شما آدمها را نمیدانم اما برای ما اردکها (ببخشید قوها) زشتی هم عالمی دارد. وقتی زشت باشی همیشه توی چشمی. همه دارند راجع به تو حرف میزنند. زشتی برای ما مثل شما عادی نمیشود، دور و بریهایت تا وقتی که تو از یک موجود بدترکیب و بیقواره به یک قوی همهچیز تمام و خیرهکننده تبدیل نشده باشی ول کن ماجرا نمیشوند. تازه در دنیای ما پرندهسانان(!) اصلاً این رودربایستیها و تعارفات شما نیست. وقتی زشت بودم همهی آن اردکها رک و راست توی صورتم میگفتند که زشتم و بیهیچ ملاحظهای محبتشان را از من دریغ میکردند.
مثلاً اینطور نبود که مدام درمورد زیباییها و کمالات خواهرها و برادرهایم بشنوم و در مورد خودم چیزی نشنوم. اتفاقاً توجه ویژهای به من میشد چون از نظر آنها من یک زشت تمام عیار بودم و هیچ تخفیفی هم برای مجازات این جرم بزرگ در کار نبود.
راستش آن موقعها بچه بودم. خودم نمیدانستم زشتی و زیبایی یعنی چه؟ انگار توی چشم اردکهای بزرگتر دستگاه اندازهگیری کار گذاشته بودند. وقتی من با خواهرها و برادرهایم وارد جمعشان میشدیم طوری ما را برانداز میکردند که انگار معادلهی زشتی و زیباییمان با یک فرمول جهانی قابل حل است. هر کس از آن محاسبهها سربلند بیرون میآمد خوشگل بود. مثل خواهرها وبرادرهایم که همیشه به خودشان مطمئن بودند و من که همیشه به خودم شک داشتم، تکلیفم مشخص بود.
لابد میگویید بابا تو دیگر چه جوجه اردک سمجی بودی! اینهمه به تو گفتند زشت و باز هم شک داشتی که زشت هستی یا نه! آخر شما که آنجا نبودید قیافهام را توی برکه ببینید! بعد از خوردن برچسب زشتی هفتهای چند بار بالای سر برکه قنبرک میزدم و با خودم خلوت میکردم. برکه بود که مرا به شک میانداخت. توی برکه اگر نگویم دوستداشتنی لااقل جوجهاردک عجیبی بودم...
نمیدانم این خلوتهای من و برکه از کی شروع شد؟ از وقتی بقیهی جوجه اردک ها با این پیشفرض که من زشتم از من دور شدند و رغبت نکردند به بازیهایشان راهم دهند یا از وقتی که خودم از دوستداشتنی بودنم ناامید شدم و سعی کردم خیلی توی دست و پا نباشم. این شد که به این نتیجه رسیدم زیادی توی چشم بودن هم خوب نیست و با همهی شهرتی که دارم باید کمی با خودم تنها باشم. حالا شما فکر کنید من خیلی در تنهاییهایم زجر کشیدم و غصه خوردم. یعنی میدانم قصه را اینطوری برایتان تعریف کردهاند ولی من از آنجا که مسیر داستان رفت سمت آن موشها و ماجراها دیگر خیلی نفهمیدم چه شد؟ آیا موجودات خوب قصه که مثل غازها و اردکها مرا با نوکشان نمیزدند، داشتند تحملم میکردند و دلشان به حال من سوخته بود؟ آیا به زشتی من عادت کرده بودند و چه میگویید شما آدمها... قلب مهربانم صورت زشتم را از یادشان برد؟ یا اینکه اصلاً من به سلیقهی اردکها زشت بودم و از نظر معیارهای زیباییشناسی موشها زیبا محسوب میشدم؟
میدانم. حتماً فکر میکنید حالا که زیبا شدهام روزگارسخت گذشته را فراموش کردهام و یادم رفته کی بودهام، از کجا آمدهام وچهطور به اینجا رسیدهام. اما راستش را بخواهید دربارهی روزگار زشتیام آنقدر سؤال دارم و واکنش دیگران به زیبایی این روزهایم آنقدر جالب است که درمورد قصهی خودم از اساس گیج شدهام: اول من زشت بودم واطرافیان تصمیم گرفتند مرا دوست نداشته باشند یا اینکه اول دیگران با من بدرفتاری کردند و بعد احساس زشت بودن در من شکل گرفت، طوری که اصلاً کنارکشیدم؟
***
زشتی و زیبایی چیزی نیست که درون آینه دیده شود، بلکه چیزی است که آدمی درون خود احساس میکند و آن چیزی که درون آینه میبینیم تا حد زیادی به آنچه در درون حس میکنیم مرتبط است.*
*از کتاب «زشتی و زیبایی» از سریکتابهای یک فنجان فلسفه ـ نشر ماهی