آن روزها و در کوران آتش جنگ، به پشتوانه اندوختههایم درپی سرعت دادن به ثبت لحظههایی بودم برای روحبخشیدن به گذر ایام. نیمچهعکاس جنگ شده بودم و با دوربینم در گوشه و کنار جبههها جاخوش کرده بودم. در آن کارزار، تشنه صید موقعیتهایی بودم که لذت درک فضای مقاومت را ممکن میساخت. یادم هست در هوای داغ و سوزان تیرماه سال 1361 و در گیرودار لحظههای سخت عملیات رمضان، در کانال ماهی بودم؛ جایی که دشمن با تجهیزات سنگین نظامیاش نبض معرکه را در دست گرفته بود و من با تمام تجربهام، از ترس خشکم زده بود. آنجا حماسه شهیدان، رنگی تازه به فضا میپاشید و جانی تازه در کالبد آدمها میدمید و فرصتی به من و دوربینم میداد تا در کشف لحظههای دستنیافتنی بکوشم. احساس و نگاه من فراتر از عکاسی صرف، احساس و نگاه انسانی بود که درپی نمایش دادن شرافت انسانی و حقیقت زندگی در آن فضای سخت و سنگین بود. حقیقتی که باید درون لایههای عکسهایم مینشست. آن لحظهها، لحظههایی بودند که در هیاهوی غوغا و خشم دشمن، زمین و آسمان به هم دوخته میشد. حقیقتی در میدان جنگ ظاهر میشد که باید به مدد باور نگاههای پشت دوربین، در دیده مردم این سرزمین هم بنشیند. در چنین فضایی تکنیک عکاسی کم میشد. چیز بیشتری برای ثبت لحظات لازم بود.
آن زمان من عکسهایم را برای روزنامهای میگرفتم که احساس عمیقم به آن مجموعه، پنهانکردنی نبود؛ ارتباطی بیغلوغش و از ته دل. فضای عکسهای جنگ از احساس مسئولیتی نسبت به انقلاب سرچشمه میگرفت که خالقانش را اینبار به سراغ قاب دفاع مقدس کشانده بود. هویتی که تنها با همدلی نسلها میتوانست بر سینه تاریخ ایران بنشیند. واقعیت نهفته در جنگ این بود که در دل بارش گلولهها و شرایطی که حس خطر، نفسها را میبرید آرامشی در صورت آدمها بود که اعتمادبهنفس عجیب را در فضای پرالتهاب جنگ جاری میکرد؛ چیزی که درون انسانهای دیگر را هم تغییر میداد.
در این شرایط و اواسط دوره جنگ بود که من ملتفت درونمایه متفاوت احسان رجبی و سعید جانبزرگی شدم. زلالی نفسشان در آن فضای خشک و بیرحم، با اندوختههایم همراه شد. نفسهای این دو نوجوان 15 - 14 ساله با دغدغههای خاص خودشان، گویی جانی دوباره در من و در کالبد دوربینم نشاند. ریتم نفسهای احسان و سعید، تجلی احساسی مقدس بود که نیاز به نوعی دگرگونی را در من زنده میکرد. در ذات احسان و سعید که پر از فکر و ایده عاشقانه بود هیچگونه تشنگیای نسبت به موقعیتهای خشک و بیروح جنگ یافت نمیشد. گویی خون رگهایشان تنها و تنها برای ثبت چیزی جاری بود که به بقای انقلاب کمک میکرد. بر دوششان اسلحه داشتند و در دستانشان دوربین عکاسی. با روح و نشاط نوجوانیشان عکاسی میکردند و در موقعیتهای قطعی، برای جاودانماندن راز شهادت شهیدان جنگ، لحظهها را با عشق ثبت میکردند.
در زیر بارش بیامان گلولهها ایستادگی وصفناپذیر این دو نوجوان همچون آرامشی بهشتی بر جانم مینشست. عکاسی آنها واقعیت زیستن در بطن آتش و در جوار واقعه و قرارگرفتن در موقعیتهای واقعی جنگ را به حقیقتی سنجاق میکرد که ورای آن در جریان بود. جنگی که ارزشش در قهرمانی آدمها نبود، بلکه ثبت آن پاکی و صداقتی میطلبید که از قضا در باطن احسان و سعید نهفته بود و در زاویه زلال نگاه دوربینشان متجلی میشد. ترکیب بصری عکسهای این دو حاکی از ذهنیت شفاف آنها در گزینش و چیدمان عناصری بود که باطن آن جنگ خونین را بیپیرایه و شفاف تصویر میکردند. عکسهایی که قطعهای گمشده، اما تأثیرگذار و تعیینکننده را حکایت میکرد که به شکست و پیروزی معنای دیگری میداد. از این حیث زاویه نگاه جاری احسان رجبی با آن انگیزه اثرگذار در ثبت لحظههای زندگی که در جنگ جریان داشت، نگاهی است که «تاریخ مصرف» ندارد.