزاریه!
گاز را خاموش کرد. تابه را کج گذاشت تا روغن از پیازداغ جدا شود.
-نه! من اصلاً طرف اتاق خانم آمدم؟
- جان مامان! جدی بگو! نریمان که خواب بود! کار بابا هم نیست، کار خودته! درسته جان مامان؟!
شیر آب را روی لپه باز کرد. نگاهم نمی کرد. لپهها را به هم می زد.
- نه! گفتم که نه!
برگشتم توی اتاقم! رو تختی را کنار زدم. زیر تخت را نگاه کردم. جعبهی کفشها را برداشتم، زیر و داخلش را نگاه کردم، نبود که نبود. لبهی فرش را زدم بالا. دستم را کشیدم زیر موکت، از پول خبری نبود!
صدای نریمان را شنیدم. داشت مامان را صدا می کرد. توی توالت گیر کرده بود، بچه سرتق! نق نقو!
روتختی را مرتب کردم. فلش بک زدم. بابا صبحانه میخورد، مامان کجا بود؟ صبحانه میخورد. پس وقتی بابا پول را به من داد، مامان همانجا بود. من آمدم توی اتاقم پول توی دستم بود. مامان هنوز صبحانه میخورد.
بابا رفت. من به سوگل پیامک دادم که 10 بیاید برویم کتاب بخریم. مامان میز صبحانه را جمع میکرد. اصلاً از آشپزخانه بیرون نیامد. نریمان تا آن موقع خواب بود. پول را گذاشتم دقیقاً روی دست استنلی خنگ خودم.
بعد برگشتم توی هال! مامان چه کار میکرد؟ توی راهرو به گلها آب میداد. یک لحظه دیدم که اتاقم را نگاه میکرد. بله چه خنگ هستم من!
کار خود مامان بود. من که با تلفن حرف میزدم، رفته و پول را برداشته الکی داشت نقش بازی میکرد.
از روی تخت بلند شدم، رفتم توی هال. مامان جلوی دستشویی شلوار نریمان را پایش میکرد.
-جان مامان، خودت برداشتی؟
به خدا با سوگل قرار دارم، باید امروز حتماً کتاب ببرم کلاس!
شانهی سرش را برداشت، دوباره زد روی موهایش، وقتی عصبانی میشد این کار را میکرد.
- چرا حالیت نمیشه؟ گفتم من برنداشتم. صد تا کار دارم عوض کمکت؟
شلوار نریمان بالا نمی رفت. انگار یک شبه چاق شده بود. برگشتم توی اتاق.در را محکم زدم به هم.کوله پشتیام را خالی کردم کف اتاق.
در باز شد. اول نریمان آمد تو، پشت سرش مامان!
می ترسیدم نگاهش کنم.
- چیه؟ طلب کارم شدی؟ ده هزار تومن پول بی زبون گم کرده، یه چیزی هم طلبکاره!
لجم گرفت. داشتم کوله پشتی را میگشتم. اصلاً نگاهشان نمیکردم. صد بار جیبهای کوله را، زیپهایش را، باز کردم و بستم.
لای کتابها، زیر تخت، روی تخت...
سوگل پیامک داد. نوشته بود 11 منتظرش باشم.
اگر این دفعه هم قرارمان را به هم میزدم، میگفت عادتته، آنتایم نیستی!
نریمان آمد توی اتاق.
- خواهرجون!
حوصله اش را نداشتم.
- خواهرجون!
زیر قاب عکسها را نگاه میکردم.
- ها! چیه؟
- برام بستنی میخری؟
پشت سرم بود. با این لباس حولهای پرگل، می شد عین خرگوش فیلمهای کارتونی! فقط دو تا گوش بلند کم داشت.
- پول ندارم نریمان! حالیته! پولم گم شده.
خندید!
- خودم دارم ببین.
توی دستش یک سکهی 50 تومانی بود. مامان پشت سرش آمد. دستش را کشید. بیا بریم. شیرت سرد می شه!
لعنت به این بدشانسی. ساعت 10 و نیم بود. مادربزرگ بد حرفی نمیزد. باید بخت دختر شاه پریان را می بستم تا پول پیدا شود.
-بخت دختر شاه پریون رو می بندم، تا پولم پیدا نشده بازش نمیکنم!
دو تا گره محکم به گوشهی شالم زدم.
مامان بلند گفت:
- چشمت به نریمان باشه. دارم می رم بیرون. زود میام. پولت پیدا شد؟
کتابها را گذاشتم توی کوله. از اتاق آمدم بیرون.
- اگه بخوام برم بیرون بهم پول میدی؟
جلوی آینه داشت روسری اش را گره میزد. دستش را کشید روی دراور. یک لایه خاک نشانم داد.
- نه! صبح بابات یه کم پول داده. کم هم میآرم. چه برسه به تو هم بدم. مواظب نریمان باش.
دوباره فلش بک زدم. بابا توی آشپزخانه بود...
- خواهرجون!
نریمان روبهرویم بود.
- بستنی برام میخری؟
جیبهای مانتوام را بیرون آوردم!
- ببین خالیه! پول ندارم نریمان جان! برادر من!
- خودم دارم. الان میآرم!
رفت تا 50 تومانی اش را بیاورد.
تلفن را برداشتم. زیرش را نگاه کردم. روی فرش دست میکشیدم که نریمان آمد.
- با این بخر!
یک اسکناس ده هزار تومانی توی دستش مچاله شده بود.
- از کجا آوردی؟
لبهایش را جمع و جور کرد. آب دهانش را قورت داد. پا به پا شد!
- بابا بهم داد.
پول را گرفتم. خیس بود. چندشم شد!
- جدی! بابا که رفت شما خواب بودی آقا پسر!
- نه! فردا بهم داد که رفت. گفت: نریمان با این بستنی بخر!
دزد کوچولوی من! از عصبانیتم کم شد!
- بابا نگفت چند تا بستنی بخری؟
- هفتا!
تمام انگشتان دستش را نشان داد.
باید ادب می شد. دزدی توی روز روشن با این سن کم! خدا به داد برسد.
- راستشو بگو! نریمان!
دستم را گرفت. برد توی اتاقم!
- اون داد بهم.
داشت با انگشت خیسش، برهی احمق، دهن گشاد و خنگم را نشان میداد. استنلی را میگفت. عروسک بدبخت با شادمانی زنگوله به گردن به ما نگاه میکرد.
- جدی! استنلی داد؟! خوب چی گفت؟
روی تخت کنار عروسک نشست. بغلش کرد.
- گفت نریمان به خواهرجونت بگو با این برات پفک و بستنی بخره!
تعجب کردم. این وروجک کی از خواب بیدار شده بود! پول را برداشته و کجا برده بود؟ توی اینهمه بگو مگوی من و مامان هم مثل استنلی خنگ حرفی نزده بود!
مامان آمد.
آماده شدم که بروم. نمی دانستم به مامان چه بگویم.
کاهوها را می پیچید لای روزنامه تا بگذارد توی یخچال. نریمان کارتون تماشا می کرد.
با صدای بلند گفتم: «خداحافظ من رفتم! مامان را نگاه نمیکردم. سریع کتانیهایم را پوشیدم.
- کجا؟ پولت پیدا شد؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم!
نریمان به طرف من برگشت.
- خواهرجون، بستنی میخری برام؟!