زنها «اوخشاما» میخوانند، زنهایی که روی دو سوی صورتشان خطهایی سرخ افتاده.اینجا مجلس ترحیم اعلام شده پای اعلامیهها نیست. اینجا چادرهای سفید هلال احمر است که قدری آن سوتر از روستا برپا شده، حالا اما قدری آن سوتر از تلی خاک ، کاه وتیرهای چوبی سقف.
اوخشاما شعری بداهه است که زنان داغدار در این سرزمین آباد برای عزیزان از دست رفته میخوانند و بندهایی است پیوسته از آرزوهای رفته و حسرتهای مانده بر دل بازماندگان؛ پایان هر چند بند، زنی که اوخشاما میخواند، همه آرزوهای محقق نشده برای عزیزش و همه داشتههای از دست رفته او را با یک آه ختم میکند و با کسرهای کشیده میگوید:... هــــی و زنان دیگر میگویند:... هــــی.
زغن آباد؛ نزدیک قبرستانی که کمتر از یک روز است 17پیکر تازه در آن دفن شده، توی یکی از چادرهای آرم دار یعنی چادری که قدری دورتر از بقیه چادرهاست، زنی اوخشاما میخواند و معلوم نیست که را میگوید، اما زیبایی کسی را میستاید که آرزو داشته روزی عروسش کند و حالا چند ساعتی است که با دست خود به خاکش سپرده... .
مجلس زنانه است و مردها سوی دیگری ایستادهاند.ایستادهاند به صف نان، ایستادهاند به صف آب، دو صف پر ازدحام و به هم ریخته که پشت کامیونها چندلایه حلقه زدهاند.
مرد جوانی که به سوی چادرهای نزدیکبه هم میرود، میگوید: نگرفتم.و ادامه میدهد: کاش میآوردند به هر چادر یکی میدانند، اینطور درست نیست.
مرد جوان، خانهاش با خاک یکسان شده، اما عزتش نه. پیش مرد دیگری میرود. «عوض» که شرم از سخن دارد و به رسم ادب اما با اکراه برای میهمان خود توضیح میدهد: «دفعه اول که لرزید دویدم سمت خانه... هنوز خانه بود... نزدیک در بودم که دوباره لرزید... دو تا دخترم... رقیه و حدیثه... وقتی بیرونشان کشیدم...» و دیگر کلامش پایانی نیاز ندارد، وقتی دقیقهها به زمین خیره میماند.
صدای زنها گرفته و رمقی درصورت ندارند، زنی که مراقب است کودکش سمت آوارهای «کند» سابقشان نرود، میگوید: دو تا زن پا بهماه اینجا مردند.
مرد دیگری وسط حرف میپرد: فانوس میخواهیم... زمستان نزدیک است... .دامهایمان حصار ندارند... .و زن همه توجهش به پسری است که حالا در بغل گرفته به پسر بچه نگاه میکند و میگوید: مهدی را خدا نگه داشته... .هنوز بیرون چادر لبخند زن تمام نشده، دختری که توی چادر خود را از میهمان پنهان کرده بود بیاختیار مینشیند و نمیتواند صدای هق هقش را خاموش کند، زیر لب میگوید: توی بغلم جان داد... .و دو زن سمتش میروند و با عتاب میگویند: بس نیست؟ چقدر گریه میکنی؟ دو روز است که گریه میکنی. مرد جوانی که توی صف بههمریخته آب و نان نایستاده بود، توضیح میدهد که با برادرش هر دو زیر آوار بودند اما این دختر نجات پیدا کرد.
هر چند دقیقه یک ماشین پر از مرد و زن سیاه پوش به منطقه چادرهای ده میرسند و قدری بعد، صدای اوخشاما از یک چادر دیگر بلند میشود.
پیکان سفیدی که جلوی مینیبوس سبز رنگ وارد ده میشود، روی سقف و کاپوت ماشینش خاک ریخته، آنطور که مردم آذری در عزای سیدالشهدا بر شانه و پیشانی خاک میمالند.بیش از 100روستا در زلزله آسیب دیدهاند، و بیش از 300نفر جان باختهاند، بیش از 4500مجروح درمان سرپایی شدهاند و بیش از 1180مجروح و قطع عضو و قطع نخاع به بیمارستانها برده شدهاند. هنوز پس لرزه میآید و جوانی که نامش را نمیگوید، پشت گوشی میگوید: امروز آخرین روز است.آذری است و در حرفهایش میگوید که راهی سفر است و برای ادامه تحصیل از یکی از دانشگاههای خارجی پذیرش گرفته و امروز آخرین مهلت تحویل مدارک بوده.خوردنیها و پوشیدنیهایی را که با خود آورده از صندوق عقب ماشین پایین میگذارد و میگوید: نمیتوانستم مردم را توی این وضع رها کنم!
زمین هنوز میلرزد و مردم ورزقان و اهر و هریس و حتی تبریز توی خیابانها چادر به پا کردهاند. زمین چندین و چندبار میلرزد و ریحانه خانم که از زیر آوار بیرونش کشیدهاند، توی بیمارستان تبریز بستری شده. ریحانه خانم هر وقت به هوش میآید گریه میکند و حاج رشید در روستای میرزاعلی کندی، درباره آنچه بر سر روستایشان و ریحانه خانم آمده توضیح میدهد.حاج رشید مرد دنیا دیدهای است که بیشتر به فکر اداره حالت فوقالعاده پیش آمده است، اما نمیتواند درباره علی و الهام سخن نگوید.
دورتر، زن جوانی آتش روشن کرده تا از میهمانانش که مسافران سفر خبرند، پذیرایی کند.حاج رشید میگوید: دفعه اول که لرزید ساختمانها برپا بود. دفعه دوم اما انگار بمب منفجر شد، من توی دشت بودم و از دور میدیدم، در یک لحظه سقف همه روستا چسبید به زمین و غبار بلند شد... .
حاج رشید ماجرای نجات ریحانه خانم را تعریف میکند و نجات بقیه اهالی را و ادامه میدهد: فقط شش نفر زیر آوار مانده بودند. میتوانستیم نجاتشان بدهیم اما زمین پشت سر هم میلرزید. مرد میانسال دنیا دیده به دو قبر با خاک تازه اشاره میکند و میگوید: تا آخرین لحظه صدایشان میآمد، کمک میخواستند، در حال کنار زدن آوار بودیم، ساعت یک شب شده بود، اما دوباره زمین لرزید... .
میگوید: علی هشت ساله بود و الهام 12ساله و حالا کنار پدرشان دفن شدهاند.
میگوید: مادرشان ریحانه خانم بود که توی بیمارستان تبریز بستری شده. حاج رشید وقتی میخواهد از قبر علی و الهام فاصله بگیرد، به خاک اشارهای میکند و دوباره میگوید: تا لحظه آخر صدایشان میآمد... .صدای زنگ موبایل بلند میشود. حامد از تهران زنگ زده، بین قطع و وصل آنتن در جادههای فرعی و بین روستایی میگوید: حاجی! حدود 10 میلیون جمع کردیم داریم راه میافتیم. کنسرو بیشتر بهکار میآید یا پتو؟