کسی به من بازگشته است، کسی که هر سال این وقتها از راه میرسید و من تا قبل از رسیدنش بسیار تنها بودم و در انتظار آمدنش بودم. احساس میکردم دیگر وقتش شده است که دختر از راه برسد. صبحها اضطراب داشتم و شبها دلم میگرفت. نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده است. اتفاقی نیفتاده بود. اتفاق این بود که کسی که هر سال همینوقتها به من سر میزد، هنوز از راه نرسیده بود و من تا وقتی که او آمد به همین حال بودم.
وقتی آمد هوا بسیار گرم بود. او توی کولهاش انگور داشت و کاسهای که در آن ماستهای کیسهای را آب کرد و شاهی و تره و گردو در آن ریخت. سفره سفید بود و من احساس میکردم بالأخره حال دیگرم را پیدا کردهام.
حال دیگر من، به من بازگشته است. حالی که در آن اضطراب نیست. سکوت است. شبیه سکوتی که در کنار دریاهای شمال در ساعت 5 عصر هست. سکوت است و سکوت برایم آرامش میآورد و آرامش برای من دعای کوچکی بود که از روی نوک پرندهها پیدایش کرده بودم.
کسی که به من بازگشته، هر سال ماه رمضان میآید؛ دختری صبورتر و مهربانتر از من. مهمتر از آن، دختری است امیدوارتر از من. دختری شبیهتر به من؛ اما دور از من.
کسی که مدام گمش میکنم و گاهی آنقدر با من غریبه میشود که نمیشناسمش. دختری که مثل نوجوانیهای من است. شیفته و رنگپریده و درست دم سحر از راه میرسد. بسیار نرم و نازک. پاورچین پاورچین و مرا برای سحری بیدار میکند. من سحری نمیخورم اما کنار او مینشینم. راستش اوست که در کنار من مینشیند و آهسته مرا به دیدن طلوع خورشید میبرد. وقتی که او نباشد من اغلب میخوابم و دیدن طلوع را به تمامی از دست میدهم.
او ولی همه چیز را بلد است. ساعت طلوع را و اینکه چگونه دعاها را از روی لب پرندگان برداریم و برایشان آمین بگوییم.
او عادت عجیب دیگری هم دارد. عادت دعا خواندن برای آدمهایی که توی زندگیاش نیستند؛ اما ممکن است با نخی به زندگی او وصل شوند. مثلاً برای ماهیگیرهایی دعا میکند که یک شب در عروسی پسرخالههای شمالیاش، ماهیهایی که آنها گرفتهاند در بشقاب سبزی پلو ماهی او بودهاند.
یا مثلاً برای آن چوپانی دعا میکند که از گوسفندی نگهداری میکند که از پشم گوسفندش نخ تابیدهاند و مادربزرگ برای او جوراب پشمی با آن بافته است. یا برای شمعهایی دعا میکند که در زمانهای قدیم میسوختهاند تا شاعران زیر نور شمعشان شعر بگویند. او برای جوجه اردک زشت هم دعا میکند یا برای بچههــایی که راه خانهشان را گم کردهاند و بادهایی که جهتشان را!
دختر که در من مینشیند من به صدای خودم و به چشمهای خودم نزدیکتر میشوم. او دستهای مرا میگیرد و به دیدن باران میبرد درحالیکه در خیابان آتش میبارد.
گاهی که این روزها در آینه به خودم نگاه میکنم، احساس میکنم چهقدر چهرهی خودم را دوستتر دارم، چون این چهره را بیشتر میشناسم!
چهرهای که یک ماه از سال بسیار بسیار به من شبیهتر میشود. سعی میکنم این تصویر را در ذهنم و خاطراتم نگه دارم. تلاش میکنم با او به دیدن روزهای آینده بروم و از او صبوری و امیدواری یاد بگیرم. او من است. منی که یک ماه در قلبش پروانه دارد و در سرانگشتهایش پرندگانی دارد؛ پرندگان مهاجری که در ماه رمضان بهسمت آدمها کوچ میکنند و روزهای آخر آنها را به خدا میسپارند!