دیشب که دلم واسه نامزدم تنگ شده بود که، یک شعر رمانتیک برایش سرودم که احساس وفاداریام را به او نشان بدهم که. میخواهم سنگ قبرش را عوض کنم که این شعر تازه را بدهم با آب طلای قرمز روی سنگ قبرش بنویسند که:
ای که رفتی از بر ما وای بر ما وای بر ما!
من چه سازم فصل پاییز با غم و اندوه و سرما!
وای سرما! وای سرما!
اما نصفههای شب نامزدم با لنگه کفش آمد توی خوابم و آن را کوبید توی ملاجم و گفت: «ای بچه خوخول(1). هنوز انتقام منو نگرفتی؟ هنوز...»
وای از این نامزدهای گیر سه پیچی! که الهی خداوند نصیب هیچ موجود زندهای نفرماید که. صبح برای انتقامگیری از آبمیوهگیری از خانه زدم بیرون که غافلگیرش کنم که. شانس آوردم که به موقع رسیدم که. مرد آبمیوهفروش داشت از مغازه میزد بیرون که. رفتم جلوش و گفتم: «کجا داری فرار میکنی؟ من اومدم انتقام بگیرم.» که او دستهایش را چندبار تکان داد و مرا پرت کرد. نزدیک بود بیفتم توی آب هویج و جوانمرگ شوم که خودم را توی هوا نگه داشتم که.
میخواستم انتقام بگیرم که یک مرتبه دیدم پا گذاشت به فرار که نگیرمش که. گفتم: «کجا در میری قاتل؟» و رفتم دنبالش. قدمهایش را که تند کرد، منهم بال زدنم را تند کردم که. دوید، منم دویدم که. این دفعه دیگر نمیگذاشتم از دستم فرار کند که. داشتم بهش میرسیدم که پرید و سوار اتوبوس شد. منم پریدم که سوار اتوبوس شدم که. شده بود عین این فیلمهای جنایی. از این فیلمهایی که قهرمانش برای این که کشته نشود که میرود جاهای شلوغ. ولی من زرنگتر از این چیزا بودم که. رفتم و توی جیبش قایم شدم. بعد دیدم دست کرد تو جیبش که لابد میخواست مرا خفه کند که. اما گوشیاش را برداشت و شماره گرفت و شروع کرد به حرف زدن که: «الو، یه گونی هویج، یه جعبه سیب و یه جعبه پرتقال و یه جعبه موز بفرست مغازه.» صدایش خیلی بلند بود که. دیدم بعضی از مسافرها چپ چپ نگاهش میکنند که.
من همینجوری دنبال فرصت بودم که دوباره با گوشیاش شمارهای گرفت. انگار آنتن نمیداد، چون که با صدایی که انگار توی بیابان است فریاد زد: «الو، صدامو میشنفی فلان فلان شده؟ گوشی رو بده به ننهات.»
خیلی خشن بود که. از صدایش شیشههای اتوبوس داشت میلرزید که. من که داشتم فکر میکردم آیا ننه همان نامزد قبل از ازدواج است یا نه، که گوشی را دست به دست کرد و شروع کرد به دعوا «زن، چند بار بگم نذار بچهمون غیر از کتابای درسی چیز دیگهای بخونه... چی؟... حرف زیادی نزن... خودم دیدم که داشت این مجلههه اسمش چیه؟ دوچرخه... آره داشت دوچرخه میخوند... این مجله داره آبروی منو میبره... نمیخوام بفهمه باباش یه قاتله... میفهمی؟...»
چند تا از مسافرها اعتراض کردند که یواش حرف بزند که. پیرمردی هم گفت: «چرا آرامش مردمو به هم میزنی؟» که آبمیوه فروش به پیرمرد بیچاره گفت: «دهه، مگه اینجا خونهی خالهاس که گرفتی خوابیدی؟ اینجا یه وسیلهی نقلیه عمومیه. تو وسیلهی نقلیه عمومی هر کی هر کاری دوست داره میکنه. حالیت شد؟ اگه ناراحتی با آژانس برو...»
من که سر در نمیآوردم که. ولی فکر میکنم حق با او نبود که. بعد دوباره دیدیدیدیدیدیدیدیدیدد. گوشیاش زنگ خورد. من که جا خالی دادم و او گوشی را برد در گوشش و گفت: «الو.» بعد از کمی سکوت حالا دیگر همه منتظر بودندی ببیند مرد آبمیوه فروش دربارهی چی میخواهد حرف بزند و دعوا کند که گفت: «حیف که اینجا یه مکان عمومیه و زن و بچه نشسته وگرنه میشُستمت و میگذاشتمت تو جرز دیفال. آخه آدم هم این قده پر رو میشه؟ ... نه بابا... خاک بر سرت کنند... تو کی هستی که واسه من تکلیف تعیین میکنی. من اگه اراده کنم کاری میکنم که صدای بز بدی...»
ببخشید که نمیتوانم بقیهی حرفهایش را توی دفتر خاطراتم بنویسم که. آخر من کمی خجالتیام که. نمیتونم حتی به یک پشه هم بگویم تو. من که از خجالت سرخ شدم که. گفتم کاشکی یک آژانس گرفته بودم که با آژانس مرد را تعقیب میکردم که این قدر حرفهای بدبد یاد نگیرم. در همین موقع ساکنین اتوبوس که از حرفهای زشت او و صدای بلندش به ستوه آمده بودند، از جای خود بلند شدند. راننده هم که از این رفتار زشت خسته شده بود که یک مرتبه بالای پل هوایی ترمز کرد. سکوت عجیبی حاکم شد که. رانندهی اتوبوس محترمانه یقهاش را گرفت و محترمانه از او خواست که از اتوبوس پیاده شود که. مرد گفت که «من ایستگاه بعدی پیاده میشم.» اما راننده یقهی او را چلاند و ... بله... اینجایش شطرنجی است.
خلاصه انتقام به خوبی و خوشی گرفته شد. من هم که میخواستم پیاده شوم که دیدم خوب نیست بالای پل هوایی پیاده شوم. اما تا توانستم به آن مرد شطرنجی شده خندیدم که روح نامزدم را بدینوسیله خنک کردم
که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
1- خون آشامها به بچه سوسول و فوفول میگویند خوخول.